eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
256 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 فرقی نمی‌کند زِ کجا می دهی سلام او می‌دهد جواب تو را اصل نیت است... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 اصغر آقا همیشه من را به یاد خدا بودن سفارش می کرد، می گفتند "اگر ایمان قلبی باشد کارها سریعتر انجام می شود" و تلاش در تربیت دینی و انقلابی فرزندانم از دیگر سفارش های مهم اصغر اقا بود. 🥀 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| صحبت‌های تامل برانگیز حجت الاسلام پناهیان در خصوص شهید از شهدای ترور ارتش و جمهوری اسلامی ایران... ⁉️ سپهبد قرنی که بود و چگونه شهید شد؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_هفتم (آخر) خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با ل
💠 | پاکت خریدهایم را از دست گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم ، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظه ای نمیکرد و از انجام هر کار ساده ای خیلی زود میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط که حتی جسمم را هم بود. در خیابان، پرچمهای تبریک افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادی ساکن این محله با بیتفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و کردم که لبخندی پُر نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، داد: "این نتیجه همون معامله ای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش میزد! تازه این اولشه!" منظورش را به درستی که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: "علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دارم، این ماشینم امروز گرفتم." در برابر این همه سرمستی و بیحد و حسابش، به گفتن "مبارک باشه!" اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخشش های و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پاک و به پا میشد که در عوض سود صاف و ساده ای که پدر هر سال از فروش خرمای نخلستانهایش به دست می آورد، امسال چشم به تحفه های پُر زرق و دوخته بود که این مشتری گاه و بیگاه برایش میفرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، بلندی کشید و پرسید: "عروسک تازه بابا رو دیدی؟" و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: "اونهمه بارِ رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_اول پاکت خریدهایم را از دست #فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از
💠 | از روی سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگه الان مامان بود، چقدر میخورد!" سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: "نمیخوای یه بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!" و او جواب داد: "چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت ! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه داره که من بکنم!" دلشوره ای از جنس همان مادر به افتاد و اصرار کردم: "خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به میگفتی اگه بابا کنه و سرمایه اش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم بده!" حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: "همین حرفو به زدم، ولی گفت به من نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، سراغ یه کار دیگه!" سپس به چشمانم دقیق شد و با منطقی ادامه داد: "الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر میکنه!" و این همان بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس برای مقابله با خودسری هایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی دراز کشیدم که انگار پیمودنِ همین مسیر کوتاه تا سر ، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و از جا برخیزم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بالاخره شب های دعای مجیر هم رسید...
🌟ثواب در ایام البیض ۱٣ ، ۱۴ و ۱۵ ❤️از حضرت رسول اکرم (ص) روایت شده و دعایى است که آن حضرت هنگامى که در مقام ابراهیم مشغول نماز بودند، جبرئیل آورد و علامه کفعمى در «بلد الامین» و «مصباح» این دعا را ذکر نموده و در حاشیه آن به فضیلت آن اشاره کرده است. 🔹از جمله اینکه هر که این دعا را در «ایام البیض» [روزهاى سیزدهم و چهارهم و پانزدهم] ماه رمضان بخواند گناهش آمرزیده مى شود، هرچند به عدد دانه هاى باران و برگ‌هاى درختان و ریگ‌هاى بیابان باشد. 🌴خواندن آن براى شفاى بیمار و اداى دین و بى نیازى و توانگرى و رفع غم و اندوه سودمند است. التماس دعا 🌹 @SHAHIDNAVID_safari @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے✋✨🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
تا زمین میگذرد، ماه به دور و بر او تا ڪه ارباب، حسین است منم نوڪر او @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
میدان را اگر به دست شما داده بودند که ضریح زینبیه هم بتن ریخته بودند! نامرد میدان !😒 مرد میدان ❤️🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💬 | آقای ظریف دقیقا همان است که خود را در دانشگاه امیرکبیر معرفی کرد. مهمترین قصه درس آموز زندگی او مشاجره دو کودک بر سر پوست پرتقال است! مثل کودک قصه‌اش، مینشیند و دردودل میکند! همانقدر بچه گانه! بخاطر همین ساده انديشی‌اش است که در جایگاهی نداشت! @Panahian_ir 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از آن زمان که خودم را شناختم ای عشق به هر حسین شنیدن دلم تکان خورده ست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬 | واکنش تامل برانگیز فرزند شهید سلیمانی به صوت منتشر شده وزیر امور خارجه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_دوم از روی #تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: "اگ
💠 | نماز مغرب را خواندم و با یک بسته که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایتهای تروریستهای تکفیری در بود. همانهایی که خود را میدانستند و گوش به فرمان آمریکا  و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای ، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از این همه ظلمی که پهنه را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و هم نداشتم که کلافه تلویزیون را کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دلمردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور ، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هرچه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی مهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سختتر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم. دختری همچون من که از روز ، رؤیای هدایت همسرش به مذهب را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه دست به دعا و برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را نکرده بودم. شعله زیر غذا را کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله را که از دستم گرفت، در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: "الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست میکنم." لبخندی زدم و با جواب دادم: "تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که نداره!" و خواست باز تشکر کند که با گفتن "از دهن میفته!" کردم که به اتاق برود و خودم راه پله ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس میکردم ماهیچه های پشت کمرم شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن ، از جا بلندم کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سوم نماز مغرب را خواندم و با یک بسته #ماکارونی که خریده بودم،
💠 | کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ را حمل میکرد، شاخه گل رزی هم به گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این شور و شوق زندگی که در رفتارش میزد، چه سرد و بی احساس بودم که با لبخندی بیرنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی آنکه اهدای شاخه گلش بمانم، به کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام را پوشانده بود، زمزمه کرد: "اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!" و نگاهش آنچنان گرم و با بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی آنکه بخواهم گرفتارش میشدم. فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانیهای مجید میگذشت. از خوب میخواندم که چقدر از سرد شدن زجر میکشد و باز میخواهد با گرمی محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آن خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: "الهه جان! میای فردا شب بریم کنار دریا؟" و من چقدر برای چنین جشنهای دو نفره ای، کم بودم که با مکثی نه چندان پاسخ دادم: "حوصله ندارم.: که بخاطر وضعیت جسمی ام، بی حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و را سردتر میکرد. خنده روی صورتش شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی اش را چون ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش میکرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: "هنوز منو نبخشیدی؟" نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بیتفاوتی جواب دادم: "نه! حالم خوب نیس!" سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: "چیزی شده الهه جان؟" نمیخواستم پرده از دردهای مبهمی که به افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای درد دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را کردم و گفتم: "نمیدونم. یه کم سرم درد میکنه!" و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی اش عقب میکشید نه و کمردرد که احساس سردِ در قلبم بود و دل او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه افتاده و بپرسد: "میخوای همین شبی بریم درمانگاه؟" زدم و با گفتن "نه، چیزِ مهمی نیس!" خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و سفارش میکرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 حاج قاسم سلیمانی در یکی از دیدارها به حاج اصغر گفته بود تو حاج اصغر نیستی، حاج اکبری @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱 گذشتید از روزهای خوشِ جوانی.. دعا کنید برایمان، تا این جوانی ما را به بازی نگیرد... بر سر مزار @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نام تو، روحانی اینجا جلوه کردند هرکس که نامش شد حسن، حتما حسن نیست... بشکن تمام قفل ها را ناز شصتت داری کلید باب جنت را به دستت... 🎙 سیدرضا نریمانی| ۹۷ 🎊ولادت (ع) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهارم کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بز
💠 | ظرفهای را شستم و خواستم به سراغ شستن بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر یا علی! جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر خودم را کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: "بازم فکر میکنی امام علی (ع) کمکت میکنه؟!!!" و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط کرد و با سکوتی سنگین جواب تلخم را داد. خوب میدانستم که ، شب عید غدیر است و فقط بخاطر این مدت من و کینه ای که از به دل گرفته ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: "خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟" و به گمانم قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: "الهه! چرا با من این کارو میکنی؟" و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و بودم و هم مجید مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به افتاده بود، از بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: "الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟" به سمتش چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی ، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی پنهانش کند که زیر لب کردم: "مجید! من حال خودم خوب نیس!" و به راستی نمیدانستم چرا این همه بهانه گیر و کم طاقت شده ام که با رنجیده جواب داد: "خُب حالت بخاطر رفتار من نیس دیگه!" و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: "الهه جان! من چی کار کنم تا منو ؟ چی کار کنم که کنی با این رفتارت داری منو می کنی؟" گوشم به غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم از او نبود. همانطور که سرم را انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: "مجید... من... من حالم خودم نیس..." سپس نگاه ناتوانم رنگ گرفت و با لحنی التماسش کردم: "مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!" و این آخرین جمله ای بود که توانستم در برابر منتظر محبتش به بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیای پُر از تنهایی اش، رها کردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊