eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
842 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 گذشتید از روزهای خوشِ جوانی.. دعا کنید برایمان، تا این جوانی ما را به بازی نگیرد... بر سر مزار @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با نام تو، روحانی اینجا جلوه کردند هرکس که نامش شد حسن، حتما حسن نیست... بشکن تمام قفل ها را ناز شصتت داری کلید باب جنت را به دستت... 🎙 سیدرضا نریمانی| ۹۷ 🎊ولادت (ع) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | ظرفهای را شستم و خواستم به سراغ شستن بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر یا علی! جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقالها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر خودم را کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: "بازم فکر میکنی امام علی (ع) کمکت میکنه؟!!!" و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط کرد و با سکوتی سنگین جواب تلخم را داد. خوب میدانستم که ، شب عید غدیر است و فقط بخاطر این مدت من و کینه ای که از به دل گرفته ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: "خیلی دلت میخواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟" و به گمانم قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: "الهه! چرا با من این کارو میکنی؟" و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و بودم و هم مجید مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به افتاده بود، از بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم بود که نمیتوانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: "الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟" به سمتش چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی ، آتش گرفته و میخواهد با آرامشی پنهانش کند که زیر لب کردم: "مجید! من حال خودم خوب نیس!" و به راستی نمیدانستم چرا این همه بهانه گیر و کم طاقت شده ام که با رنجیده جواب داد: "خُب حالت بخاطر رفتار من نیس دیگه!" و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده میشد، سؤال کرد: "الهه جان! من چی کار کنم تا منو ؟ چی کار کنم که کنی با این رفتارت داری منو می کنی؟" گوشم به غمزده اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سالها از بین رفته و دیگر به رویش نمانده بود و چه میتوانستم بکنم که حال خودم هم از او نبود. همانطور که سرم را انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: "مجید... من... من حالم خودم نیس..." سپس نگاه ناتوانم رنگ گرفت و با لحنی التماسش کردم: "مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!" و این آخرین جمله ای بود که توانستم در برابر منتظر محبتش به بیاورم و بعد با قدمهایی که انگار میخواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیای پُر از تنهایی اش، رها کردم... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ کاش من کبوتری بودم، که تا ابد دورت می گشتم.... 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 ما راه کربلا را با خون خود جارو کرده ایم تا بتوانید به راحتی از این راه ها به زیارت قبر سیدالشهدا (ع) بروید، ولی در آنجا نیز این حقیر را از دعای خیر خود فراموش نکنید و از مولا بخواهید که این حقیر را در راه خودش بپذیرد... | 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸تولد ۴۰ سالگی حاج اصغر، آخرین جشن تولد... 💖زندگی من و اصغر آقا سراسر خاطره ست، پستی و بلندی های زیادی را پشت سر گذاشتیم، یکی از خاطراتی که شاید هیچوقت برای من اتفاق نیفتاد و آخرین خاطره ای بود که با همسرم داشتم، برای تولد اصغر آقا بود. 🎈🎂یادم است آخرین تولد اصغر آقا برایشان کیک درست کردم اما کادو ندادم، اصغر آقا شیرینی ناپلئونی خیلی دوست داشتند، دو ماه بعد یکی از دوستان اصغر آقا همراه خانواده از ایران اومدند منزل ما و کادویی که سفارش داده بودم زحمت کشیده بودند و با خودشان آوردند. 😓با توجه به اینکه مهمان داشتیم یادمان رفته بود کادوی اصغر آقا را به او بدهیم، ایشان همراه دوستانشان رفتند محل کار، زنگ زدم و گفتم می شود یک ساعتی منزل بیایید، اول قبول نکردند و گفتند که کار دارند، اما با اصرار من آمدند. 🍃از ایشان خواستم چشمشان را ببندند و شیرینی ها را از یخچال آوردم بیرون و خیلی ذوق زده شدند و تشکر کردند و گفتند که با این تعداد مهمان این شیرینی کم نیست، گفتم شما بخورید من کاری می کنم از همه مهمانها پذیرایی کنم. 😇این یکی از بهترین خاطرات زندگی من و اصغر آقا بود. 🥀 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آیینه و میز مادر را کردم و برای چندمین بار قاب شیشهای عکسش را بوسیده و از بیرون آمدم. هرچه اصرار میکرد که خودش کارهای خانه را میکند، باز هم نمی آوردم و هر از گاهی به بهانه خانه هم که شده، خودم را با خاطرات مادر سرگرم میکردم. هر چند امروز همه بهانه ام دلتنگی مادر نبود و بیشتر میخواستم از جاذبه میدان مجید بگریزم که بخاطر شیفت کاری شب پیش، از صبح در بود و من بیش از این تاب تماشای چشمان تشنه محبتش را نداشتم که در خزانه قلبم هیچ انگیزه ای برای ابراز محبت نبود و چه خوب پای را دید که با نگاه رنجیده و سکوت غمگینش کرد. کار اتاق که تمام شد، دیگر برای نظافت آشپزخانه نداشتم که همین مقدار کار هم خسته ام کرده و نفسهایم را به شماره انداخته بود. خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: "الهه! یه لحظه کن کارِت دارم." و همچنانکه گوشی موبایلش را روی میگذاشت، خبر داد: "بابا بود الان زنگ زد. تا یه ساعت دیگه میاد خونه. گفت بگم بیای اینجا، مثل اینکه کارِت داره." و در مقابل نگاه ، ادامه داد: "گفت به ابراهیم و هم خبر بدم." با دست راستم پشت کمرم را فشار دادم تا قدری قرار بگیرد و پرسیدم: "نمیدونی چه خبره؟" لبی پیچ داد و با گفتن "نمیدونم!" به فکر فرو رفت و بعد مثل اینکه چیزی به رسیده باشد، تأ کید کرد: "راستی بابا گفت حتماً مجید هم بیاد." سپس به چشمانم شد و پرسید: "مجید امروز خونه اس؟" و من جواب دادم: "آره، دیشب بوده، امروز از صبح خونه اس." و سرگیجه ام به قدری گرفته بود که نتوانستم بیش از این سرِ پا بایستم و از بیرون آمدم. دستم را به نرده راه پله گرفته و با قدمهایی کُند بالا میرفتم. سرگیجه و طوری آزارم میداد که دیگر سردرد و را از یاد برده بودم. در اتاق را که باز کردم، رنگم به قدری بود و نفسهایم آنچنان بریده بالا می آمد که از جایش پرید و نگران به سمتم آمد. دستم را گرفت و کرد تا روی کاناپه دراز بکشم. پای کاناپه روی نشست و با دلشوره ای که در صدایش پیدا بود، پرسید: "الهه جان! حالت خوب نیس؟" همچنانکه با سر انگشتانم دو طرف پیشانی ام را فشار میدادم، گفتم: "سرم... هم خیلی درد میکنه، هم گیج میره!":از شدت سرگیجه، پلکهایم را روی هم گذاشته بودم تا در و دیوار اتاق دور سرم بچرخد و شنیدم که زیر گوشم گفت: الان آماده میشم، بریم دکتر."؛به سختی را گشودم و با صدایی آهسته گفتم: "نه، بابا زنگ زده گفته تا یه ساعت دیگه میاد، گفته ما هم بریم پایین." چشمانش رنگ گرفت و پرسید: "خبری شده؟" باز چشمانم را بستم و با کلماتی که از تنگی نفس، به لکنت افتاده بود، دادم: "نمی دونم... فقط گفته بریم..." و از تپش نفسهایش کردم چقدر نگران حالم شده که باز اصرار کرد: "خُب الان میریم دکتر، زود بر میگردیم." از این همه خاطری اش که اوج محبتش را نشانم میداد، لبخند بر صورتم نشست و نمیخواستم بیش از این دلش را که چشمانم را گشودم و پریشانی اش را به چند کلمه دادم: "حالم خوبه، فقط یه خورده سرم رفت." ولی دست بردار نبود و با تکلیف را مشخص کرد: "پس وقتی اومدیم بالا، میریم دکتر." در برابر سخن مردانه اش نتوانستم کنم و با تکان سر را پذیرفتم که سر درد و کمر درد و تنگی نفس را بریده و امروز که سرگیجه هم اضافه شده و حسابی زمین گیرم کرده بود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دقایقی به همان بودم تا سرگیجه ام فروکش کرد و دردهایم تا حدی گرفت. کمی میان چشمانم را گشودم و دیدم هنوز چشمان مجید به تماشای صورتم نشسته است. که به چشمان نیمه بازم افتاد، زد و با لحنی لبریز محبت پرسید: "بهتری؟" و آهنگ کلامش به قدری گرم و با بود که دریغم آمد باز هم با سردی را بدهم و با لبخندی خیالش را راحت کردم که تازه شدم پیراهن سیاه پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. نیازی نبود دلیلش را بپرسم که امشب، شب اول بود و او آنقدر امام حسین (ع) بود که از همین به استقبال عزایش برود. هر چند دیگر پیش من از احساسات مذهبی اش چیزی نمیگفت و خوب میدانست که پس از مادر، چقدر نسبت به عقاید و باورهایش بدبین شده ام، ولی دیدن همین پیراهن سیاه هم کافی بود تا روزهایی برایم زنده شود که دست به دامان امام حسین (ع) شب تا سحر برای شفای مادرم کردم و چه ساده مادرم از دستم رفت و همین خاطرات بود که روی آتش عشقم به مجید خا کستر میپاشید و مشعل محبتش را در دلم خاموش میکرد. عقربه های ساعت اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بلاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم رفت و نفسم به افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه میکرد تا بلند شوم، گفت: "الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی بیارم بخوری؟" لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: "نه، چیزی نمیخوام." و با نگاهی گذرا به ، ادامه دادم: "فکر کنم دیگه بابا اومده." از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخی های این مدت، چه ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمی آورد و از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتی های دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست کند که از شدت دردم تنها خودم داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: "خوبی الهه جان؟" سرم را به نشانه تکان دادم، دستم را از دستش جدا کردم و با هم وارد شدیم. پدر با پیراهن عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجید بودند. سلام کردیم که پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: "چیه الهه؟!!! چرا انقدر پریده؟!!!" لبخندی زدم و با گفتن "چیزی نیس!" کنارش نشستم. پدر مثل اینکه بیش از این صبر کردن نداشته باشد، شروع کرد: "خدا مادرتون رو ! زن خوبی بود!" نمیدانستم با این مقدمه چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: "ولی خُب ما هم خودمون رو داریم دیگه..." نگاهم به چشمان عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و اعلام کرد: "منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم رو کنم." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون حسینے✋✨🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 هِی أطْهَرُ بُقاعِ الْأرْضِ وَ أعْظَمُها حُرْمَهً وَ إِنَّها لِمَنْ بَطحاءِ الْجَنَّه؛ کربلا پاک‌ترین بقعه روی زمین و از نظر احترام بزرگ‌ترین بقعه‌ها است و الحق که کربلا از بساط‌های بهشت است. (ص)| بحارالانوار، ج۹۸، ص۱۱۵📖 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👈شهادت، نوعی است... آدمهای معمولی، خیلی هم که موفق باشند؛ خود را مدیریت می کنند. اما مرگ خود را نیز، مدیریت میکنند... 🌷شهادت یعنی : زندگی مان را کجا، کنیم که زندگی دیگران پیدا کند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 |  درد عجیبی در سرم و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..." که ابراهیم به میان آمد و با صورتی که از کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند داد: "سه ماه نشده که باشه! میخوای منم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. همچنان میخروشید، صورت غمزده در فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: "من الان دارم میرم رو عقد کنم! البته امروز نبود، ولی خُب قسمت شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من میکردم که با هر کلمه اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و ، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد: "من میخواستم بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه بکنه. من نظرم این بود که مجید و از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور میخواید با هم کنید." از شنیدن جمله آخر ، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم." و مثل اینکه دیگر نتواند را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر زد: "هنوز حرفام نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با گرفته ادامه داد: "اینا هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙صوت | سردار دل‌ها از میدان و دیپلماسی می‌گوید... ❤️جواب کوبنده به نامردمیدان ▪️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
خلیج فارسـ🌊 یعنی قلبمـ❤️ ایران نامی که یک عمریستـ🌱 آزادست و گلگون از خون سرخـِ🌷 رادمردان و شهیدان... 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا✨🌹 شبتون شهدایے✨🌹 اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 گفتم ای عشق، مرا دستِ نياز است دراز طلبِ خويش به نزدِ كه برم؟ گفت حسين... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨شهید ورزشکار، محمد کاظم توفیقی در دهم بهمن ماه سال ۱۳۷۰ در شب میلاد امام موسی کاظم (علیه سلام) متولد شد. از کودکی به ورزش علاقه داشت و در این زمینه موفقیت های زیادی کسب کرد. 🛵در سال ۸۸ در رشته موتور کلاس مقام اول استانی را کسب کرد و در سال ۸۹ موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. 🚲و در رشته دوچرخه سواری در سال ۹۱ مقام اول را به خود اختصاص داد. شهید کاظم توفیقی در ۱۶ بهمن ماه سال ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب در سوریه به شهادت رسید... 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌙🏴 در این شهدا را شفیع قرار دهیم... شهدایی که در نزد خدا و اهل بیت نامدارند... یا حَبیبَ مَن لا حَبیبَ لَه... 🌱 سمت چپ اولین نفر (بالا) 🌱 تقریبا نفر وسط (پیراهن قهوه ای رنگ) 🌱 سمت راست سومین نفر (پایین) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊