eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
884 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 | ولی دل لبریز و نگرانیام دست بردار نبود و خواستم باز کنم که از جیب پیراهنش جعبه کوچکی درآورد و با زبانی ادامه داد: "ناقابله الهه جان! میخواستم هم برات بگیرم، ولی گلفروشیها بخاطر چهارشنبه سوری بودن. شرمنده!" و چه و عاشقانه بحث را عوض کرد و چشمان من هنوز غرق بود که باز با سر انگشت به صورت خیسم دست کشید و تمنا کرد: "الهه جان! تو رو خدا نکن! حیف صورت به این قشنگی نیس؟" و من همانطور که را فرو میدادم، نگاهی به جعبه در دستش کردم و نمیدانستم به چه بهانه ای برایم خریده که خودش با شوخ طبعی به زبان آمد: "همیشه مردها یادشون میره، تو خونه ما خانم میره که چه خبره! ای داد بیداد!" و با صدای بلند که تازه به خاطر آوردم امشب عقدمان است. بلاخره صورتم به خنده ای و رو باز شد و برای توجیه فراموشی ام بهانه آوردم: "از صبح یادم بود، الان یه یادم رفت!" از لحن کودکانه ام هر دو به افتادیم و خودم خوب میدانستم که پی درپی روزگار، روزهای خوش را از خاطرم بُرده است. میان خنده های که بیشتر میخواست دل مرا کند، جعبه را باز کردم و دیدم برایم انگشتر طلایی و زیبایی خریده است که بدنه نازکش از نقش و نگار پُر شده و با یک ردیف از نگینهای پُر زرق و ، مثل ستاره میدرخشید. را به دستم کردم و با شوقی که حالا با گرفتن این زیبا به دلم افتاده بود، از اعماق قلب قدردانی کردم: "ممنونم مجیدجان! خیلی نازه!" و او از جایش بلند شد و با گفتن "قابل تو رو نداره عزیزم!" به سمت رفت و با مهربانی ادامه داد: "بلند شو بیا که هم من خیلی گشنمه، هم حوریه!" و تا وقتی بود اجازه نمیداد دست به و سفید بزنم که من سرِ میز نشستم و خودش غذا را کشید و هنوز چند نخورده بودیم که صدای زنگ درِ خانه در ترقه ای پیچید و دلم را خالی کرد. نگاه به همدیگر افتاد که در غربت این خانه کسی نبودیم. بلند شد و آیفن را جواب داد که صورتش به خنده باز شد و در را باز می کرد، مژده داد: "عبدالله!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿بحق باب الحوائج، حاجت روا بخیر باشید. التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌿 📝به همه‌ی شما وصیت می‌کنم، همه‌ی شمائی که این صفحه را می‌خوانید قرآن را بیشتر بخوانید، بیشتر بشناسید، بیشتر عشق بورزید، بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید، بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان کنید، ✨سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد، نه زینت دکورها و طاقچه‌های منزلتان، بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید... 🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
‌✨ 🌱 🕊 مردان عاشق، مشقِ عشق می‌‌نویسند‌ بی‌عشق نمی‌توان به هیچ جنگی رفت‌... یارب! دردمندانِ غمِ عشق، دوا می‌خواهند‌‌ 🤲 🌿 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | حاال پس از چند روز از خانواده، دیدن برادر غنیمت شیرینی بود که دلم را غرق شادی کرد. از سرِ میز غذا شدم و با قدمهای کوتاهم به رفتم. هر چند از دیدن دوباره من و مجید بود و به ظاهر میخندید، ولی چشمانش به غم و هرچه تعارفش کردیم، سیری را کرد و سرِ میز غذا نیامد. من و مجید هم مجبور شدیم زودتر را تمام کنیم و کنار عبدالله بنشینیم که خودش بی مقدمه سؤال کرد: "چه خبر؟ جایی رو پیدا کردید؟" نگاهی به من کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "یه جایی رو من امشب دیدم، حالا قراره فردا با بریم ببینیم." و عبدالله مثل اینکه دنبال بهانهای باشد تا سرِ حرف را کند، نفس بلندی کشید و از پرسید: "برای پول پیش میخوای چی کار کنی؟ میای از بگیری؟" که باز در بغض نشست و به جای مجید، من پاسخ دادم: "چجوری بیاد بگیره؟ مگه ندیدی اون روز چجوری خط و نشون میکشید؟" و مجید نداد حرفم به آخر برسد و با قاطعانه جواب را داد: "آره. فردا صبح میرم نخلستون باهاش میکنم." از این همه عصبانی شدم و با اعتراض کردم: "یعنی چی مجید؟!!! تو فهمی من چی میگم؟!!! میگم بابا یه بهانهاس تا عقده اش رو سرت کنه! اونوقت خودت با پای خودت میخوای بری اونجا که چی بشه؟!!!" و باز گریه نداد و ادامه شکوائیه پُر غیظ و غضبم را با به گوشش رساندم: "میخوای من رو عذاب بدی؟!! میخوای من رو زجر کُش کنی؟!!! من این پول رو نمیخوام! اصلاً من این رو نمیخوام! من میرم کنار میخوابم، ولی راضی نیستم تو دوباره بری پیش بابا! به خدا نیستم!" و زیر بار سنگین نتوانستم اوج دلواپسی ام را نشانش دهم که خودم را از روی بلند کردم و به اتاق خواب صاحبخانه رفتم تا کسی هق هق گریه هایم نباشد، ولی مجید نمیتوانست گریه های غریبانه ام را کند که بلافاصله به دنبالم آمد و همین که به صورت غمزده اش افتاد، میان بارش بی امان اشکهایم کردم: "مجید! تو رو خدا از این بگذر! از این بگذر! من این حق رو نمیخوام! بخدا جون آدم از همه چی عزیزتره!" و میدانستم که او نه به چند میلیون پول پیش که به هوای عزت میخواهد در برابر خودخواهی های پدر کند، ولی برای من و دخترم، حفظ جانش حتی از عزت نفسش هم مهمتر بود که عبدالله در در اتاق ظاهر شد و به غمخواری این همه پریشانی ام همانجا ایستاد. مقابلم روی زمین نشست و با لحنی لبریز دلداری ام داد: "برای چی این همه نگرانی الهه جان؟ من با یه معامله ای کردم و با هم یه قراردادی بستیم. حالا این به هم خورده. بابات خونه اش رو پس گرفت، منم میخوام برم رو پس بگیرم. برای چی انقدر ؟" ولی عبدالله نظر دیگری داشت که صدایش کرد: "مجید! میشه یه بیای بیرون با هم حرف بزنیم؟" دلش نمی آمد با این همه تنهایم بگذارد، ولی عبدالله رفت تا او هم برود که لبخندی زد و با گفتن "به خدا کن عزیزم!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از آهنگ سنگین عبدالله حس نداشتم و میدانستم خبری شده که خودم را به سمت در کشیدم تا حرفهایشان را بهتر بشنوم و شنیدم عبدالله با آهسته به مجید داد: "مجید! من میدونم اون حق تو و الهه اس! ولی هم حسابی قاطی کرده! راستش رو بخوای یخورده نگرانم!" و برای اینکه خیرخواهی اش در دل اثر کند، با صدایی آهسته تر داد: "دیروز رفته بودم یه سر خونه ببینم چه خبره. دیدم طبقه بالا کلاً تخلیه شده. بابا میگفت همه وسایل شما رو به یه سمساری." از اینکه میشنیدم زیبا و وسایل نوزادی دخترم به سمساری رفته، قلبم و باز حفظ جان همسر و زندگی ام از همه چیز بود که همچنان گوش میکشیدم تا ببینم عبدالله چه میگوید که با ادامه داد: "یعنی واقعاً میخواد ارتباطش رو با تو و الهه کنه! یعنی دیگه کرده دختر و دامادی داره! یعنی اینکه زده به سیم آخر!" و در برابر مجید با حالتی منطقی پیش بینی کرد: "من بعید میدونم پول رو بهت پس بده! مگه اینکه بری کنی و پای پلیس و دادگاه رو بکشی وسط!" و مجید دقیقاً همین نقشه را در سر داشت که با پاسخ داد: "من فردا میرم باهاش صحبت میکنم. هم آروم و محترمانه باهاش حرف میزنم. ولی اگه بخواد اذیت کنه، از مسیر کار رو پیگیری میکنم. میدونم سخته، طول می کشه، درد سر داره، ولی بلاخره مجبور میشه کوتاه بیاد." و عبدالله هم درست مثل من از واکنش پدر که باز تذکر داد: "منم میدونم از مسیر به نتیجه میرسی، ولی اگه تو این مدت یه بلایی سرِ خودت یا الهه بیاد، چی؟!!! ! باور کن بابا خیلی عوض شده! بابا همیشه اخلاقش تند و بود، ولی الان خیلی عوض شده! حاضره به خاطر این دختره و فک و فامیلاش هر کاری بکنه! برادرهای هر روز میان نخلستون. همین فردا که تو میخوای بری با بابا صحبت کنی، اونا هم اونجا هستن." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 🔹یک روز با مهدی و چند نفر از بچه ها برای دیدن (ره) رفتیم. ایشان به مهدی نگاه معنا داری کردند و گفتند : شما به این آقا مهدی خیلی احترام بگذارید! ماخیلی تعجب کردیم. ☺️یک روز هم به اتفاق مهدی برای عیادت آیت الله حق شناس به بیمارستان رفتیم. یکی یکی به سمت ایشان می رفتیم برای دست بوسی ایشان. نوبت مهدی که رسید حاج آقا گریه کردند. باز هم ما تعجب کردیم. در مسیر برگشت به شوخی به مهدی گفتم : اهل سر بودی و ما نمی دانستیم! بعد از شهادتش همه یقین کردیم که واقعا اهل سر بود... 🌱 ۱۱ مرداد🕊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🍹🍪✨
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃انگار به او الهام می‌شد که اطرافیانش خواسته‌ای دارند. قبل از گفتن خواسته خودش اقدام می‌کرد. ✨حاجی دست به خیر بود. در حد توانش دست خیلی‌ها را گرفته بود. فرزند یکی از آشنایان می‌خواست با اردوی مدرسه به مشهد برود، اما پدرش هزینه آن را نداشت. خبر به گوش حاجی رسید. پول سفر را داد. 😔طاقت ناراحتی کسی را نداشت. دل رئوفی داشت. در بین دوست و آشنا اگر کسی نیاز به حمایتش داشت پیش‌قدم می‌شد. منتظر نمی‌ماند تا کسی نیازش را به او به گوید. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
تا ڪه چشمی؛ به قد و قامتِ تو وا نشود از سر صبح برایت وَجَعَلْنا خواندم 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | مجید کلافه شد و با عصبی پاسخ این همه عبدالله را داد: "خُب باشن! مگه من ازشون میترسم؟ مثلاً میخوان چی کار کنن؟" و عبدالله حرفی زد که از دریای دل من آب میخورد: "مجید! همون روز آخر که از خونه اومد بیرون، اگه من رسیده بودم، نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود! من الهه رو از زیر لگدهای کشیدم بیرون! جوری خون جلوی چشماش رو گرفته بود که اگه من نرسیده بودم، رو کشته بود!" از به خاطر آوردن حال آن تا مغز استخوان آتش گرفت که با بغضی که گلوگیرش شده بود، پاسخ داد: "عبدالله! به خدا نمیکردم با دخترش اینطوری رفتار کنه! به جون الهه که از خودم برام ، فکر میکردم هوای الهه رو داره! وگرنه غلط میکردم زن حامله ام رو تنها بذارم!" و تیزی همین تلخ بود که بند دل من و عبدالله را پاره میکرد و عبدالله با قاطعیت ادامه داد: "حالا اگه اون روز یه بلایی سرِ الهه یا بچه اش اومده بود، میخواستی چی کار کنی؟ خُب تو میرفتی میکردی و پلیس هم بابا رو بازداشت میکرد، ولی مثلاً بچه ات میشد؟ یا زبونم لال، الهه برمیگشت؟ حالا هم همینه! مملکت قانون داره، داره، پلیس داره، همه اینا قبول! ولی اگه بابا یا برادرهای نوریه یه به خودت یا الهه زدن، میخوای چی کار کنی؟ حتی اگه اونا مجازات بشن، صدمه ای که به زندگی ات خورده، جبران میشه؟" و حرف مجید، شرف و غیرت بود که باز استقامت کرد: "عبدالله! تو اگه جای من بودی میکردی تا همه زندگی ات رو چپاول کنن؟ به هر چی نگران باشی، من بیشتر نگرانش هستم! هرچی تو نگران بچه من باشی، من همه تن و بدنم براش میلرزه! ولی میگی چی کار کنم؟ اگه من الان بشم، پس فردا یه چیز دیگه میخوان. اگه امروز از بگذرم، فردا باید از بگذرم، پس فردا باید از بچه ام بگذرم! به خدا من هرچی کوتاه بیام، بدتر میشه!" و باز میخواست خیال عبدالله را راحت کند که با حالتی ادامه داد: "من فردا با بابا یه جوری حرف میزنم که بیاد. با زبون خوش راضی اش میکنم. یه کاری میکنم که با خوبی و خوشی همه چی حل بشه!" و این حرف بود، هر چند من مطمئن بودم دیگر هیچ مسئله ای با پدر به حل نمیشود. با احساس ترس و وحشتی که از کار زندگی ام به افتاده بود، به خواب رفتم. نمیدانم چقدر از خوابم گذشته بود که وحشتناکی، همه وجودم را در هم شکست. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ وقتی که آدم حساب‌مون نمی‌کنه خدا❗️ ※ منبع: مبحث «قرب به اهل‌بیت علیهم‌السلام» @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌷🍃 شبتون مهدوے🍹🍏 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌿 سعی کن حرص و طمع خانه خرابت نکند غافل از واقعه روز حسابت نکند ای که دم می‌زنی از عشق حسین بن علی آنچنان باش که ارباب جوابت نکند @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿اُسقُف زِ صحنه لرزه به جانش فِتاده بود 🌿هستی به پا، به گفتن آمین ستاده بود 🌿لب را اگر رسول به نفرین گشاده بود 🌿خاک مسیحیان همه بر باد داده بود 🌿نفرین ولی نکرد و بر این راز پرده به 🌿روح دعاست احمد و نفرین نکرده به 💐 روز و گرامی باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌿 اصلا‌ فراق ‌چون ‌تویی‌ را... این ‌دل ‌مگر ‌تاب ‌می‌آورد؟!؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | روی تشک نیم خیز شدم و با چشمان پُر از هول و اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، مردان غریبه ای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند. قلبم از ، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی نمیشنیدم. بدن از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، را از جا کَند. بی اختیار به سمت صدای دویدم که به همه جا روشن شد و خودم را میان عده ای مرد دیدم. همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان ، دورم حلقه زده و به زارم قهقهه میزدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز به پیراهن خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی آمد که فقط از جیغ میکشیدم: "مجید! به دادم برس! مجید... بچه ام..." و پیش از آنکه دادخواهی ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل ، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان به جانم زد که همه وجودم از درد گرفت و ضجه ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و همچنان ضجه میزدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده را پاره کرد: "الهه! الهه!" و من به امید بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم. بازوانم در میان دستان کسی همچنان و هنوز ضجه میزدم و میشنیدم که نامم را وحشتزده فریاد میزد. در تاریکی اتاق چیزی نمیدیدم و فقط گرمای را احساس میکردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفسهای به شماره افتاده هنوز مجید را صدا میزدم تا بلاخره را با صدای مضطرّش داد: "نترس الهه جان! من اینجام، عزیزم!" که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: "نترس الهه جان! خواب میدیدی! آروم باش عزیزم!" و دستش را روی دیوار کشید و را روشن کرد تا ببینم که روی تشک و همه بدنم در میان دستانش میلرزد. همین که صورت را دیدم، با زبانی که از وحشت به افتاده بود، ناله زدم: "مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، میخوان ما رو بکشن!" چشمانش از حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر این همه به لرزه افتاده بود، جواب داد: "خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس." و من باور نمیکردم دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: "نه، ! دروغ نمیگم، میخوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمیگم..." و دیگر نمیدانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که شده بود کابوس دیده ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم میکرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش میگفتم: "مجید همه شون داشتن، تو رو کشتن! میخواستن بچهام رو بکشن!" و طوری از خواب بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می پیچید و حالا نه فقط از که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند میزدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ هرکسی از تو یکی خواست دوتا با خود برد کرم صاحب این خانه دو چندان باشد 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊