🚩 #ما_ملت_امام_حسینیم
ناگهان باز دلم
یاد تو افتاد و شکست...💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥با توجه به مشکلاتِ سنگین و روزافزون مردم؛
آیا رأی ندادن، بعنوان نوعی اعتراض به وضع موجود،
بهتر از رأی دادن نیست؟
ـ از کجا معلوم، کسی که انتخاب میکنیم؛ بدتر از قبلیها، نباشد؟
#انتخابات
#انتخابات_1400
#استاد_شجاعی
@Ostad_Shojae
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
بُکَاءُ الْعُیُونِ وَ خَشْیَةُ الْقُلُوبِ رَحْمَةٌ مِنَ اللّهِ
گریستن چشمها و ترسیدن قلبها، رحمتی از جانب خداست.
امام حسین (ع)|
مستدرک الوسائل،ج ۱۱،ص، ۲۴۵،ح۳۵📖
☘
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_دوم مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_سوم
حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان دشت #عشق و اشتیاق، همچون شقایق به خون نشسته بود و تنها #نگاهم میکرد تا باز هم برایش بگویم از روزهایی که #بیرحمانه او را از خودم طرد میکردم و چقدر محتاج #حضورش بودم!
من هم پرده از اندرونی دلم کنار زده و بی پروا میگفتم از آنچه آن روز بر دل #تنگ و تنهایم گذشت و مجید چه حالی پیدا کرده بود که پس از چند ماه، تازه راز بیقراریهای آن روز برایش #روشن شده و می فهمید چرا به یکباره #بی_تاب دیدنم شده بود که کارش را در پالایشگاه رها کرده و از #عبدالله خواسته بود تا مرا به #ساحل بیاورد.
من هم که از زلال دلم آرزوی #دیدارش را کرده بودم، ناخواسته و #ندانسته به میهمانی اش دعوت شده بودم و یادآوری همین #صحنه سرشار از احساس بس بود که کاسه صبرش #سرریز شده و با بی قراری شکایت کند: "پس چرا اجازه ندادی باهات حرف بزنم؟ پس چرا رفتی؟"
با سر انگشتان سردم، ردّ گرم #اشک را از روی گونه ام پاک کردم و باز هم در مقابل #آیینه بی ریای نگاهش نتوانستم هر آنچه در آن لحظات در سینه داشتم به #زبان بیاورم و شاید غرور زنانه ام #مانع میشد و به جای من، او چه خوب میتوانست زخمهای #دلش را برایم باز کند که بی آنکه قطرات بیقرار اشکش را پنهان کند، با لحن گرم و گیرایش آغاز کرد:
"الهه! نمیدونی چقدر دلم #میخواست فقط یه لحظه صداتو بشنوم! نمیدونی با چه حالی از #پالایشگاه خودم رو رسوندم بندر، فقط به امید اینکه یه لحظه کنارت بشینم و باهات #حرف بزنم! اصلاً نمیدونستم باید بهت چی بگم، فقط #میخواستم باهات حرف بزنم..."
و بعد آه #عجیبی کشید که #حرارت حسرتش را حس کردم و زیر لب زمزمه کرد: "ولی نشد..." که قفل قلب من هم شکست و با طعم #گس سرزنشی که هنوز از آن روزها زیر زبانم #مانده بود، لب به گلایه گشودم: "مجید! خیلی از دستت #رنجیده بودم! با اینکه دلم برات تنگ شده بود، ولی بازم نمیتونستم کارهایی که با من کرده بودی رو #فراموش کنم..."
و حالا #طعم تلخ بیمادری هم به جام غصه هایم اضافه شده و با سیلاب اشکی که به یاد #مادر جاری شده بود، همچنان میگفتم: "آخه من #باور کرده بودم مامان خوب میشه، فکر نمیکردم مامانم #بمیره..."
لیوان #شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا #ضجه_های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه هایی که بیخبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال میکردند، پنهان کنم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_سوم حالا دیگر نگاهش از قله غیظ و #غضب به زیر آمده و میان
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
میشنیدم که مجید پریشان حال من و #زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری ام میداد و من بی اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سر کرده بود، به یاد مادر #مظلوم و مهربانم گریه میکردم که های و هوی خنده هایی #سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد.
صدای #خنده آنچنان در #طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان #مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی #غمگین زیر لب تکرار کرد: "خدا لعنتتون کنه!"
مانده بودم چه میگوید و چه کسی را اینطور از ته دل #نفرین میکند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند #تلخی طعنه زد: "چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه #ویراژ میدادن؟ اینم ادامه جشنه!" بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد:
"امروز بچه ها تو پالایشگاه میگفتن #دیروز تو عراق، تروریستها یه عده از مهندسها و کارگرای #ایرانی شرکت نفت رو به #رگبار بستن و ده پونزده تایی رو #شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی."
سپس به عمق چشمانم خیره شد و با #بغضی پُر غیظ و #غضب ادامه داد: "ولی #امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به #بابا و نوریه مژده میداد که یه عده کافرِ ایرانی #دیروز تو عراق کشته شدن. میگفت برادرهای مجاهدمون، تو یه #عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!"
از حرفهایی که میشنیدم به #قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنجهایم را از #یاد برده و فقط نگاهش میکردم و او همچنان میگفت: "الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو #عراق کشتن و بعد #نوریه و خونوادش #جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و #شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته میشدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمیگشتن، به رگبار بسته شدن!"
سپس سرش را پایین انداخت و با #دلسوزی ادامه داد: "همکارم یکی از همین کارگرها رو میشناخت. میگفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده #عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر میگردونن." از بلای #وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، #قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی #خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود.
مصیبت سنگینی که مدتها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از #مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و #سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی #آهسته پرسیدم: "جلوی تو این حرفا رو زدن؟"
و او بی آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ #مثبت داد که من باز پرسیدم: "تو هیچی نگفتی؟" که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به #غربت غم نشسته بود، در جواب #سؤالم، پرسید: "خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!"
در برابر سؤال #سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت #عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت: "بخدا اگه فکر تو و این #بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه #مرگ، یادشون نره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
🌷عباس مطالعه زیادی داشت. کتاب هایی که مطالعه می کرد بیشتر از انتشارات صهبا و کتاب های حضرت امام خامنه ای بود. چند تا از کتاب هایش را به من هدیه داد.
📚کتاب هایی مثل دغدغه های فرهنگی، کار باید تشکیلاتی باشد و خانواده به شرح حضرت آقا را خوانده بود.
👌ضمن اینکه کارشناسی نظامی را در دانشگاه امام حسین (ع) گرفته بود و همزمان در دانشگاه پیام نور سمنان در رشته علوم سیاسی قبول شده بود.
👨🎓عباس دانشجوی ترم یک علوم سیاسی بود و خیلی دنبال مطالعه و کسب علم بود. این مطالعات در آگاهی و بصیرتش موثر بود. به نظرم عباس از خیلی لحاظ بی نقص بود.
🍃یک مشکلی که وجود داشت (در نگاه دینی) ازدواج نکرده بود که با نامزدی ایمانش را کامل کرد. پنج سال بود ما عباس را کمتر می دیدیم ما ساکن سمنان بودیم عباس تهران.
🔹چند روزکه به سمنان می آمد می گفت بریم کوه، علاقه به ورزش از خصوصیاتش بود. مقید به نماز اول وقت و تعقیبات بود و نمازهای نافله و نماز شب می خواند.
#شهید_عباس_دانشگر
#روایت_برادر_بزرگوار_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
گوییا گنبدی از کاخ بهشت است که شهر
یافته زان همه زیبایی آن زینت و فَر
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🗳
انتشار برای اولین بار
🎥 صحبت های سید ابراهیم رییسی بعد از ثبت نام ریاست جمهوری هنگام برگشت از وزارت کشور...
#رئیسی
#انتخابات
#انتخابات_1400
@ganndo
@jahaannews
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
بعضی ها ما را سرزنش میکنند که چرا دم از کربلا میزنند و از عاشورا؛
آنها نمی دانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است..
که آن رابه تعداد شهدایمان فتح کردیم؛ نه یک بار نه دوبار...
به تعداد شهدایمان...
#شهید_سید_مرتضی_آوینی📝
☘️
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💢شرط حاجاصغر برای بازگشت به ایران
پنج سال از حضور حاجاصغر در سوریه میگذشت که به سوریه رفتم و به او گفتم: بیا برگردیم بس است دیگر؛ الان پنج سال است اینجا هستی.
گفت باشد برمی گردم، فقط یک شرط دارد.
گفتم چه شرطی؟
گفت: فردای قیامت جواب بیبی زینب (س) را شما میدهی؟ اگر جواب میدهی من برمیگردم.
گفتم: نه من نمیتوانم جواب بیبی زینب (س) را بدهم؛ پس بمان.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_چهارم میشنیدم که مجید پریشان حال من و #زیبای کوچکی که به
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_پنجم
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از #دی ماه سال 1392، چهره #حیاط را حسابی کدر کرده و دلم میخواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم میترسیدم که بلاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم.
#سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه های نخلها با هر تکانی که در دل باد میخوردند، گرد و #خاک نشسته در لابلای برگهایشان را به هوا میفرستادند. #نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری ام، هر بار خود #مجید حیاط را میشست.
خجالت میکشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به #خانه باز میگشت، در انجام کارهای خانه #کمکم میکرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که #جارو دستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح #حیاط زیبای خانه مان را جارو زدم و به نوازش پا ک و زلال آب، تن خاک گرفته اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود!
هر چند به همین مقدار کار، باز #درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با #صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور #مادرم در همین حیاط دلباز و #زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که #ارزش این ناخوشی گذرا را داشت.
#شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی #دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای #بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی #ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم.
#آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های #مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، #آرام بگیرم.
همانطور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به #تفرج شاخه های با شکوه نخلها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در #ساختمان با صدای #کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت.
با قدمهای کوتاهش به سمت #تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل #پایش برخاسته و سلام کنم. #جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمیشد، گفت: "خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمیتونستم پام رو از #اتاق بیرون بذارم."
از این همه بی اخلاقی اش، گرچه #عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها #لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی نداشت که #مستقیم نگاهم کرد و پرسید: "تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان #دو_ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت #نمیاد؟"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_پنجم هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از #دی م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_ششم
از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت #موزیانه_اش ادامه داد: "نکنه #شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو #میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه."
از توصیفی که از رفتار #مجید میکرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای #توجیهش کنم که باز هم
امان نداد و با لحنی #لبریز شک و تردید پرسید: "عبدالرحمن میگفت از اهل #سنت تهرانه، آره؟"
و من نمیخواستم #دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که #دستپاچه جواب دادم: "آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار میکنه..." و برای اینکه فکرش را از مجید #منحرف کنم، با لبخندی #ساختگی ادامه دادم: "حالا امشب مزاحمتون میشیم!"
در برابر جمله خالی از #احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آنکه لحظه ای #کنارم بنشیند، به سمت باغچه #حاشیه حیاط رفت و من که نمیتوانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: "الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که #مزاحمش نشی!"
از عصبانیت گونه هایم #آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این #خانه، خودش را بیش از من #مالک همه چیز پدرم میدانست و باز هم #چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از #حجم غم پُر شده و دیگر جایی برای #نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی میکردم تا به خانه خودمان رسیدم.
خودم طاقت دیدن #نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می بایست #مجید را هم راضی میکردم که در این میهمانی پُر رنج و #عذاب همراهی ام کند که اگر این وضعیت #ادامه پیدا میکرد، آتش غیظ و غضب #نوریه دامن زندگیمان را میگرفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
پ.ن : بحث اهل سنت و وهابیت از هم جداست و در این موضوع هیچ شکی نیست.
سنی و شیعه با هم خواهر و برادرند.
و در حقیقت تعداد بسیاری از عزیزان سنی به دست همین وهابیت ملعون به شهادت رسیده اند.
وهابیت همدست صهیونیست و آمریکای جنایتکار است تا میان مسلمین فاصله بیندازند و داعش گونه بر جوامع بشری حکومت کنند. در تاریخ ثبت شده و خواهد شد که با فتواهای احمقانه و دور از شرافت چه بر سر مردم آوردند و طفلی پست همچون داعش را پروراندند تا به نقشه های شوم خود رنگی تازه بدهند.
و خواهیم دید که وعده ی خدا حق است و به زودی پرچم اسلام حقیقی بر فراز عربستان نقش خواهد بست...
اِن شاءالله
▪️ #هشتم_شوال سالروز تخریب قبور #بقیع به دستور وهابیت ملعون را تسلیت عرض میکنیم.
@shahid_hajasghar_pashapoor
❤️🍃
تنهاترین!
به ذکر مصیبت چه حاجت است؟
ما را نسیم نام تو دیوانه میکند...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱
محمدجان عزیزم
من تو را از خدا برای خودم نخواستم،
از خدا خواستم فرزندی به من دهد که سرباز امام زمان (عج) بشود.
📝فرازی از وصیت نامه #شهید_حمیدرضا_اسداللهی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃
میخواهم مثل او باشم...
میخواهم در برابر اتفاقات پیرامونم بیتفاوت نباشم
میخواهم آمر به معروف و ناهی از منکر باشم
میخواهم مثل او باشم...
🌸🍃
#شهید_غیرت
#شهید_علی_خلیلی
#شهید_امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_ششم از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هفتم
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز #نگاه گرم و صدای دلنشین همسر #عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه #لیموشیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک #ذغال اخته هم به رویم #چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم.
لحظه های بودن در کنار وجود #مهربانش، به قدری شیرین و #دل_انگیز بود که می توانستم ناخوشیهای جسمی و دلخوریهای روحی ام را از یاد برده و تنها از حضور #دلنشینش لذت ببرم. کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب #لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت #امام_رضا (ع) فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد.
به یاد #نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب #تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس #عزایش را دربیاورد و چطور میتوانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت. سرِ میز #غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ #غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ #مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم #تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم خُب ما این چند وقته که #نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به #بابا سر بزنیم."
از چشمانش میخواندم که این رفتن #خوشایندش نیست و باز دلش نیامد #دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتیهای مانده در دلش را #پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همانطور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه #رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای #ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی #پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل #سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفسهایش هم شنیده نمیشد، #ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه #چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ #غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجیدجان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با #سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت #میدونی اگه #نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار #سختی که ازت نمیخوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با #قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر #اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط میخواستم معرکه امشب به #خیر بگذرد که با نگاه #درمانده_ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر #لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش اگه #نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک #چشمم زیر فشار غصه به #لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و #عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی #بینظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداری ام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من #طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت #عزای امامش را #نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه #نارضایتی، تا خانه #پدر همراهی ام کرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_هفتم نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_هشتم
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و #نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستریاش میخواندم که از آمدن ما به هیچ وجه #خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر #استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق کز کردم که حالا به #چشم خودم میدیدم نوریه، زندگی #مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.
خانه ای که بیست و چهار #سال در آن زندگی کرده و حتی در این #هشت ماهی که #ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم #غریبه شده و در و دیوارش بوی غم میداد.
حتی #پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها #دخترش حرفی نمیزد و همه هوش و حواسش به #نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه میفهمیدم نوریه #میخواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج #سلطه_گری_اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجید خجالت میکشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان #ارزش پذیرایی نداشت.
زیرچشمی #نگاهش کردم و دیدم #غمزده سر به زیر انداخته و شاید #قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به #چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی پُر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو #کرایه، بعد بیار!"
در برابر چشمان #متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم #ظالمانه میدید، پدر باد به #گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش اینطور خط و نشان میکشد #دختر و دامادش هستند، با اخمی #طلبکارانه ادامه داد: "اگرم نمیخواید، برید یه جای دیگه رو #اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، #خنده_ای موزیانه پنهان شده و همانطور که #پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف #پدر را گرفت: "همه چی #گرون شده! خُب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمیفهمیدم برای #پدرم با این همه درآمد، این مبلغ #اندک چه ارزشی دارد جز اینکه میخواهد به این بهانه ما را از این #خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه #خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به #وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت #سبزه نوریه از غیظ پُر شد و #خنده روی چشمانش #ماسید که رشته هایش #پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه #بر_باد_رفته بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊