هدایت شده از جامعه ایمانی مشعر
«مداحی و حرفهایی تازه در سطح #حکمرانی»
📝یادداشت حاجرحیم #آبفروش
در خصوص نوحه #بیمردم
«حاج #مهدی_رسولی»
🔰ورود #مداحی به میانه گفتوگوهای جدی در حوزه #مردمداری و #حکمرانی اتفاق بزرگی است!
🔺این #حماسهخوانی جایی خطبهای غرّاء میشود، اما از شور و احساس نمیافتد...
⚠️این کار فاخر رسماً عبور از مجادلات مبتذل درباره #استودیوخوانی بود، اینبار بهجای آنکه #مداح به #استودیو برود، استودیو به تماشای هیأت نشسته...
⭕️مگر در استودیو قرار است چه اتفاقی برای مداح به تنهایی بیفتد که اینجا با این همه جمعیت نیفتاده است؟
متن کامل یادداشت را در کانال
#الی_الحبیب بخوانید:
🆔 @elalhabib_ir
💠 جامعهایمانیمشعر
✅ @www1542org
هدایت شده از شعر هیأت
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شِکوِه ز غم زمانه کردن خوب است
از دیده به جای اشک، خون میگریم
یلداست... انار دانه کردن خوب است
📝 #مسعود_یوسفپور
✅ @ShereHeyat
هدایت شده از دلگویه
بهناماو
«از شکلات خوشمزهتر»
هنوز کوچک بودم که مادر شدم، حس مادری برایم شیرین بود، مثل قند، از شکلات خوشمزهتر. نه اینکه واقعاً مادر شدهبودم، نه! مشق مادری میکردم برای روزی خیلی دور خیلی نزدیک...
💠💠💠
دستم به تایپکردن بود و گوشم به صدای کلاس، آخرین جلسه خاطرهنویسی، اصلاً از این کلمه خوشم نمیآمد تازه داشتم یاد میگرفتم که گفتند دوره تمام شد. مثل دنیا که تا گرد شوی دراز میشوی. این مَثَل مادرم است که وقتی خبر مرگ کسی را میشنود میگوید.
کلاس تمام شد و تمرینش ماند و چه تمرین سختی!
💠💠💠
به قاعده مشق استاد، تمام خاطراتم را چنگ زدم، گشتم و گشتم و خوشایندتر از مادری نیافتم.
هنوز کوچک بودم که مشق مادری کردم برای خواهر، برادر، گاهی پدر، گاهی مادر. مخصوصاً مادر؛ وقتی که غربت دنیا روی سرش هوار میشد، میشدم سنگ صبورش.
گاهی آنقدر در نقشم فرو میرفتم که برای گربه سر کوچه که مادرش رفته بود هم مادری میکردم، شیر برایش میگذاشتم، تخممرغ برایش نیمرو میکردم و بالای سرش مینشستم تا غذایش را تا آخر بخورد،
حتی برای فنچ کوچک پیرمرد فامیل که حال نداشت نگهش دارد و من با خودم آوردمش قم.
البته خیلی مراقب بودم، برای همسرم مادر نشوم. شنیده بودم از این روانشناسها که برای همسر مادری نکنید و من هم حرف گوشکن، تمام سعیام را کردم که درست برخورد کنم.
💠💠💠
روزی که برگه آزمایش به دستم رسید، زندگیام دو قسمت شد: قبل از او و بعد از او.
این اتفاق همان مهمترین اتفاق زندگیام بود... گشتم و گشتم برای تمرین کلاس، ولی قشنگترش را نیافتم. نیافتم چه کنم؟! حتی رسیدن به قشنگترین آرزوهایم آن را کمرنگ نکرد، مثل چاپشدن اولین کتابم، دومین کتابم، مثل درسخواندن در رشته مورد علاقهام، حتی رفتن به زیباترین جاهای دنیا... کمرنگ نکرد برایم، حتی تمام سختیهایی که در این راه چشیدم و صداهای ناخوشایندی که روحم را زخم میزد که تو فقط یکبار مادر شدی! هیچکدام حلاوت این هدیه خدا را برایم کممزه نکرد.
به نظرم این مزه از آسمان آمده است، برای همه مادرها، برای همه زنها، چه مادر بشوند چه نشوند.
💠💠💠
چهارم دی سالروز تولد عیسی مسیح بود که نام #روح_الله رفت توی شناسنامهام. حکمتش را نمیدانم، ولی تقارن این دو برایم دلچسب بود، حس مریم را داشتم که با تمام داشتهاش به جنگ ناملایمات میرود...
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
«سه شهید در آغوش یک شهید...»
از راست:
شهید #عبدالرحمن_عبادی
شهید #حسین_فلاح_انبوهی
شهید #علی_میرزا_ترابی
شهید #شاپور_عبدی
دوران کودکی و نوجوانی من و بسیاری از همسنوسالهای شهر من با این عکس گره خورده...
با این عکس، با قطعه شهدای کربلای۴ در #گلزار_شهدای_قزوین، با روایت افسانهگون کربلای۴، با ساختمان #گمرک_خرمشهر که معراج غواصهای کربلای۴ بود در ساحل اروند روبهروی امالرصاص و هرسال در سفر جنوب حسرت زیارت آنجا بر دلمان میماند...
حس عجیبی از غرورِ آمیخته با حسرت آن روزهای ما را فراگرفته بود...
حس جمعی ما این بود که همشهری دلاورمردانی هستیم که تاریخ مانند اینها را به خود ندیده است...
۴ دیماه سالروز عروج عاشقانه غواصان مظلوم کربلای۴؛ منطقه شلمچه، سال ۱۳۶۵
✍ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«سه شهید در آغوش یک شهید...» از راست: شهید #عبدالرحمن_عبادی شهید #حسین_فلاح_انبوهی شهید #علی_میرزا_
«ایوای! بچههای مردم!...»
«دلنوشته برادر عزیزم امیر دیزانی، برای شهیدان مظلوم کربلای۴»
سال ۶۵ در چنین شبی(شب ۶۵/۱۰/۴)
از بهمنشیر آبادان تا خین خرمشهر دستههای غواص به خطهایی زدند که اغلب لو رفته بود...
💠💠💠
هنوز صدای آتشبار صدامیان میآمد،
بچهها بین خشکی و آب و خون غوطهور بودند،
جوانی به انتظار قبضروحشدن، متلاطم در امواج اروند، میدانست که دیگر، کار، در این دنیا تمام است و باید جسم را واگذارد، اما نگران #خمینی بود:
«امام عزیزتر از جانم! به سیدالشهداء قسم ما کم نگذاشتیم، ولی...»
💠💠💠
مادر بعد یتیمشدن بچهها، همه امیدش علی بود، پسر ارشدش، بعد از پدر او مرد خانه و تکیهگاهش شده بود، با همین تکیهگاه، دامادها و نوههایش را مثل قبل عزت میکرد، سفرهاش همچو گذشته برای میهمان و اقوام گسترده بود و...
آن شب سرد و برفی از #مسجد_صالحیه و #دهانه_دیمج گذشت، از کنار مغازه خواهرزادهاش که رد میشد پرسید حسینجان! از بچهها خبر نداری؟
حسین سرش را بلند کرد سلام داد...
- نه خالهجان از هیشکی خبری نیست! چند روزیه که از منطقه کسی زنگ نزده، خیلیا این بار رفتن، اغلب غواصا و بچههای والفجر۸ سال پیش هم رفتن، نگران نباشید دور هم خوش میگذرونن!
پیرزن خداحافظی کرد و نگرانتر راهی خانه شد...
برف سنگینی باریده بود، کوچهها تنگ بود، برف را وسط کوچهها جمع کرده بودند تا از کنار تل برفها راهی برای رفتوآمد باز شود، کوچههای تنگ برفی را در دل تاریکی شب طی کرد و به خانه رسید...
دلش آشوب بود، تلویزیون را روشن کرد ببیند خبری از جبهه دارد... آن هم که هیچ... تا نیمهشب مثل مرغ پرکنده بود، آخر رفت تجدید وضو کرد سر جانماز کنار علاءالدین نفتی که قابلمه آب رویش قل میزد نشست و سرش را بالا گرفت و از پشت پنجره بخارگرفته به هوای ابری و مهآلود بیرون نگریست و زیر لب میگفت:
«علیجان کجایی مادر؟
بَبَم سرما نخوری!
مِگن بازم قرارَس بندازنِتان تو آب سرد رودخانَه
اون دفَه به چه سختی زندَه ماندی، مادر!
رفیقاتَ آب برده بود...
جان مادر! آخه اگر یه چیت بِشَد من چه کنم عزیزِم
کیَ دارم؟ آقاتَم که ما رَ وِل کرد رفت...
امشب مادرای رفیقات تو مسجد دلشان آشوب بود
مِگفتن خبری نیست ازشان...»
دستها را بلند کرد و با صدای لرزان گفت:
«ای خدای بزرگ! به حق ابیالفضلالعباس، هوای این جوانای ما رَ داشته باش، ایشالا سالم برگردن...»
گریه و اشک اَمانش نمیداد تا بالاخره نزدیک سحر خوابش برد، نزدیک طلوع بود که دختر مادر را تکان میداد:
«مامان! مامانجان! پاشو چی شده؟ چرا تو خواب گریه میکنی؟ چرا ناله میکنی...؟»
مادر از خواب پرید، دائم میگفت:
«ایوای علیام!
ایوای علیام!
ایوای ابراهیم!
ایوای بچههای مردم!...»
به سختی مادر را آرام کردند،
ساعت ۷ صبح رادیو مارش عملیات میزد...
شب کربلای۴، ۱۴۰۲
برگرفته از خاطرات
مادر شهید علی نجفزنگی و
عمه شهیدان ابراهیم ژاله و نفیسه ژاله
حاجیهخانم #ژاله_حلاجی
✍ #امیر_دیزانی
با اندکی تغییر و بازنویسی
@qoqnoos2
«راز آن قطعه از بهشت...»
(دلنوشته برادر عزیزم حجتالاسلام جواد بهشتی، به یاد شهدای مظلوم کربلای۴)
دیشب زدند به خط، خط نشکست، ولی استخوان عزیزانمان شکست...
سالهاست مبهوتم که در آن زیرزمین #گمرک_خرمشهر با خدا چه نجوایی کردید که فاطمی رفتید؟
مادر هم میخواست خط را بشکند، ولی استخوانش را شکستند...
من استخوانهای شکسته بازگشته از کربلای۴ را میشناسم... عمویی که خندان رفت، -دندانش را تازه درست کرده بود، هنوز یادم هست...- مدتها مفقودالاثر بود، بعد هم مفقودالجسد، وقتی هم که در دهه هفتاد آمد، استخوانهایی شکسته بود از تنی بیسر... هم فاطمی بود و هم حسینی...
مگر نه این است که علی(ع) فرمود جمجمهات را به خدا بسپار!
هان ای شهیدان! با خدا شبها چه گفتید؟
جان علی! با حضرت زهراء چه گفتید؟
رمز آن زیرزمین گمرک خرمشهر -میعادگاه عاشقان شهادت-را چه کسی میداند؟ راز آن قطعه از بهشت را...
خدایا ما را به لطف مادرمان فاطمه زهراء (سلاماللهعلیها)، شهید فدایی ولایت، پاکیزه بپذیر...
اللهماحفظ امامناالخامنهای
✍🏻 #جواد_بهشتی
@Parishaneha
با اندکی تغییر
@qoqnoos2
«کریسمس مبارک!»
(یادداشت زیبا و دردناک علی مهدیان، در آستانه سال نو میلادی، در رثای مظلومان غزه)
🔺 بابانوئل آمده تا جشن بگیریم، از قطب شمال با همون هیکل چاق و لباس قرمزرنگش، با گوزنهایی که سورتمهاش را میکشند. آمده برای چی؟ برای اینکه توی جوراب کودکان بیگناه و معصوم که از شومینهها آویزان شده، هدیه بگذارد. کودکان معصوم در این سرمای زمستانی خوابند. بدنهایشان سرد شده، یخ کرده؛ از گوشه لبهای کوچکشان خون جاری شده، پدرهایشان بغض کردهاند و مادرهایشان ضجه میزنند، نگاهشان به آسمان است. اینجا #غزه است.
#کریسمس_مبارک!
🔺 بابانوئل غصه نخور! شاید #مریم مقدس در بهشت مشغول است به مادری، تو چرخ بزن و برو به اروپا، به آمریکا، در جورابهای کودکانشان که جهان فردا را خواهند دید هدیهای بگذار که به قدمهایشان عزم دهد که برخیزند و بشورند بر این زمستان و یخبندان سرد. کودکان روزی خواهند فهمید در این دنیا چه کسانی باقی کودکان مسیحی شهر #غوطه سوریه را که لباس سرخ به تنشان کرده بودند تا جلوی پدر و مادرشان بکشند، نجات داد. برو از دودکشها در کنار شومینههای گرم خانههایشان و به بچههایشان بگو چند #کلیسا در #غزه با خاک یکی شد. چند راهبه در #کلیسای_بیت_المقدس بودند که شهرکنشینها آب دهان به صورتشان پرت میکردند. و #پاپ_فرانسیس سکوت میکرد که خدایناکرده بدنش را بر صلیب نکنند، چون او مقدستر از #عیسی(ع) است شاید. #کریسمس_مبارک!
🔺 #عیسی(ع) را همانها بر صلیب کردند که به مادرش توهین کردند. و لعنت بر این دنیای یخزده برفگرفته که #بایدن مسیحی درش میگوید افتخار میکنم صهیونیستم! و کمک میکند که بچهها کشته شوند و راهبهها هتک حرمت شوند و مسیح به صلیب رود. اف بر این دنیا! اف بر دنیایی که رییس مجلس آمریکا درش بگوید «کتاب مقدس یادمان داده کنار اسراییل بایستیم.» و بکشیم و سلاخی کنیم و این هدیه سال نوی میلادی ما است برای مسیح و مادر مقدسش.
#کریسمس_مبارک!
🔺 به این کاج سبز زینتبستهشده قسم، سروهایی در غزه به خون زینت شدهاند که عالم را چراغانی میکنند. شمع روشن کنید به یاد یحیای تعمیددادهشده اما #معمدانی بیمارستانی بود که نامش به غسل تعمید یحیای نبی آراسته بود، به خون کشیدندش تا سرو بروید از خاکش، حالا وقتش شده جشن ظهور بگیریم. درختهای استوار چراغانی وسط این سرمای فراگیر زیاد شدهاند، همه پاک و مطهر مثل #یحیی(ع) مثل #عیسی(ع)، زینتشده به خون، خون کودکان، چراغان میکنند عالم را.
#کریسمس_مبارک!
🔺 جشن ظهور است، ظهور #مسیح(ع) صاحب دوشمشیر! اینجا تفسیر میکند شمشیر دوگانه عیسی(ع) را، چون شمشیرهای دوگانهای که جمع معنویت و مقاومتاند، از خاک بر میخیزند و بر فرق دجالهای کودککش فرود میآیند. جشن ظهور است.
#کریسمس_مبارک!
✍🏻علی_مهدیان
@ali_mahdiyan
با اندکی تغییر
@qoqnoos2
هدایت شده از دلگویه
بهناماو
«من اول عاشق شدم!»
میدانم من اول تو را شناختم، من اول تو را پسندیدم، اول من عاشق شدم.
من تو را از حسرتهای #راهیان_نور شناختم، همان حسرت دوران نوجوانیام وقتی که کاروان مدرسه به سمت تو میآمد. من از شهداء ممنونم که اولبار با خیال آنان به تو رسیدم. من، تو را در راهروی آموزش و پرورش ناحیه دو شناختم، وقتی که نتوانستم از کنار تابلوی عکس #چغازنبیل به راحتی بگذرم.
من، تو را در مزار برادر امامعلی(علیهالسلام) شناختم، #دانیال_نبی، آنوقت که گنبدش تمام چشمم را گرفتهبود.
من اول عاشق شدم، برای تمدن نهفته در زمینت یا نه، فرزندان گمشده در خاکت؛ برای کدامش نمیدانم! برای گرمی خونهایی که در رگهای مردان و زنانت میجوشد یا دستهای پیرمرد و کودک #اروندکنار که با اشتیاق برای اتوبوس ما، در آسمان تکان میخوردند...
نمیدانم جذبه کدام داراییات مرا به تو عاشق کرد، هرچه بود، #نفت نبود! من هنوز #جزایر_مجنون را ندیده، مجنونت شدم. امام هم عاشق بود، همان موقع که گفت جزایر باید حفظ شوند، مردم هم عاشق امام بودند و عاشق تو که نگذاشتند مُهرِ مجنون از پیشانی ایران پاک شود. اصلاً شهداء مجنون بودند که اینگونه پای حرف امام ایستادند، آنها مجنون بودند، لیلی داشتند، مرام داشتند...
راستش را بخواهی برای رفتن به #اربعین، #شلمچه را بیشتر میپسندم، با وجود اینکه نقشه میگوید #مهران! شلمچه باب ورود است، شلمچه اذن دخول است برای زیارت ارباب؛ اجازه از همه استخوانهای زیر خاک تو، اجازه از #علی_هاشمی، اجازه از #بهروز_مرادی، از #محمدعلی_جهانآرا، از...
نفت حتی در ورطه دلیلهایم نمیگنجد، اما #مسجد_سلیمان چرا، تاریخ پربارش، مزار #بهنام_محمدیاش. #دزفول به درس و مکتب میبرد این طفل گریز پای را و در کنار دانشگاه #جندی_شاپور قرار میدهد.
دلم هوای امام رضا(علیهالسلام) که میکند، #سبزهقبا به دادم میرسد. من در #چغازنبیل دنبال ربّ خویشم، در زیگورات تو، خدایم را برای این همه نعمت ستایش میکنم. من، آب زندگانی را در آسیاب دشمن نه! در آسیابهای آبی شوشتر تو میبینم.
خدا ببخشد مرا که بیرسمی میکنم و مست میشوم در نرگسزارهای #بهبهان، آنوقت دیگر دیر و خرابات نمیخواهم، گوشه قدمگاه امامرضا(علیهالسلام) کنج #ارجان_قدیم* مرا کافیاست.
دلم به گرمای تو خوش است، حالا دیدی که بیشتر دوستت دارم؟ من اول عاشق شدم، #خوزستان!
*ارجان نام قدیم بهبهان است.
🖊فاطمه میریطایفهفرد
#سفرنامه
#خوزستان
#بهبهان
"اللهم بارک لمولانا صاحبالزمان(عج)"
@del_gooye
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت صفر!)
«مستقیم گلزار شهدای بینالمللی کرمان»
بعد از بازخوردهای بسیارخوب سال گذشته و در نتیجه خاطره شیرینی که به یاد مانده بود، از مدتها قبل، با کلی ذوق و شوق آماده دیدار و نوشتن دوباره حواشی و نکات ریزودرشت دیدار بودم...
اما حالا بیش از یک هفته میگذرد و هنوز برگهها را از لای شکاف جلوی پیراهن فایوْاِلِوِنم درنیاوردهام...
برگههایی را که شب قبل دیدار، با شوق نوشتن و ذوق خواندهشدن آماده کرده بودم و...
اتفاقات مختلفی ذوقم را کور کرده بود و شوقم را گور...
از مدتها قبل قرار بود نوشتههای سال گذشته، تجمیع و تدوین شوند و در قالب کتابی عرضه شوند، اما عرضهاش را ظاهراً نداشتم و...
ناهماهنگیهای قبل از دیدار هم از یکسو -که شاید در ادامه شرح دهم-، جلسه الیالحبیب و برخی اتفاقات ناخواسته هم از سوی دیگر و از همه اینها بدتر خبر تلخ جنایت وحشتناک کرمان و بعد هم خبر رفتن #عادل_رضایی... همه و همه در کنار کسالتی که از چندروز قبل عارض شده بود، با هم ائتلاف کرده بودند تا اینبار نوشتن رأی نیاورد و پای قلم شکسته شود...
💠💠💠
بعد از چندروز که حسابی به هم ریخته بودم، قرار بود راهی #کرمان شویم، شاید... که صبح روز آخرین امتحان، همان روز حرکت، #روح_الله راهی درمانگاه شد... روی تخت، زیر سرم بود که به اصرار برگهها را گرفت و همانجا شروع کرد به خواندن! و اصرار بر نوشتن... اما باز هم نشد...
دکتر منع سفر کرد و البته ما راهی شدیم! به اصرار روحالله که میگفت دکتر از کموکیف سفررفتنهای ما که خبر ندارد!
راهی شدیم تا به سوم #عادل برسیم... قصه #نائین و #یزد در مسیر، بماند برای وقت دیگری... مستقیم #گلزار_شهدای_بین_المللی_کرمان... نیمهشب بود که رسیدیم بر مزار حاجی... سوز سرمای خشک دیماه به صورتت میخورد... شهداء همگی دورتادور حاجی را گرفته بودند... کمی آنطرفتر هم #عادل در کنار قطار رفقای شهیدش آرام گرفته بود و کلکسیون شهدای هیأت را کامل کرده بود... #هیأت_شهدای_بیت_الله_الحرام را میگویم که در هر واقعهای شهیدی را تقدیم انقلاب کرده بود، از جنگ تا حرم، از شرق تا غرب، از پاکستان تا سوریه! و این قصه همچنان ادامه دارد...
💠💠💠
حالا کمی آرام گرفتهام... حالا که در گوشه #موکب_حضرت_ابوالفضل(ع) بم، بالاخره شروع کردم به چیدن ادامه کلمات... باقی خوابیدهاند و سوز سرمای بیرحم دیماه بم، بر شعلههای بخاری گوشه موکب غلبه میکند و مرا میبرد تا پنجم دیماه سخت سال ۸۲، آنروز که #بم لرزید... و ایران به هم ریخت...؛ میبرد تا سرمای سوم دیماه ۶۵، آن شب که بدنهای بچهها در آب اروند میلرزید تا بچهای در بم نلرزد، در بم، در قم در کرمان، در مریوان... در هرکجای ایران...؛ میبرد تا صبحگاه سردترین جمعه دیماه، سیزدهم دی ۹۸، میبرد تا... عجب ماهی شده دیماه! و حالا من در این سرمای دیماه بم، در گوشه موکب...
💠💠💠
در لابهلای نوشتنها، یکدرمیان سری به #هم_رزمان میزنم و نگران بچهها هستم... چند روزی هست که خط شلوغ است... #ابوذر_روحی و #امیر_عباسی زدهاند بیرون و هنوز برنگشتهاند... #جواد هنوز شماره #مصطفی را ندارد و میگوید مجنون۱۴ خودش را معرفی کند... بچهها در خط زیر آتشاند... آتش خودی و غیرخودی... آتش فتنههای آخرالزمانی...
💠💠💠
هنوز از خانوادههای شهدایی که دیشب مهمانانشان بودیم شرم دارم... شهدای گلزار شهدای کرمان... خانههایی به ظاهر محقر و کوچک... در یکی از روستاهای #نرماشیر... کوخهایی که هنوز پرچم انقلاب بر بام آنها برافراشته است و بار انقلاب بر دوش ساکنان آنها... هنوز از نگاه محمدهادی سیزدهساله، شرم دارم که با قوت میگفت هیأت #فرزندان_حاج_قاسم را دوباره راه میاندازیم، همان هیأتی که پدرش #عادل به پا کرده بود برای همین نوجوانان دهه نودی...
میروم سیاهههای شب دیدار را مرور کنم... کلمات را آماده میکنم برای اولین یادداشت... آفتاب طلوع کرده...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت یکم)
«وقتی گیفها هم کم میآورند!»
میروم سراغ یادداشتهای شب دیدار و مرتبشان میکنم برای قسمت یکم...
امسال، از همه سالهای اخیر بدتر بود... خیلی بدتر...
با اینکه خیلی زودتر از همیشه، جلسات هماهنگی برگزار شده بود و تصمیمات خوبی هم گرفته شده بود، اما...
ساعت، سیدقیقه بامداد را رد کرده و هنوز تکلیف بسیاری از اسامی دیدار فردا مشخص نیست!
مدتها بود اینقدر حرص نخوره بودم... احساس میکنم سفیدشدن بخشی از موهای سرم را میتوانم از عمق درونم درک کنم! دستم به جایی نمیرسد، نه اینکه نرسد، اما الآن دیگر چه فایدهای دارد؟ تف سربالاست!
آنقدر انگشتم را روی صفحه گوشی کشیدهام و یکدرمیان، صفحه مکالماتم با آقای #باباخانی را مرور کردهام، احساس میکنم سر انگشت شستم، باد کرده!
برای فردا خیلی دلشوره دارم، پیشبینی یک فاجعه همهچیزتمام!
وسط این ماجراها و همه اعصابخردیها، خبر ترور ناجوانمردانه #صالح_العاروری، در شبشهادت حاج قاسم و چند روز بعد از شهادت #سید_رضی، بیشتر بههمات میریزد...
باید صبح زود عازم تهران شوم، خودم هم باید پشت فرمان بنشینم، اما از سویی منتظر خبر تعیینتکلیف باقی اسامی هستم و از سوی دیگر دلآشوبه مانع خواب است...
فردایی را که طلیعه سپاهش آمده، خدا به خیر گرداند...
💠💠💠
ساعت از یک بامداد گذشته، یادم میآید که کاغذ و قلم، کنار نگذاشتهام، چارهای نیست، در جستوجوی کاغذی که فردا کالای نایاب است در حسینیه امام خمینی، روحالله را از خواب بیدار میکنم...
برای آخرین بار پیامها را نگاهی میاندازم، خبری نیست که نیست، کاغذ و خودکار و قرصهایم را میگذارم کنار گوشی که صبح جا نگذارم... ساعت گوشی را برای ۴:۵۰ تنظیم میکنم و راهی رختخواب میشوم... ساعت ۱:۱۷ را نشان میدهد... یعنی این چشمها سهونیمساعت بیشتر فرصت ندارند که بسته باشند...
💠💠💠
از مجتمع بیرون میزنیم... باید روحالله را بگذارم مدرسه و بعد راهی تهران شویم... در راه اذان هم میزند... پیچ کوچه حاجعسکرخان را که رد میکنیم، نوری از درب نیمهباز مسجدی کوچک بیرون زده... به جماعت نمیرسیم... جماعتی سهنفره به پایان رسیده و تعقیبات را شروع کردهاند، یک امام و دو مأموم، از همان پیرمردهای اهل مفاتیح!
در تاریکی هوا، با روحالله خداحافظی میکنیم و با مادرش راهی میشویم... اولینبار است که قصد بیت را کرده است، آن هم شاید، اگر بشود! هرچه ناامیدانه به من اصرار کرد، عذرتقصیر آوردم و گفتم شرمندهام که بسیاری از مداحان و ذاکران آرزومند این دیدار هستند و راه به جایی نبردهاند... علاوه بر اینکه امسال ما هیچ ورودی در امر خانمها نداشتهایم... برای دیدارِ هفته قبل بانوان هم خیلی چشمانتظار بود و آخر هم نفهمیدیم قاعده و مبنا و عرض و طول دعوت چگونه بوده... دیدارهای مشابه دیگر نیز هم...
عاقبت گفتم در این دیدار، همه کارها به خانم #گنجی ختم میشود! پیامی ردوبدل شده بود و کورسوی امیدی دمیده بود... همین وعده نیمبند کافی بود که همسفر سحر من شده باشد...
💠💠💠
#امید زودتر از بقیه به درب #کشوردوست رسیده تا کارتهای برگزیدگان مهرواره را توزیع کند، این را از تماس #میثم میفهمم... حضور برگزیدگان مهرواره هواینو در دیدار امروز، بخشی از جوایزشان است، هدایای مادی که هنوز تأمین نشدهاند، حداقل از هدایای معنوی بهرهمند شوند!
به تهران نرسیدهایم که تماسها شروع شد! ابتدا #مجتبی_سرگزی_پور که از زاهدان خودش را رسانده، بعد #میثم و پشتبندش #علیرضا_شریفی و تماس پشت تماس... دارد کابوس دیشب زودتر از آنچه انتظار داشتم، تعبیر میشود... پخش ماشین میخواند و من دلآشوبتر از پیش میرانم به سوی جمهوری: «علی، آری علی، حتی علی، تنهاست بیمردم!»... و باز هم با خودم میاندیشم... ما که به انحاء گوناگون اعلام آمادگی کردیم برای یاری و مساعدت، نه فقط اعلام کردیم، فهرست اسامی را بچهها کلی وقت گذاشتند، تجمیع کردند، به تفکیک استانها مرتب کردند، به تفکیک کسوت... با رنگهای مختلف دستهبندی کردند و... اما چرا... سؤالات زیادی دور سرم میچرخد و دم نمیزنم... پسرک بالای درختنشین قول داده است پسر خوبی باشد!
فقط دیشب، نزدیک یک بامداد بود که دیگر فایلهای تصویری متحرک(گیفها) هم جوابگوی انتقال حالم نبودند، ناپرهیزی کردم و نوشتم:
«حاجی! نیروهایی که درگیر بودند، از [فلانی] تا [فلانی] و... رو بعد از دیدار مستقیم بفرستید غزه...»
این مقدار از کظمغیظ حال خودم را هم بههم میزد! اگر این شرایط در سالهای دورتر رقم خورده بود، فکر میکنم ناسزایی را در دایره لغاتم دستنخورده نمیگذاشتم...
الآن که بعد از یک هفته دارم نوشتهها را بازنویسی میکنم، کمی آرامترم، هرچند هنوز جایش به شدت درد میکند!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت دوم)
«وقتی آغوشت از بغل اشباع میشود!»
بعد از حدود ۳۰۰۰ کیلومتر رانندگی، از قم تا #نایین و #یزد و #کرمان و #بم و #نرماشیر تا #چک_چک و #خرانق و...، حق بدید بین آمادهسازی و تنظیم یادداشتها فاصله بیفتد... کاش فرصتی پیدا شود و حکایتهای شیرین و رشکبرانگیز این سفر رویایی را روایت کنم... از #گلزار_شهدای_کرمان و صدها شهیدی که هریک را قصهای است، از مزار شهید #رضا_عادلی در آنسوی گلزار تا آرامگاه ابدی شهید #عادل_رضایی در اینسو تا منزل ساده پدری #عادل تا موکب آسمانی حضرت ابوالفضل(ع) بم، از منزل باصفای شهید راه اربعین، #علی_تورانی تا خانه به ظاهر محقر شهیدان گلزار شهدای کرمان، #حسن_و_حسین_محمدآبادی، دو پسرعموی بهشتی... تا نخلستانی که با دستان شهید سعید #کریم_کاویانی غرس شده بود، همانکه حافظ قرآن و نهجالبلاغه بود و چگونه باور کنی زاده خانوادهای زرتشتی بودهاست؟! آه که خاطرات متراکم این سفر کوتاه ولی ملکوتی، بر دلم سنگینی میکند...
به گمانم همین مقدار برای عذر تقصیر در تأخیر روایت کفایت میکند...
بگذاریم و بگذریم و برگردیم به خط روایت...
💠💠💠
حوالی عوارضی حرم امام، مسیریاب را فعال میکنم؛ مستقیم کشوردوست... داخل پیچوخم خیابانهای تهران که میشویم، تعارفی -به غایت تعارف- به خانم میکنم که صبحانه درخدمت باشیم! کلهپاچهای، آشی، املت کثیفی! اما او هم که دلآشوبه مرا دیده است، از من نگرانتر است...
از جمهوری که میپیچم داخل کشوردوست، انبوه جمعیت مقابل درب شوکهام میکند، نرسیده به جمعیت میزنم روی ترمز و وارد هلالی میشوم، خیابان هلالی... به قاعده یک مستطیل خیابانها را دور میزنم، به امید آنکه داخل جمهوری توقفگاهی پیدا شود... کناره جمهوری که سپرتاسپر ماشینها ردیف شدهاند، آخرین کوچه بنبست قبل از کشوردوست توجهم را جلب میکند، دندهعقب میگیرم و وارد کوچه میشوم، حس بسیارخوبی دارم، انگار جایی را فتح کرده باشی! از جای ماشین که مطمئن میشوم، تمام وسایل جیبهایم را خالی میکنم روی صندلی، به جز کاغذ و قلمی که از دیشب تدارک کردهام و گوشی!
پیاده راهی بیت میشویم... خانم #گنجی هم نبش انوشیروان گرای خانم دیگری را داده است که یک کارت با تصویر مشابه! تحویل خواهد داد... نزدیک انوشیروان، خانواده را جلوتر راهی میکنم و با فاصله پشت سرش میروم تا به انبوه جمعیت مقابل درب برسم...
💠💠💠
از همان ابتدا روبوسی و معانقه و حالواحوالکردنها شروع میشود، نمیدانی به کدام طرف بروی و با کدامیک دیدن کنی، وسط جمعیت حاج #مهدی_رسولی و عدهای از جوانترها حلقه زدهاند... آنسوتر عدهای از بچههای خوزستان... شیخ #علی_آل_کثیر را میبینم در کنار شیخ #مهران_جامعی... سوی دیگر تیم اجرایی اجلاس پیرغلامان جمعند... #محمد_طالقانی پدرش را معرفی میکند و عرض ادب میکنم...
وسط این همه چهره آشنا گیج و منگم... آغوشم از بغل اشباع شده... احساس میکنم پیچهای بغلم شل شده!
#میثم میآید به طرفم: «سلام حاجی، چه وضعیه اینجا!» پشتبندش #مهدی_تدینی و کمی اینورتر #سعید_کرمعلی که همین چندروز پیش حسابی زحمتش دادهام... #امید هم هست، مثل همیشه سرحال و خندان...
بعد از انتشار قسمت قبل، شیخ #محمدعلی_رضاپور پیام داده: «سلام و ارادت، به عنوان برگزیده مهرواره هوای نو
اصلا دعوت نشدم به دیدار😊»
به امید منتقل میکنم و میگوید خودتان که میدانید، فقط مدیران هیأتهای برگزیده دعوت بودهاند، نه اشخاص برگزیده... من هم همینجا مینویسم که شیخ بخواند!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت سوم)
«رویای شیرین بیتعبیر!»
امسال گفته شد کارتهای ویژه را سازمان، همان صبح دیدار، متمرکز مقابل گیت (درگاه حفاظت) #کشوردوست توزیع میکند تا مشکلات سال گذشته پیش نیاید!
برای توزیع چیزی حدود سیصد کارت برای مخاطبی خاص که هر کدام تشریفات و روحیات و خلقیات خاص خود را دارند، از پیرغلامان و پیشکسوتان تا چهرههای جوانتری که برخی رنگ و بوی سلبریتیها را هم گرفتهاند... گمانم این بود که احتمالاً تدبیر ویژهای اندیشیده شده و مقابل درب یا شاید داخل محوطه یا... اقلاً ده میز مرتب با افراد توجیه و کاربلد با سیستم و امکانات نشستهاند، احتمالاً همینجا هم یک پذیرایی مختصری تدارک دیده شده... یک گروه پشتیبانی هم آماده است که اگر برای هر فردی مشکلی پیش آمد و اگر موردی خارج از پیشبینی رخ داد، سریعاً مشکل را بررسی و رفع نماید... یک نفر هم فقط کارش تحویلگرفتن و احترامکردن است... تشریفاتی منظم، حرفهای و کاردان، همانطور که باید باشد، در تراز #هیأت، در شأن #بیت، در سطح #اهل_بیت... با دیدن قُلی و جُلی، ناگاه از این رویای شیرین پرت شدم بیرون، ابرهای خیال بالای سرم را پراکنده کردم و به خودم آمدم! رویای شیرین کوتاهی بود...
دو نفر کارتآویز نسبتاً بزرگی را بر گردن انداخته بودند که خیلیدرشت رویش نوشته بود: «عوامل اجرایی» و یک دسته قطور کارت در دستشان بود...
💠💠💠
سراغ حاجآقا را میگیرم، رفته داخل برای حل مشکلی که برای چندنفر پیش آمده، میتوانم تصور کنم چه فشاری را دارد تحمل میکند... همین هم هست، بعد از دیدار که دیدمش احساس کردم به قدر محسوسی موهای سپید سرورویش بیشتر شده!
نگران خانواده هستم، آخرینبار که تماس گرفته بودم، هنوز معطل بود و فردی که خانم گنجی معرفی کرده بود، نتوانسته بود کاری کند... برای چندمینبار تماس میگیرم و اینبار دیگر گوشی پاسخ نمیدهد، احتمال زیاد میدهم که موفق شده برود داخل...
اینسو هم جمعیت در حال کموزیادشدن هستند...، عدهای میروند داخل و عده دیگری بر جمع اضافه میشوند... #حسین_ستوده همراه #هادی_جان_فدا و یکیدونفر دیگر از راه میرسند... جلسه اخیر ستوده در کنار #حاج_منصور سروصداها و حرفوحدیثهای زیادی را در فضای مجازی داشته... و البته حضور خاصش در همین دیدار هم تحلیلها و قضاوتها را ادامه داد... آنطرفتر هم #آقانریمان و همراه همیشگیاش #سادات_خانوم آمدهاند و عدهای دورش را گرفتهاند و حالواحوال میکنند... الحمدلله حال آقانریمان خیلی بهتر است و مایه خوشحالی... #هادی_عسکری آرام و بیسروصدا میآید و بدون توقف، از کناره درب به سرعت وارد میشود و میرود داخل... #جواد_خلیق را میبینم که همراه #حبیب_عبداللهی و چندنفر دیگر از بچههای کرج از راه میرسند... با چندنفر خوشوبشی میکنند، میروم سمت #حبیب و در آغوشم میکشمش... مدتی بود ندیده بودمش، با مزاح و گلایه توأمان میگویم: «اخوی! عِقابِ بدونِ تفهیمِ اتهام، قبیحه! حداقل بگو چه کار کردهایم که مستحق عذابیم...» او هم تواضع و محبت را به هم میآمیزد و جوابی میدهد... اینطرف #جواد تا خانه خدا از #مهران شاکی است و در چند ثانیه، سینهای از گلایه را سبک میکند، با بالاترین چگالی ممکن!
💠💠💠
#سیداحمدالموسوی در گوشهای با مهمانان احتمالاً #لبنانی و #بحرینی گرم گرفته است و حسابی مشغول است، به هرحال او حکم میزبان را دارد در اینجا...
حاج #احمد_واعظی هم میرسد، کمی دورتر از درب ورودی، توقف میکند و منتظر کسی یا کسانی است..، خودم را به او میرسانم، مثل همیشه شیک و مرتب! لب به گلایه باز میکنم و از آشفتگی اوضاع میگویم... میبینم تعدادی کارت هم دست #حاج_احمد است که باید به دوستان مشهدی برساند... میآیند و با #حاج_احمد گرم حالواحوال میکنند و کارتشان را میگیرند و میروند...
#حاج_احمد باید اجرا کند و احساس میکنم زمان زیادی نیست، حاجی را راهی داخل میکنم و برمیگردم...
دو نفر مشهدی کتوشلوارپوشیده و اتوکشیده هم از مدتی قبل معطلاند و دنبال دعوتکنندهشان میگردند! میگویند از آستان قدس آمدهاند و نشان آستان روی سینهشان حرفشان را تأیید میکند... پروازشان تأخیر داشته و حالا دسترسی به کسی ندارند... سراغ آقای #سینجلی و #الموسوی را میگیرند که تلفنشان پاسخگو نیست... ابتدا فکرمیکنم با #سید_احمد کار دارند که از توصیفاتشان متوجه میشوم عزیز دیگری است... اسمشان را میپرسم و دنبال راهحل هستم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت چهارم)
«من میخوابم، شما بخوانید...»
وسط میدان، شیخ #جواد_نوری معرکهگردان است، مثل همیشه، تقریباً همه میشناسندش و او نیز همه را... به هرحال کلیدداری مراسم بینالحرمین، کم کسوتی نیست... اما ظاهراً گردِ سپیدِ نشسته بر سر و رویم مانع شده که در ابتدا مرا یادش بیاید...
رو به سوی دیگری میکنم، #سید_احمد_عبودتیان همراه #سید_محمدصادق_هاشمی از یک ماشین پیاده میشوند، به سویشان میروم: بهبه! اصحاب «بند ه »!
#سیدصادق میگوید رحیم شرمندهمان نکن! #سیداحمد از اوضاع میپرسد، در راه گزارشی میدهم...
💠💠💠
#میثم نگران آنهایی است که نرسیدهاند، دائم تماس میگیرد، برخی در راهاند و برخی جواب نمیدهند یا خاموش هستند... چندنفر را من زنگ میزنم... #مهدی_قربانی گوشی را برمیدارد، نزدیک است... #ابراهیم_رحیمی برنمیدارد، #امیر_عباسی جواب نمیدهد و... حاج #مهدی_سلحشور هم که دوباره عزم درس و بحث کرده، امروز امتحان دارد... تعداد مداحان دکتر دارد زیاد میشود!
#سیدرضا را با چندنفر از دور میبینم... اما در شلوغی گفتوگوها، با هم رودررو نمیشویم... برای #علیرضا_شریفی که از سر صبح هرچه میگشتند کارتش پیدا نمیشد، بالاخره المثنی صادر میشود، البته بیعکس... برخی چند کارت داشتند و کارت برخی مفقود شده بود... و برخی هم... #رضا_خورشیدی با کارت مشابه یکبار رفته و برگشت خورده... #میثم شارژش میکند که دوباره برود و بگوید هیچ کارت شناسایی همراه ندارد که مطابقت دهند! اصلاً بگو گفته بودند همراه خودتان هیچ چیزی نیاورید!
بچههایی که مسؤول توزیع کارتها هستند، بعد اطمینان از افرادی که قطعاً نمیآیند، در حد توان کار دیگرانی را که کارت دستشان نرسیده یا مفقود شده یا... را راه میاندازند... یکی میگوید از ساعت نه به بعد شُل میکنند! باید دیرتر بروید... یک گوشه بچههای سازمان، آنطرفتر هواینو، آن گوشه یکی دیگر، اینطرف #میثم... چیزی مثل دلالهای #ناصرخسرو! اما این وسط نقش #شیخ_جواد بیبدیل است، حکم سلطان را دارد! تو مایههای #شکیب در #آوای_باران! کار آن دونفر مشهدی اتوکشیده را هم شیخ راه میاندازد...
💠💠💠
کمکم دارد جلوی درب خلوتتر میشود، #میثم هم که دیگر خیالش راحت شده، کسی زمین نمانده، #شیخ_مرتضی و #شیخ_محمدجواد را که یاران باوفا و همراهان پرسوز و بیساز، پردرد و بیدود و تا اینجای کار کمککارش بودهاند، راهی میکند تا از درب فلسطین بروند...
شیخ #علی_آل_کثیر را هم با کارت #سید_محسن_بنی_فاطمی و با سفارش به خواندن «واجعلنا...» راهی میکنیم!
از دور #امیر_کرمانشاهی همراه چندنفر میرسند، #محسن_سلطانی هم هست، شاعری که اخیراً اشعار زیادی برای امیر کار کرده است... میثم میشناسدش... ساعت گوشی را نگاه میکنم، نه و بیستودو دقیقه را نشان میدهد! جا میخورم خیلی دیر کردهاند...، میگویم مگر قرار نیست بخواند؟!
💠💠💠
دیگر فرصتی نمانده، با کلی نگرانی، دل میکَنم و همراه میثم به سمت ورودی حرکت میکنیم... برمیگردم و خیابان را تا بالا برانداز میکنم مبادا کسی هنوز در راه باشد... هنوز یک دسته نسبتاً قطور، کارت در دست بچههای سازمان است... از کنارشان میگذریم و وارد محوطه ورودی میشویم... ساختمان حاج قاسم را به میثم نشان میدهم و میگویم اینجا هم برای جلسه #الی_الحبیب جای خوبی بود، اما ظرفیتش کم است...
به درب ورودی اصلی که باید تلفن همراه و سایر مخلفات را تحویل داد میرسیم... میخواهیم وارد شویم که میبینم مقابل درب همهمهای است، #هادی_جانفدا شکار است که صندوقهای امانات داخل پر است و امکان تحویلدادن وسایل نیست! یکنفر میگوید صبر کنید باید مسؤول این مینیبوسهای دم درب بیاید، آنجا هم تحویل میگیرند و #هادی میگوید نیمساعت هست که منتظریم بیایند... میروم داخل میبینم که حاج #رضا_بذری، #حبیب، #مهدی_مختاری، #هادی_عسکری و فکرمیکنم #سیدامیر_حسینی هم در همین صف معطلاند... در همین گیرودار، در صندوقها گشایشی میشود! و سربازی که آنجا هست شروع میکند به دریافت وسایل... #حبیب وسایل چندنفر را یکی میکند، چند تلفن و دستهکلید و... شماره را که میگیرد، میگوید اگر هشتادوهشت را بزنند، کرج رفته هوا!
💠💠💠
در راه تهران، یادداشتهای گوشی همینجا تمام میشود و دیگر باید بروم سراغ کاغذها و البته تاحدی هم حافظه و ذاکره... اما هم ایتا بیش از این برای این قسمت نمیکشد و هم من...
دیشب را نخوابیدهام، از اخبار دیشب و اقتدار موشکی سپاه خوشحالم و به طور طبیعی نگران ادامه ماجرا... نماز صبح را در #مهتاب میخوانیم... آقای #کریمی میگوید زودتر بنویسید که کمی هم بخوابید...
من هم میخوابم، اما شما بخوانید...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت چهارممیزیک)
«این قسمت به روایت شیخ #حسن_کردمیهن»
از قسمت صفر این روایت، بازخوردهای متعدد و متفاوتی، از دوستان و نزدیکان تا دورها و دورترها رسید...
دیدم بد نیست بعضی از آنها را با شما هم در میان بگذارم...
گاهی برخی قسمتها را علاوه بر انتشار در کانال، به فراخور محتوا، برای برخی از عزیزان، خصوصی هم ارسال میکنم، مثلاً برای افرادی که ممکن است از خودشان با دوستانشان یادی شده یا از شهر و دیارشان یا...
قسمت چهارم هم همین شد، به بهانه آمدن نام #کرج، مطلب را برای برخی از کرجیون بالفعل و بالقوه هم فرستادم...
در پاسخ شیخ #حسن_کردمیهن متنی را محبت کرد و ارسال نمود... در این متن شیخ از زبان حقیر سخن گفته، آنچه را شایسته میدانسته بنده باید بگویم...
با اندکی اصلاح و تغییر، خدمت شما تقدیم میکنم:
«...و اما ماجرای جاماندهها، البته ماجرای عجیبی است!
بهعنوان کسی که سالها #مشعر را مدیریت میکنم همیشه نگران کسانی هستم، که هیچوقت به این جلسات دعوت نمیشوند!
بله، کسانی هستند که در خیلی اتفاقات فرهنگی جلودار هستند، جریانساز هستند، خطشکناند و... ولی تا دلت بخواهد خودجوشاند! آنقدر خودجوشاند که هیچکس آنها را حساب نمیکند!
آنقدر بیادعا هستند و سربهزیر که همه، آنها را فراموش میکنند!
حتی #جواد_نوری هم با تمام سلطانبودنش، اینها را از قلم میاندازد!
حتی #سید_احمد، حتی #سید_محمدصادق، حتی همه دوستان صمیمیشان، دوستان گرمابه و گلستانشان، حتی سازمان، حتی... و حتی #من! انگار پردهای افتاده و ما #هم را میبینیم، فقط #هم را!
خدایا من را چه شده است که با تمام حواسجمعبودنم، اینچنین حواسپرت هستم!
شاید بخشی از بیبرکتبودن کارها، به این توجهنکردنها به فقراست!
به اطراف نگاه کردم، همه هستند، سالهاست که همه هستند، جای هیچ کس هم خالی نیست...
ادامه دارد...؛ همیشه همینگونه ادامه داشته است.»
ادامه دارد...
✍ #حسن_کردمیهن
با اندکی تغییر
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت پنجم)
«اولین گروه سرود پیرمردها!»
گوشی میثم را هم میگیرم و تحویل میدهم... پایین پلهها بساط چای و پذیرایی مختصری به راه است، اما هیچ فرصتی برای توقف نداریم، وارد محوطه میشویم و با عجله به سمت درب ورودی حسینیه، جایی که اهالی کشوردوست و فلسطین به هم میرسند! همزمان با حاج #رضا_بذری و تیم همراهش به جمعیت پشت درب میرسیم، آنطرفتر جماعتی بسیار بیشتر و متراکمتر در انتظار ورود هستند، از لابهلای جمعیت فلسطینی دوسهنفری به کنایه چیزی میگویند که بعله، ویژهها و از این حرفها... صدای قرآن جلسه بلند شده و این یعنی آقا آمدهاند و ساعت نهونیم را رد کرده... خیلی در اضطراب و التهاب رسیدن به جلسه هستم... افسوس عمیقی دارم که چرا زودتر نتوانستهام به آغاز مراسم برسم... در همین حین #اسماعیل_سنایی از مداحان و نغمهپردازان خوب اهواز، فرزند شاعر پیشکسوت خوزستانی حاج #ابراهیم_سنایی میآید جلو و به حاج #رضا_بذری عرض ارادتی میکند، حاج رضا هم حسابی تحویلش میگیرد و به پدر سلام میرساند، مدح پدر و پسر را یکجا بهجا میآورد...
💠💠💠
وارد محوطه ورودی حسینیه میشویم، کاپشن را در دستگاه میگذارم و خودم را دراختیار برادری که اقصینقاط بدنت را به خوبی کندوکاو میکند! بعد از این خان، در یک عمل غافلگیرانه، برادر دیگری کارتهای ویژه را میگیرد و خیلی جدی پس نمیدهد! برخی ناراحتی میکنند و جروبحثهای مختصری شکل میگیرد... محلی
نمیگذارد و فقط میگوید جا نیست! پشت درب ورودیِ بخش ویژه که با یک دیواره متحرک بسته شده، جمعیتی ازدحام کردهاند و در تلاش هستند برای ورود، یکی از افرادی که مقابل درب ورودی کارتها را توزیع میکرد میبینم که کارت آویز بر گردنش را در دست گرفته، بالاوپایین میپرد و میگوید من از عوامل اجرایی هستم و مأمور مستقر در آنجا هم با آرامش لبخند معناداری میزند و فقط نگاه میکند... همچنان صدای قرآن به گوش میرسد، امیدی به ورود از این بخش نیست، به سرعت خودم را از درب عمومی به انتهای حسینیه میرسانم و در گوشهای عقبتر از آخرین ستون، کاپشنم را زمین پهن میکنم و وسط آن جاگیر میشوم... خیلی دمق هستم، برخلاف سال گذشته، نه آقا را میشود درست ببینم، نه اجراکنندگان را... طبیعتاً کنشها و واکنشهای پیرامون اجراها را هم... یادم میآید که از سال پیش مصوب شد، قبل از حضور آقا، در جمع انبوه حاضر، دو نفر پیش از رسمیتیافتن جلسه، بخوانند... اتفاقی که پارسال با اجراهای خوب #مهدی_جلالی و #حامد_باقری تثبیت گردید، امسال هم قرار بود پیش از آمدن آقا، #امیرحسین_محمودیان و #گروه_هم_خوانی_بشیر_یزد، اجرا داشته باشند، اما نمیدانم چه شد که این اتفاق مبارک، علیرغم تصویب و قطعیت در جلسات رقم نخورد!
در سفر اخیر به یزد، توفیق شد و در جمع آسمانی بشیر حضور یافتم، #محمدرضا_دهقانی مداح خوشنفس و جوان یزدی، محور این جمع باصفاست، جماعتی از پیرغلامان که شاید برخی سواد رسمی نداشته باشند، اما سینه هر کدام، گنجینهای از میراث کهن اشعار و نغمات اصیل و سنتی این دیار است که در مدتی کوتاه دهها قطعه تصویری فاخر را در مناسبتهای مختلف تولید کردهاند... اولین گروه سرود پیرمردها! محمدرضا میگوید در این مدت، دو تا عمل قلب باز داشتهایم و یک نفر هم دار فانی را وداع گفته! خداوند سایه همه بزرگترها را حفظ نماید، بهویژه این جمع به غایت نازنین و ارزشمند را...
الآن که این کلمات را مینویسم، دوباره در راه یزد هستم، اینبار برای همایش هیأتیهای یزد و امیدوار که باز این گروه باصفا را زیارت کنم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
هدایت شده از جامعهایمانیمشعراستانیزد
🚩 لبیک یا امام
چهارمین همایش
فعالانعرصههیاتاستانیزد
بهمیزبانیجامعهایمانیمشعراستانیزد
و حضور اعضای محترم
شورایشبکههایهیأت و تشکلهایدینی یزد حسینیه ایران ، شامل :
💠 شورای هیأتهای مذهبی
💠 کانون مداحان اهل بیت (ع)
💠 هیأت رزمندگان اسلام
💠 جامعه ایمانی مشعر
💠 بسیج مداحان و هیأتهایمذهبی
💠 بنیاد دعبل خزاعی
💠 مجمع کانونهای فرهنگی تبلیغی
💠 مجمع هیأتهای دانش آموزی
✅ با حضور :
◽️حجتالاسلام احمدرضا حاجتی
امام جمعه موقت اهواز و
نویسنده کتاب عصر امام خمینی (ره)
◽️حجتالاسلام محمد امیریطیبی
◽️برادر رحیم آبفروش
دبیرجامعهایمانیمشعر
◽️مداح اهلبیت (ع)
برادر حاج مهدی رسولی
🗓|جمعه۲۹دی۱۴۰۲|
⌚️|ساعت۱۳ الی ۲۱|
❗️توجه :
آخرین مهلت ثبت نام
پنجشنبه ۲۸ دی ساعت ۱۴
👈 جهت شرکت در همایش
پرسشنامه زیر را تکمیل نمایید 🔻🔻
https://survey.porsline.ir/s/bC1huhcs
☎️ هماهنگی بیشتر :
09132564872 / آقای سالاری
┄┄❁✾❅❃◍◍⃟🇮🇷◍❃❅✾❁┄┄
#جامعهایمانیمشعراستانیزد 🌍
https://eitaa.com/mashar_yazd
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت ششم/یک)
«نام او را میبریم و پسته خندان میشود»
تازه جاگیر شدهام و دارم به سرعت کاغذهایم را تا میکنم و شماره میزنم که جمعی با هم از راه میرسند، حاج #رضا_بذری میزند پشتم و میگوید: «بنویس! بنویس! که دوباره مثل پارسال غوغا کنی!» از این سمت هم #روح_الله_رحیمیان کارتم را پس گرفته و تحویلم میدهد! درست نمیدانم چرا، اما خیلی خوشحال میشوم! حداقل کارتش به یادگار ماند! #مهدی_مختاری هم کنار روحالله، پشت سرم، سمت راست مینشیند...
💠💠💠
#حاج_احمد هوشمندانه و زیرکانه با شعری از آقا شروع میکند:
«دلم قرار نمیگیرد از فغان بیتو
سپندوار ز کف دادهام عنان بیتو
ز تلخکامی دوران دلم نشد فارغ
ز جام عیش لبی تر نکرد جان بیتو...»
بعد هم سلام و عرض ادب و مقدمهای میگوید و دعوت میکند از اولین نفر:
«در خدمت عزیزی هستیم از دیار کریمان، کرمان آقای #مجتبی_رمضانی...»
مجتبی پشت جایگاه قرار میگیرد، خوشذوقی میکند و سلامش را در قالب دو بیت تقدیم آقا میکند:
«جوابی خواهم از عرض سلامم
که شیرینتر شود امروز کامم
در این دیدار این خواندن بهانه است
برای بوسه بر دست امامم»
بعد با گفتن «سلام آقای من، سلام» ذوقش را کامل میکند و مَفصل اتصالی با مربعترکیبی که میخواهد بخواند، ایجاد میکند؛ کاری که در همان ابتدا تشویق جمعیت را همراه دارد:
«السلام آقای من، آقای مولادوستها
السلام ای جمع عاشق، ای تولادوستها
آمدم از شهر کرمان، شهر زهرادوستها
تا بگویم چند خط از مدح او با دوستها
باغ ما با ذکر یازهراء گلستان میشود
نام او را میبریم و پسته خندان میشود»
صدای «بهبه» جمعیت به گوش میرسد و لبخندی بر لب جمعیت مینشیند، با این بیت، در همان ابتدای کار دینش را به #رفسنجان و پستهاش ادا میکند...
«فاطمه وقتی تولد یافت، ایمان خلق شد
نور او تابید، خورشید فروزان خلق شد
اشک از چشمان او افتاد، باران خلق شد
سوی خاک ما نظر انداخت، ایران خلق شد»
اینبار صدای بهبهگفتنها بالاتر میرود...
«روز میلاد پر از نورش جنان آمد پدید
فاطمه پلکی به هم زد این جهان آمد پدید»
صدای تشویق جمعیت به گوش میرسد و چند نفری هم بلندتر «احسنت» میگویند...
«در پی ماهید اگر امشب زمین را بنگرید
بر رکاب عالم هستی نگین را بنگرید
در میان بهترینها بهترین را بنگرید
سجده شکر امیرالمؤمنین را بنگرید»
تشویقها ممتد شده و با هر بیت صدای «بهبه» و «احسنت» به گوش میرسد... شروع طوفانیای بود... ادامه میدهد:
«فاطمه چون مادرش پشت و پناه مصطفاست
شأن او را بین که دستش بوسهگاه مصطفاست»
بعدتر که متن کامل شعر را بررسی کردم و با نوشتههایم تطبیق دادم، دیدم این بخش در اجرا حذف شده:
«قدر آیات خدا دارد فضیلت چادرش
دستگیری میکند روز قیامت چادرش
ذوالفقار مرتضی را داد قوت چادرش
رنج و زحمت نه، به زن بخشید عزت چادرش
عرشیان بوسه به خاک چادر او می زنند
پیش او جبریل و میکاییل زانو می زنند»
حالا یا خود #مجتبی حذف کرده تا زمان را مدیریت کند یا زیر تیغ کارشناسی حاجشیخ #جواد_محمدزمانی حذف شده...، به هر ترتیب با فراز بعدی ادامه میدهد:
«گرچه شیرین است گاهی اعتراف عاشقی
کار هر کس نیست در دنیا طواف عاشقی
دست پروانه است همواره کلاف عاشقی
مدعی دیگر مزن بیهوده لاف عاشقی
فاطمه تنها یک عاشق دارد آن هم حیدر است
مرتضی تنها یک عاشق دارد آن هم کوثر است»
صدای تشویق به اوج میرسد و از هر گوشه صدای «بهبه» به گوش میرسد و در ادامه به صلواتی ختم میشود، #مجتبی هم حرفهای عمل میکند و احساسات مخاطب را بیپاسخ نمیگذارد، تکرار میکند و از جمعیت جواب میگیرد:
«فاطمه تنها یک عاشق دارد آن هم...»
جمعیت پاسخ میدهند:
«حیدر است»
«مرتضی تنها یک عاشق دارد آن هم...»
و باز پاسخ جمعیت: «کوثر است»
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت ششم/دو)
«کدخدای عدهای شد قاتل سردار ما»
نکته جالب حاشیهزدنها و پیشبینیهای #مهدی_مختاری است، دقیق و حرفهای، کلمات مصرعهای بعدی را پیشبینی میکند و زمزمه میکند... و گاه حاشیهای هم میزند...
مجتبی ادامه میدهد:
«فاطمه دنبال رفع بیقراریِ علیاست
در نگاهش افضلالاعمال یاریِ علیاست
لذتش در زندگانی خانهداریِ علیاست
بهترین لحظه برایش خواستگاریِ علیاست
میرسد دستت به دامان علی با فاطمه
سخت دلتنگ نجف هستی بگو...»
و باز هم این بخش آخر را به نحوی ادا میکند که جمعیت ادامه دهند: «یا فاطمه»
و با بیان فرازی از روایت امام صادق(ع) که در بحار نقل شده است، از وجه تلمیح شعر پردهبرداری میکند:
«من زار علیبنابیطالب فکأنما زار فاطمة»
و ادامه میدهد:
«فاطمه پشت و پناه شیعیان حیدر است
چادر او سایبان مردم این کشور است
مکتب زهرای اطهر نور راه رهبر است
مکتب زهرای اطهر حاجقاسمپرور است»
باز هم صدای تشویق جمعیت بلند میشود...
«حاج قاسم عبد مولا بود بیحدوعدد
ذکر او هنگام سختی بود، یا زهراء مدد»
از وقتی اسم حاج قاسم آمد، حال و هوای جلسه متفاوت شد...
«مثل امروزی پرید از آشیانه یار ما
رفت پشت ابر هجران، ماه شام تار ما
همچنان میچرخد این اندیشه در افکار ما
کدخدای عدهای شد قاتل سردار ما»
در اینجا دیگر خون جمعیت به جوش میآید و یکپارچه فریاد میزنند «مرگ بر آمریکا» و اینبار هم زودتر از فریاد جمعیت، صدای مرگ بر آمریکای مهدی مختاری به گوش میرسد!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت ششم/سه)
«از صدقهسر شهدای گمنام...»
مجتبی ادامه میدهد:
«گرچه در بین حواریون، یهودا نیز هست
گاه مشکل ناشی از کمکاریِ...»
باز هم هنرمندانه از جمعیت جواب میگیرد: «...ما نیز هست»
خاطرم هست که در آخرین جلسه اختبار که افراد نهایی یکبار در حضور اعضای شورا اجرا میکنند، #مجتبی همین شعر را خواند و به گمانم همینجا فرود میآمد، #حاج_احمد همانجا تذکر داد که باید این شعر ادامه پیدا کند و در نقطه انتقاد پایان نگیرد، بلکه در ادامه راهکارهایی ارائه دهد و امیدوارانه و با نگاه به آینده تمام شود... احتمالاً بعد از این تذکر بوده که بندهای بعدی اضافه شده...
البته در کانال شاعر این اشعار که حاج احمد یادش رفت اینجا معرفی کند، فراز دیگری بعد از این بند هست که مجتبی نخواند، به همان احتمالات پیشین:
«غفلت از توصیههای رهبری کمکاری است
تنبلی و سستی و تنپروری کمکاری است
جای شادی، ناامیدیگستری کمکاری است
آی مردم انتخاب سرسری کمکاری است
دور باید کرد از سر فکر نامعقول را
انتخاب ما مشخص میکند مسئول را»
و بهجایش با این ابیات ادامه داد:
«آی مردم! کاشکی اعضای یک پیکر شویم
دور باشیم از جدایی، یار یکدیگر شویم
از دو قطبیها بپرهیزیم، همسنگر شویم
کاش مثل حاج قاسم یاور رهبر شویم
حاج قاسم را همیشه یار نیکو دیدهایم
آنچه را رهبر توقع داشت...»
باز هم از جمعیت جواب گرفت: «در او دیدهایم»
و ادامه داد:
«میرسد روزی که سختیهای ما آسان شود
با ظهور یار ما، هجران او جبران شود
بیشتر از هر زمان ایران ما ایران شود
بار دیگر مرد میدان راهی میدان شود»
بیت ترکیب پایانی را نمیخواند:
«قله نزدیک است بوی یار آید بر مشام
حاج قاسم روی قله می دهد بر ما سلام»
و بیت دیگری را جایگزین میکند:
«آرزو دارم که بنشینم دوباره در برش
تا بخوانم باز هم این نوحه را در محضرش»
این هم کار هوشمندانه و هنرمندانهای بود برای ایجاد پیوند با شعر بعدی:
«شهید گمنام سلام...»
تا شروع میکند، کل حسینیه امام خمینی(ره)، همنوا میشوند...، همان ابتدا جملهای کوتاه میگوید:
«حضرت آقا! اگر چند نفر من را بشناسند، از صدقهسر شهدای گمنام هست... این هم شعر آخرین اجرای من در محضر حاج قاسم بود...»
ادامه میدهد... سوز و حال عجیبی بر حسینیه حاکم است و همه میخوانند:
«شهید گمنام سلام
خوش اومدی مسافر من، خسته نباشی پهلوون
شهید گمنام سلام
پرستوی مهاجر من، صفا دادی به شهرمون»
صدای اشک و ناله جمعیت بلند شده و تمام حجم حسینیه را پر کردهاست...
«راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره
چرا اینجا خوابیدی؟ چرا اینجا خوابیدی؟
راستی مادر نصفه شبا با گریه از خواب می پره
چرا اینجا خوابیدی؟ چرا اینجا خوابیدی؟
شهید گمنام...»
مجتبی مانند یک فینال زودرس، همان ابتدا کار را تمام کرد، به نظرم عالی بود، عالی... همه کار کرد، خنداند، گریاند، از ایران گفت، از کرمان گفت، از حضرت زهراء(س)، از امیرالمؤمنین(ع)، از حاج قاسم، از شهداء و... البته دستمریزاد محکمی هم باید به شاعرش گفت...
بعد از اتمام، عدهای از جمعیتی که این عقب نشستهاند، نیمخیز میشوند و عدهای هم سرپا تا جلو را ببینند...
چند نفری هم از عقبتر فریاد میزنند: «آقا بشین! آقا بشین!» یکی هم با صدای بلند سؤال میکند: «رفت پیش آقا؟» من هم که در این انتهای حسینیه، هیچ تصویری از آن جلو ندارم... بعدها در کانال #آقا_مجتبی دیدم که اینگونه توضیح داده بود:
«وقتی برای دستبوسی رسیدم خدمت رهبر انقلاب، ایشان فرمودند:
خیلی خوب بود
شاعر این شعر چه کسی بود؟
گفتم آقای #علی_ذوالقدر.
فرمودند: خیلی خوب بود.
از ایشان تقاضا کردم دعاگوی ما باشند.
ایشان زحمت کشیدند و دعا کردند.
تقاضای انگشتر کردم و با لبخندی پدرانه موافقت کردند.
نوکر نوکران اباعبدالله/مجتبی»
@mojtabaramezani
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت هفتم/یک)
«حتی تو هم خسته شدی از این شعر!»
قبل از دیدار، #رضا_خورشیدی پیشنهاد داده بود که به #حاج_احمد یادآوری کنم #استاد_مجاهدی و آقا #سیداحمد_شمس که از بنیانگذاران این دیدار بودهاند، امروز در جلسه حاضر هستند و خوب است یادی از این عزیزان شود... هم در جلسه شورا مطرح کرده بودم و هم صبح که حاج احمد را بیرون بیت دیدم تأکید کردم...
#حاج_احمد هم یادش نرفته:
«حضرت آقا! امروز #چهلمین دیدار ماست، افتخار داریم بزرگوارانی از کهنکسوتان عرصه ستایشگری در جمع ما حاضر هستند...»
اما اسم نمیبرد و میگوید باید از همه ایشان تشکر کنم، بزرگواران، کهنکسوتان، سادات و... همه تکبهتک...
احتمالاً به خاطر ملاحظه حرفهایی که برخی از آقایان شورا با این پیشنهاد داشتند...
شکرانه تشرف امروز یک صلوات بلند از جمعیت میگیرد و شاعر اشعار مجتبی رمضانی را که فراموش کرده بود معرفی کند، یادآور میشود: #ذوالقدر از کرمان...
💠💠💠
در ادامه هم از نفر بعدی دعوت میکند:
#محسن_عراقی با اشعاری از #سازور، #رجبی(!)، #آکار...
یادم میآید برای آخرین جلسه هماهنگیهای قبل از اجرا که آمد، پای آسانسور، همصحبت شدیم... از کار «میام حرم یا نه» یاد کردم و گفتم القاء این حس شک و تردید که با تکرار یک عبارت صورت گرفته، خیلی خوب از آب درآمده...:
«شبا به یاد گنبدت
پناه من تسبیح تربتت
استخاره میکنم...
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
ناگهون تسبیح پاره شد
آسمون پر از ستاره شد
هیچکسی نمیدونه تو این شب طولانی...
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
میام حرم یا نه
آقا نگام بارونیه
شبیه مردن یه زندونیام
خط به روی دیوار...
نزار بشه یکبار
نزار بشه دهبار
نزار بشه سیبار
نزار بشه صدبار
نزار بشه یکسال
سیصدوشصتوپنج روز سیاه
ناگهون دیوار روسیاه شد
یه اربعین با مادرم پیاده به کربلا
میام حرم یا نه...»
گفت این کار را از روی اثری از #گروس_عبدالملکیان اقتباس کرده؛ فرزند #محمدرضا_عبدالملکیان و دبیر بخش شعر #نشر_چشمه... که او هم این قالب(فرم) را از یک شاعر ایتالیایی الهام گرفته... بخشهایی از شعر #گروس را شکستهبسته یادش بود و خواند، بعدتر جستوجو کردم و یافتمش:
«در اطراف خانه من
آنکس که به دیوار فکر میکند، آزاد است
آنکس که به پنجره، غمگین
و آنکس که به جستوجوی آزادی است،
میان چهار دیوار...
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود...
حتی تو هم خسته شدی از این شعر!
حالا
چه برسد به او که
نشسته
میایستد...
نه!
افتاد...»
گفت کارهای دیگری را هم در همین قالب و با همین فرم انجام داده، اما خودش هم معتقد بود #استخاره کار متفاوتی شده و هیچکدام مثل این از آب درنیامدهاند...
برایم دایره مطالعه و پیگیری و تلاشش جذاب بود، با شیطنتی که از او سراغ داشتم، چنین توقعی نداشتم...
بگذریم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت هفتم/دو)
«چه خوبه این...»
#محسن پشت جایگاه قرار میگیرد؛ قبل از اجرا خیلی نگران حرکتهای اضافه دستهایش بود، زبان بدن پرتلاطمش! از آن زاویه که دید درستی نداشتم، اما بعدتر که فیلمها و عکسها را دیدم، کتوشلوار مرتبی به تن کرده بود و دستهایش را محکم روی لبههای جایگاه ثابت کرده بود... البته تا جایی که امکان داشت!
با همان ادبیات خودش عرض ادبی میکند:
«سلام آقاجان!
دستبوسیم...»
به سبک آنچه بیشتر در آوازهای سنتی شنیدهام، یک آه و فغانی میکند و یک «آی» را تا میشود میکشد و ترجیع و تحریرش میدهد:
«آاااااااااااااااااااااااااااااااای»
و شروع میکند:
«نور، زهرا شد و مُنوّر شد
شب قدرِ نبی مُقدّر شد»
بیت بعدی را جا میاندازد:
«نه خدیجه به دامنش آورد
بلکه زهراء خدیجهآور شد»
احتمال میدهم آگاهانه است، شاید بهخاطر نامأنوسبودن مضمون و واژگان!
ادامه میدهد:
«در زمان حیاتِ این خانم
هیجدهبار صبح محشر شد»
دو بیت بعدی را جابهجا میخواند، این یکی را بعید میدانم آگاهانه باشد:
«فاطمه در نسیم چون دَم زد
نفس هر گُلی معطر شد
آب در صورت تو خود را شُست
بعد در فقه ما مُطهر شد»
جمعیت واکنش نشان میدهد: «ماشاءالله... بهبه... و...»
#مهدی_مختاری میگوید: «چه خوبه این...»
تکرار میکند:
«آب در صورت تو خود را شُست
بعد در فقه ما مُطهر شد»
دو بیت بعدی را هم نمیخواند:
«تا که ناموس حق نزول کند
چشم هر پنجره مّشجّر شد
روز تکمیل خلقتِ زهراء
خستگی از تن مَلَک در شد»
احتمال زیاد میدهم حذف این دو بیت هم دقتنظر جوادآقای #محمدزمانی باشد...
«هرکه نزدیکتر به فاطمه بود
رتبهاش پلهپله بهتر شد
پسر فاطمه حسین شد و
پدر فاطمه پیمبر شد
فاطمه به خودش بلی گفت و
علی از آن به بعد حیدر شد»
که این مصرع آخر را هم تغییر میدهد:
«علی از عشق یار حیدر شد»
سه بیت پایانی را هم نمیخواند که البته به نظرم نباید هم میخواند:
«مصطفی بعد بعثتش امّا
فاطمه قبل خویش کوثر شد
کفّه مردها که سنگین گشت
فاطمه جلوه کرد، دختر شد
با نبی و علی و اولادش
فاطمه با همه برابر شد»
البته مزیت #محسن ازحفظخواندنش بود که شاید موجب جابهجایی و یا جاانداختن برخی ابیات هم شده باشد...
شعر اول که شش بیتش را نمیخواند یا نمیتواند بخواند، از #مهدی_رحیمی است که نامش در اسامی اعلامیِ #حاج_احمد نبود یا بهتر بگویم #رجبی بود!
💠💠💠
دوباره با یک آاااااااااااااااااااااااااای کشیده، به شعر دیگری منتقل میشود؛ شعری از #محمد_رسولی که اصلاً نامش در بین اسامی شاعران این اجرا نبود و حتی بعداً وبگاهها و خبرگزاریهایی هم که اشعار دیدار را منتشر کردند به این شعر و شاعر اشارهای نداشتند...
بماند که به مناسبت همین یادداشتها و مراجعه و تطبیق اشعار، متوجه شدم چهقدر تعهد حرفهای خبرگزاریها برای انتقال و روایت صحیح و دقیق این اتفاق و قاعدتاً سایر اتفاقات مشابه، ضعیف و مخدوش است، کسی کاری ندارد که چه اتفاقی افتاده، بنا بر متنی که از قبل دریافت کردهاند، راوی آن چیزی هستند که باید اتفاق میافتاد! متن اشعاری را آوردهاند که باید خوانده میشد! هر چند تیتر زدهاند که «مداحان در بیت رهبری چه اشعاری را #خواندند!»
البته برای اینکه نام شاعر را بیابم خیلی کندوکاو کردم و تاحدی همین امر باعث تأخیر انتشار قسمت هفتم شد...
کانال #اشعار_آیینی_حسینیه متن شعر را همراه نام #محمد_رسولی آورده است و جای دیگری ردی نمییابم، جز آنکه در بسیاری از خبرگزاریهای معتبر و نامعتبر، این شعر به نام حاج #حسین_سازور ثبت شده است که «به صورت مستقیم از شبکه خبر در محکومیت جنایت صهیونیستها در بیمارستان غزه شعری سروده و خوانده!» از این همه دقت، تعهد و امانتداری در انتشار اخبار، چارشاخگاردان پاره میکنی...
ابیات را هم که برانداز میکنم، شکّم بیشتر میشود که شعر از #محمد باشد، برای اطمینان به #یوسف_رحیمی مراجعه میکنم:
«ظاهراً این شعر سال ۹۵ سروده شده و طبیعیه تفاوت فضای شعر با سرودههای الآن ایشون»
خیالم جمع میشود...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
حاشیهنگاری دیدار ستایشگران اهلبیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲
(قسمت هفتم/سه)
«بشین آقا! بشین آقا!»
بعد از آن «آی» کشیده ادامه میدهد:
«نمیترسيم ما از داغها و تلخكامیها
نمیترسيم ما از هایوهوی اين حرامیها»
باز هم دو بیت را نمیخواند:
«نمیترسيم از آلسگ و از آلبوزينه
ز دندانهای برهمقفلگشته از سر كينه
نمیترسيم از چنگال خونخوار يهودیها
يهودیهای پنهانگشته در پشت سعودیها»
و با این بیت ادامه میدهد:
«برای ما كه معلوم است حقهبازی اينها
نمیترسيم هرگز از ترقهبازی اينها»
ظاهراً این همان بیتی است که حاج #مرتضی_طاهری گفته بود نخواند و خواند... بعد از دیدار در حیاط بیت #حاج_مرتضی گلایه میکرد که آخر کار خودت را کردی!
بیت بعدی را هم رد میکند:
«نمیترسيم از دشمن، ز تهديد و ز تحريمش
اگر دريای خون باشد، نمیگرديم تسليمش»
و دو بیت بعد را میخواند:
«نمیترسيم از آتش، كه ما از نسل زهراييم
و قطرهقطرهقطره ازپیهم، موج درياييم
كه ما حقيم و هرگز از كف باطل نمیترسيم
شهادت افتخار ماست، از قاتل نمیترسيم»
حاج #رضا_بذری میگوید: «بنویس! بنویس رضا پشت سر من بهبه میگفت!»
#محسن باز هم دو بیت را رها میکند... در واقع او گزیدهای از اشعار مختلف را انتخاب کرده برای اجرا و تعهدی برای خواندن کامل اشعار ندارد، در این روش اگرچه هویت و انسجام شعر بهعنوان یک اثر خلقشده توسط شاعر از بین میرود، اما شاید بتوان برای اجرا از چنین تعهدی چشمپوشی کرد و اجازه داد دست مداح برای انتخاب و ابتکار بازتر باشد و بتواند با انتخاب گل ابیات، اجرای ترکیبی جذابتری داشته باشد که البته در این صورت هم باید چارچوب و اصولی را با دقت رعایت کرد...
حذف و اضافههای #محسن به قدری هست که اشاره به تمام آنها و آوردن حذفیات، متن را از انسجام میاندازد و به همین جهت در ادامه، همه این تغییرات را نخواهم آورد...
اینجا یک لحظه #محسن به تنظیمات کارخانه برمیگردد و به عادت خودش در هیأت، ناگاه با همان شدت و هیجان گفت: «حالا» و بیت بعدی را خواند:
«بترسيد از همين بغضی كه عمری در گلو داريم
بترسيد از شهادت، چون كه آن را آرزو داريم»
صدای بهبه جمعیت به گوش میرسد...
«سر آليهود، آن روز خواهم ريخت، دادم را
بترسيد، آه! اگر آقا دهد حكم جهادم را»
در وسط این شعر، #محسن سه بیت و تنها سه بیت از
شعر شانزدهبیتی #امیرحسین_آکار را میآورد:
«گوش کن خطه سلمان به زبان آمده است
صحبت از وعده صادق به میان آمده است
مشت اول به سرت محکم و طوفانی بود
ساعت حملهمان دست سلیمانی بود
صحنه عینالاسد نقطه بسمالله است
سیلی اصلی فرماندهمان در راه است»
و دوباره با تکرار مصرعی که از آنجا قطع کرده بود، به ادامه شعر قبلی برمیگردد:
«بترسيد، آه! اگر آقا دهد حكم جهادم را...
چه پيروزی، چه مرگ، آلعلی خوشبخت خواهد بود
بدانيد انتقام ما ز دشمن سخت خواهد بود
بدان بيتالمقدس عاقبت آزاد خواهد شد
بقيع آن روز با عشق علی آباد خواهد شد»
ابیات پایانی این شعر را هم رها میکند تا با حسن استفاده از ذکر نام علی(ع) مجلس را به سرودی که از ابتدا قرار بود خوانده شود منتقل کند:
«علی یاعلی، علی یاعلی، علی یاعلی...»
فریاد میزند:
«دستها! من دستت رو ببینم...»
و ادامه میدهد:
«یگانه بانوی علی
همیشه پهلوی علی
به دنیا اومدی برای دیدن روی علی...»
به ناگاه قطع میکند:
«فرمودند وقت تمام است...، عذر میخوام...»
از ابتدا قرار بود #محسن_عراقی سرود بخواند که ناگهان زود دیر شد و وقتی برای سرود نماند...
نمیدانم اینکه در اسامی اعلامی شاعران نام حاج #حسین_سازور آورده شد، تکرار همان اشتباه خبرگزاریها بود یا آنچنان که خبرگزاری دیگری آورده، همین شعر پایانی منظور بوده!
قبل از رفتن، با ادبیات متفاوتی خدمت آقا عرض ادب میکند:
«ما از #محله_شهید_ابراهیم_هادی به شما عرض ادب میکنیم، بچهمحلامون گفتن محضرتون سلام برسونیم و به ادبیات اونا میگم آقا ما فدایی شماییم، ببخشید...»
آقا هم بیجواب نمیگذارند:
«زنده باشید، موفق باشید، طیبالله انفاسکم»
نمیدانم آن جلو چه اتفاقی میافتد، جمعیت نیمخیز میشوند... صدای آقا به گوش میرسد: «بزار بیاد...» عدهای دست میزنند! یکی صلوات میفرستد، حاج احمد پشت جایگاه قرار میگیرد و میگوید یک صلوات بفرستید... جمعیت انتهای حسینیه فریاد میزنند: «بشین آقا! بشین آقا!»
از پچپچها متوجه میشوم که علیرغم تدبیر محافظان، خودش را به آقا رسانده...
#حاج_احمد اسم شاعران را اصلاح میکند و میگوید #رجبی نه و #رحیمی! البته نمیگوید کدام رحیمی؟ یوسف، داود، مهدی، علیرضا یا عباسعلی؟ که همه #رحیمی هستند و همه هم شاعر آیینی!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2