رفیق شفیق
ڪہ می گویند
همین ها هستند
رفاقت شـــــان
از زمین شروع شد
و تا بهشت ادامہ یافت . . .
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#پنج_روز_مانده_تا_ولادت_اصغر🎂
#پنج_روز_مانده_تا_شهادت_محمد🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_دوازدهم
باورم نمیشد که خانه بزرگ و #قدیمیمان به همین #سادگی به تاراج این جماعت نامسلمان رفته و خواستم باز اعتراض کنم که #مجید مستقیم نگاهم کرد و با لحنی مردانه توبیخم کرد: "الهه! یادت رفت دکتر #بهت چی گفت؟!!! چرا به
خودت رحم نمیکنی؟!!! به من و تو چه ربطی داره که بابا داره چی کار میکنه؟ بذار هر کاری #دلش میخواد بکنه! تو چرا حرص میخوری؟"
و نگذاشت #جوابی بدهم و با عصبانیت رو به عبدالله کرد: "اومدی اینجا که #اعصاب خواهرت رو خورد کنی؟!!! نمی بینی چه #وضعیتی داری؟!!! اینهمه از دست بابا عذاب کشیده، بس نیس؟!!! بازم میخوای #زجرش بدی؟!!!"
عبدالله مات و #متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش #خشم بی سابقه، از لرزش قلب #عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که #نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: "اگه قراره بیای اینجا و الهه رو #آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، #تو هم رو همه!"
سپس بلند شد و به #دلداری دل بیقرارم، کنار #کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش #میسوخت که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل #مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: "الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر #حوریه آروم باش!"
باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن های #دخترم را احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پر پَر میزد. از شدت سر درد #چشمانم سیاهی میرفت که #پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد:
"امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی #مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت #نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی #اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی #نگو که بیشتر اذیت شه."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا نرفتی؟
مادر سهم بچه نیومده رو کنار میذاره...
بیشتر از سهمشم کنار میذاره
#اربعین🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌷🍃
شبتون مهدوے🍏🍃
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
💖🍃
ای که روی آشنایت قبله گاهِ عاشقان
گنبد و گلدسته ات آیینه ی سرِِّ بقاست
کربلا ای مقتلِ پاکِ شهیدانِ خدا
خاکِ پاکت توتیای چشمهای اولیاست
هستی محرابی🖌
عکس از: خضیر فضاله📸
گلدستههای رفیع حرم امام حسین(ع)📸
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
ای شهید...
بوی خاک گرفته ایم و محتاج طراوت بارانیم
خود را به تو میسپاریم
هر طور که میخواهی برایمان دعا کن
و #برای_رسیدن_یاریمان_کن...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#چهار_روز_مانده_تا_شهادت🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖤🍃
قنوت نماز زائران حرم امام حسین(ع)
ذکر لبم روبه حرم، لبیک ارباب
تو سَیـّدی من نوکرم، لبیک ارباب
من از اهـالی دیار روضه هایم
نذری کوی دلبرم، لبیک ارباب...
حسین ایمانی🖌
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊
بی روی تو راحت ز دل زار گریزد
چون خواب
که از دیده بیمار گریزد . . .
#شهید_علی_امرایی
🌷دوست شهیدان حاج محمد و حاج اصغر🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سیزدهم
نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانی های #همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با #لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: "من حالم خوبه! آرومم!" و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروشِ #مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مهری #برادرانه عذر خواست: "ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!"
و مجید هنوز #آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با #ناراحتی داد: "از این به بعد هر #خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه #آروم باشه!"
از اینکه این همه برادرم #سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی های #مجید، دلش را شاد کنم که با خوش زبانی پرسیدم: "چیزی شده که گفتی گرفتاری؟"
و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته #پاسخ داد: "نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس #خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم..." و مجید حسابی #حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: ولی فکر کنم #مزاحم شدم."
و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که #مجید دستش را گرفت و این بار با #مهربانی همیشگی اش تعارف کرد: "کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات #تنگ شده!" ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ #تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی #نجیبانه عذرخواهی کرد: "ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم."
سپس خندید و در برابر سکوت #سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: "من که هیچ وقت برادر نداشتم. #تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا #داداشم تویی!" و با همین جمله غرق #احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن #مجید انداخت و او هم احساس قلبی اش را ابراز کرد: "منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!"
و خدا میداند در پس #ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر #دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در این خانه کوچک #میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای #شام پیشمان بماند.
خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول #طبخ غذا بودم، ولی تمام #مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و #عبدالله نمیکردم که مدام برایم میوه و آب #میوه هم می آوردند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهاردهم
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و #مجید برای شستن #ظرفها به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و #بی_وفایی نزدیکترین عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت #صمیمی با برادرم به قدری #لذت_بخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی ببخشم.
هر چند هنوز ته دلم برای #دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به قدری انرژی گرفته بودم که #عزم کردم از همین امشب با همه غم و #غصه_هایم مبارزه کنم تا فرزندم به #سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیش دستی کوچکی که از رطب تازه پُر کرده بود، از #آشپزخانه بیرون آمد.
با عشقی که از سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی #کاناپه گذاشت و با مهربانی #سفارش کرد: "ماهی سرده، #خرما بخور تنت گرم شه..." و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که صدای زنگ #موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را جواب بدهد که عبدالله صدایش را #آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید: "مجید خیلی نگرانته! چی شده؟"
با دو انگشتم #خرمایی برداشتم و نمیخواستم نگرانش کنم که با لبخندی #پاسخ دادم: "چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت باید تا میتونم استراحت کنم و #استرس نداشته باشم..." که صدای بلند مجید که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت #حرفم را تمام کنم.
درِ اتاق خواب را بسته بود تا صدایش را #نشنویم و باز به قدری #عصبانی شده بود که فریادهایش تا اتاق پذیرایی میرسید: "آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو #ماه نیس #قرارداد بستیم! #وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!"
و هرچه طرف مقابلش #اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ میداد: "امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی #اصرار نکن، باور کن نمیتونم!" و دست آخر با #عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد.
من و عبدالله فقط با #چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی #توضیح داد: "من نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن، فردا میزنن زیر همه چی!" و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: "مگه چی شده؟"
خودش را روی #مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ داد: "هیچی! یه #مسئله کاری بود. میخواست #دبه کنه، منم گفتم نمیشه!"
از لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل #مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را #عوض کند، ولی خیال من به این سادگی #راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت این همه عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه #بازجویی_ام را آغاز کردم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
آنچنان در دل من جا شده ای
که برایم همه دنیا شده ای...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🌱
#سه_روز_مانده_تا_ولادت_اصغر🎂
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
مَحـال است
بہ خنده اش نگاه ڪنی
و حال دلت عوض نشود
خندیـدنَش فرق دارد
از عمق وجودش مےخندد
از جایے ڪہ اسمش "حَــــرمُ الله " ست ...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🥀
#سه_روز_مانده_تا_شهادت_محمد🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🖤🍃
کربلای حسین(ع) حلّال تمام مشکلات است
ابری ام، بارانی ام، حال و هوایم خوب نیست
چشم سر، خیس است امّا چشم دل، مرطوب نیست
این دل بی در اگرچه جای این و آن شده
غیر تو اصلاً برای من کسی محبوب نیست
محمد فردوسی🖌
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🥀
🌷عیوض چنان شیفته خانم زینب(س) بود که همیشه میگفت: تا جان در بدن دارم از حرم بی بی دو عالم دفاع میکنم.
👥به دوستان همیشه سفارش میکرد؛ باید از حرم #حضرت_رقیه(س) دفاع کنیم تا نگذاریم حرم ایشان آسیبی ببیند.
#شهید_عیوض_احمدی🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
ولایتپذیری بالایی داشت و تکلیفگرا بود و همین ویژگی او را در بین رفقایش متمایز میکرد. نمیدید کجا ثواب دارد تا برود مثلاً سینه بزند و صرفاً گریه کند تا ثواب کند، بلکه میرفت ببیند کجا کار بر زمین مانده و آن کار را بردارد. میخواست به تکلیفش عمل کند تا کاری روی زمین نماند. این چند ویژگی در مهدی بسیار بارز بود.
#شهید_مهدی_ثامنی_راد🌷
#روایت_هم_دوره_ای_شهید👤
#فاش_نیوز📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_پانزدهم
گوشه اتاق #خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه درِ اتاق ایستادم و با حالتی #موشکافانه پرسیدم: "مجید! چی شده بود که انقدر #عصبانی شده بودی؟"
سرش را #پایین انداخت و نگاهش را میان لایه های کیفش گم کرد تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: "هیچی #الهه جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، #تموم شد!"
دستم را به #چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز #پرسیدم: "یعنی برای هیچی انقدر داد و بیداد میکردی؟" سرش را بالا آورد، خواست #چیزی بگوید، ولی پشیمان شد که به #شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: "مرد اگه داد و #بیداد نکنه که مرد نیس! باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژی اش #تخلیه بشه!"
و شاید هنوز #عقده برخورد تندش با عبداهلل به دلم مانده بود که طعنه زدم: "آخه امشب کلاً خیلی #بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن #داد میزدی!"
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر #طعنه تلخم چه بگوید که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و #من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی صدایش زدم: "مجید! از حرفم ناراحت نشو! خُب دلم برات #میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!"
از روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با #لحنی لبریز محبت پاسخ داد: "الهه جان! تو نمیخواد #نگران من باشی! تو #فقط نگران خودت باش! فقط نگران این بچه باش!" سپس صورت گرفته اش به لبخندی #ملیح باز شد و اوج نگرانی عاشقانه اش را نشانم داد: "همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی بودم، فقط بخاطر #خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی میبینم عبدالله یه چیزی میگه که #ناراحتت میکنه، به هم میریزم!"
ولی از تارهای #سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش #میدرخشید، میتوانستم بفهمم که فشارهای عصبی این مدت، کوه #صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: "آخه تو همیشه #خیلی آروم و صبور بودی!" که عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت #محبت انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه #طمأنینه شیرینی داد:
"الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش #داشته باشی! ولی اگه یه زمانی #احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!" و من هنوز #کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ تلفن #مشکوکش را گرفتم: "پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر #ناراحت شدی؟ مگه اونم به من ربطی داشت؟"
و او بلافاصله جواب داد: "یه چیزی ازم خواستن که اگه براشون انجام میدادم، باید #آرامش تو رو به هم میزدم. منم گفتم نه!"
ولی من با این جملات مبهم #قانع نمیشدم و خواستم #پاپیچش شوم که دستان دلواپسم را میان انگشتان مردانه و مهربانش فشار داد و #عاجزانه تمنا کرد: "الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ یه مسئله ای بود، تموم شد! تو هم دیگه بهش فکر نکن! بخاطر حوریه #فراموشش کن!"
که دیگر نتوانستم #حرفی بزنم، ولی احساس #بدی داشتم که نگران همسرم شده و میترسیدم در کارش به مشکلی بر خورده و به روی خودش نمی آورد و همین دلواپسی زنانه و #کابوس حماقت پدرم کافی بود که تا نیمه های شب خواب به #چشمانم نیاید و فقط به سقف اتاق نگاه کنم، ولی باید به هوای حوریه هم که شده به خودم #آرامش میدادم که چند بار آیت الکرسی خواندم تا بلاخره خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
شهدا آنقدر پشت خط ماندند...
#تا_خدا_جوابشان_را_داد...
.
.
حال اینجا پشت خاکریز دنیا
آنقدر اصرار کن تا آخر تو هم هوایی بشی...
.
.
راستی...
شهدا ساعت ملاقاتشان نیمه شب ها بود
تـو چطور؟
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#دو_روز_مانده_تا_ولادت_اصغر🎂
#دو_روز_مانده_تا_شهادت_محمد🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
الهی برطرف کن بلا و بیماری را به حق حسین(ع)
عمری است که ما دست به دامان حسینیم
در مجلس روضه همه مهمان حسینیم
بیمار فقط در طلب لطف طبیب است
ما منتظر نسخۀ درمان حسینیم
محسن زعفرانیه🖌
عکس از: سامر العذاری📸
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آتش نشانی که دوست داشت مدافع حرم شود
🎼برای تیتراژ دوباره گوش کن دنبال لباس آتش نشانی بودیم، از طریق یه نفر یه آتش نشان بهم معرفی شد و رفتم دم ایستگاه ازش بگیرم، وقتی فهمید کار برای بسیجه بهم گیر داد که اگه آشنا دارم بفرستمش سوریه، دوست داشت شهید شه!
اولین نفری که شهادتش مشخص شد [در ساختمان پلاسکو] همون کسیِ که عاشق شهادت بود، #شهید_بهنام_میرزاخانی
#حميد_مرواندى، تهيه كننده برنامه دوباره گوش كن📝
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🕊
خدا کند
که قیامت
با شفاعتی
مهمان کنند ما را...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#یک_روز_مانده_تا_ولادت_اصغر🎂
#یک_روز_مانده_تا_شهادت_محمد🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊