شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهارم دستم را به نرده #بالکن گرفتم و پیش از هر حرفی، به د
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پنجم
گوشه اتاق پذیرایی، روی #زمین نشسته و خسته از این همه مصیبت، تکیه ام را به #دیوار داده بودم که دیگر نمیتوانستم #ادامه دهم. از دیشب که پدر بار دیگر بر سرم #آوار شده بود، اشک چشمم خشک نشده که این بار دستش خالی نبود و با #احضاریه دادگاه به سراغم آمده بود.
میگفت به عبدالله سپرده که تاریخ دادگاه را به اطلاع #مجید برساند و من چقدر ترسیدم که بلافاصله با عبدالله #تماس گرفتم تا حرفی به مجید نزند و عبدالله چقدر #سرزنشم کرد که چرا از روز اول به جای ترک #خانه و پیوستن به مجید، به دادگاه رفته و درخواست طلاق داده ام.
عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست #بفهمد که من چطور از جان و دلم #هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این #رهگذر خدمتی هم به آخرت #مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن #هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به #تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند.
از شدت #گرسنگی تمام بدنم #ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از #دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم.
از هیاهوی غم و #غصه_ای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از #دیشب دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم.
شاید دیگر دلم نمیخواست #صدایش را بشنوم که با خودخواهی هایش #کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصه ای #گرفتار شوم. اگر #مذهب اهل سنت را پذیرفته و این همه #لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات #تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه #احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد.
گمان میکردم پیش از رسیدن #موعد دادگاه میتوانم #متقاعدش کنم که به عنوان یک #مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر #آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این #فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفاده ای بکنم.
حالا پدر به #خیال طلاق من به #پیشباز شادی وصال نوریه رفته و #روزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به #قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند.
هر چند روند #جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از #الهه_اش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست #طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از #فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به #میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
در مکتب سلیمانی
اصغرها اکبر هستند و لایق بزرگی...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨از عرش فرشته ها اگر می آیند
✨به جشنِ دلِ پیامبر می آیند
✨زهراست عروس و شاه داماد علی
✨این دو چقدر به یکدگر می آیند!
✍علی اکبر لطیفیان
💐 گرامی باد سالگرد #ازدواج #حضرت_زهرا (س) و #حضرت_علی (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔🍃
صورتم سرخ شد از روضه ے گودال شما
آنزمانے ڪه محاسن تو به خون شانه زدی
هرڪس از راه رسید از بدنت چیزے برد
السلام اے ڪه به گودال ڪرم خانه زدی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹توی فرودگاه دیدمش گفتم : مهدی جان چه خبر؟ الآن کجا مشغولی؟
بهم گفت: من و رو فرستادن توی یه پادگان و شدم مسئول تربیت بدنی فاطمیون صبح تا شب تو پادگان هستیم و کارم فقط بخور و بخوابه!
👌بهش گفتم : ولی ما خیلی کارمون بهتره و عملیاتی تر هستیم و کاش نمی رفتی اونجا میومدی پیش ما.
‼️سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. بعد شهادتش فهمیدم مسئول اطلاعات عملیات لشکر فاطمیون بوده و اون روز برای این که ریا نشه بهم گفت : که فلان جا کار می کنه و کارش بخور و بخوابه.
🌷مهدی خیلی مخلص بود. محرم با هم توی هیئت بودیم. از دور زیر نظرش داشتم. توی سینه زنی مثل شمع در مصیبت اهل بیت می سوخت و اشک می ر یخت. انقدر به #امام_رضا علاقه داشت که آخر سر هم شب شهادت امام رضا (ع) کربلائی شد.
#شهید_مهدی_موحدنیا
#روایت_همرزم_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکار زندگی شیرین از زبان مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)
💕به مناسبت ایام #ازدواج حضرت زهرا (س) و امیرالمومنین (ع)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_پنجم گوشه اتاق پذیرایی، روی #زمین نشسته و خسته از این همه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_ششم
خسته از این همه #تلاش بی نتیجه، سرم را به #دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکسته ام نگاه میکردم که انگار نشانه ای از زندگی از هم #پاشیده_ام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان #ظهر بلند شد.
کف دستم را روی #زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از #شدت سرگیجه چشمانم #سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا #تعادلم را حفظ کنم. کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای #نماز روی سجاده ام نشستم.
حالا این فرصت چند دقیقه ای #نماز، چه مجال #خوبی بود تا با #خدا درد دل کنم و همه رنجهای زندگی ام را به پای محبت بیکرانش #زار بزنم. از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر #فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه #مقاومت شیعه گری اش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین می آمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه #زهر زخمهای مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم.
نمازم که تمام شد به #اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر #بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم. نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا #پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بی هیچ مقدمه و ملاحظه ای به قلب عاشقش تاختم: "چی کار میکنی مجید؟ #تکلیف من رو روشن کن!"
و او هنوز در #کوچه پس کوچه های دلواپسی #گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال #بیرحمانه_ام، با نگرانی پرسید: "چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی #نگرانت شده بودم. میخواستم دیگه راه بیفتم بیام..."
و من دیگر #حوصله ناز و کرشمه های #عاشقانه را نداشتم که بی توجه به آنچه میگفت، #شمشیرم را از رو کشیدم: "مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمیتونم #تحمل کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_ششم خسته از این همه #تلاش بی نتیجه، سرم را به #دیوار گذاش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هفتم
نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زندگی اش، این همه #بد_خلق و تنگ #حوصله شده که باز هم با #دلشوره_ای که به جانش افتاده بود، پرسید: "چی شده الهه جان؟"
و من #منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را #آغاز کنم: "مجید! زنگ زدم تا برای #آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟"
و خدا میداند که این #تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز #جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به #لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که #مات و #مبهوت حال خرابم، با #لحنی گرفته پرسید: "یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..."
و نمیدانست بر دل من چه #گذشته که این همه #سخت و سنگ شده که #گریه امانم را بُرید و با بیقراری #ضجه زدم: "تو اصلاً میدونی چی به سرِ #من اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این #خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این #خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این #خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً #خبر داری که بابا هر روز چقدر با من #دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو #طلاق بگیرم؟!!!"
و دیگر چیزی برای از #دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ #غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به #خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: "میدونی بابا منو مجبور کرد که برم #تقاضای طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ #خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای #طلاق؟!!!"
گوشم به قدری از #هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه #تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر #سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم #زندگی_ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز #تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه #ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: "مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت #طلاق میگیرم..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
شبِ جمعه است هواے حرم افتاده سرم
بارَم و بستم و در ڪوچه ے دل در به درم
عشقِ تو ڪرده منو بے سرو پا مستِ جنون
هر طرف گنبد و من ڪفترِ بے بال و پَرم
هستی محرابی✒️
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
انگار می دانست بعد از حج مادرش را نمی بیند...
🕋چند سال پیش به مکه مشرف شد. همه فامیل دوست داشتند برای بدرقه به فرودگاه بروند. دوست نداشت دل کسی بشکند، برای همین ماشین بزرگی را کرایه کرد که همه بتوانند بیایند.
🥀مادرش کمی کسالت داشت. توی ماشین منتظر بودیم تا با مادر خداحافظی کند. آمدنش کمی طول کشید. متوجه شدیم با مادر خلوت کرده و از او حلالیت گرفته است. گویی به او الهام شده بود که این آخرین دیدار با مادر است.
💔زمانی که مکه بود، مادرش فوت کرد. هنوز کارهای دفن انجام نشده بود که گویا ایشان از آن فاصله دور موضوع را فهمیده بود. به همه کسانی که شماره شان را داشت زنگ زد و حال مادرش را پرسید. همه طوری رفتار کردند که محمد متوجه چیزی نشود اما او فهمیده بود. یکی از بستگان را قسم داد که میخواهم برای آخرین بار با مادر حرف بزنم و چیزی بگویم.
😔گوشی را گذاشتیم کنار گوش مادر. در همان وضعیت از مادر حلالیت گرفت. وقتی برگشت، حال خوبی نداشت. چشمش که به پرچم های سیاه افتاد حالش بدتر شد. گفت: از حضرت رسول (ص) خواستم که به من صبر دهد و برای مادرم دعا کردم.
#روایت_بستگان_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#دفاع_پرس📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
هیچ وقت کسی را شماتت نکنید، هرکس گرفتاری پیدا کرد حق ندارید قضاوت کنید!
نگویید : «فلانی که این پیشامد برایش اتفاق افتاده به خاطر این است که فلانکار را کرده»
چه می دانیم؟ ما حق نداریم چیزی بگوییم.
در قیامت از ما سوال میکنند و میگویند چنین چیزی نبوده و شما اشتباه کردی
✨در محضر خوبان
📝آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هفتم نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زن
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هشتم
گوشی را قطع کردم که از شدت #گریه نفسم بند آمده و حالم به #قدری که همانجا روی تخت افتادم. حالا مجید لحظه ای دست بردار نبود و از تماس های پی درپی اش، گوشی بین #انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر #توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را #خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش #خجالت میکشیدم. روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم #میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم.
بعد از یک روز که حتی یک قطره #آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصله ای با #مرگ ندارم. بند به بند بدنم میلرزید، تا سر #انگشتانم از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر #حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی #دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم.
میتوانستم با تمام وجود #مادری_ام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه #ظلمی به کودکم میکنم و دست #خودم نبود که همه زندگی ام به مویی وصل بود.
نمیدانستم #تهدید عاشقانه ام با دل #مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر #عشق الهه اش میگذرد که صدای پدر بند دلم را #پاره کرد. قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق #پذیرایی میشنیدم که به نام صدایم میکرد: "الهه؟ کجایی الهه؟"
وحشتزده #گوشی را زیر بالشت #پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود. در دستش یک پاکت #کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و #برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید.
با دستپاچگی #اشکهایم را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده #پاسخ احوالپرسی اش را دادم که روی #صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بی سابقه ای شروع کرد: "اومدم بهت یه سری بزنم، #حالت رو بپرسم!"
باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم #دقیق شد و پرسید: "چرا #گریه میکنی؟" کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سر ِ هم کنم که سری #تکان داد و گفت: "میدونم، این مدت خیلی #اذیت شدی!"
سپس برق #شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه #مژدگانی داد: "ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_هشتم گوشی را قطع کردم که از شدت #گریه نفسم بند آمده و حال
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_نهم
پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان #سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده #نگاهش میکرد، با #خوشحالی ادامه داد: "اینا رو #عماد داده تا برات بیارم." نمیدانستم از چه کسی #صحبت میکند که خودش به آرامی #خندید و گفت: "داداش #نوریه رو میگم."
از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم #طعنه_های بی شرمانه اش را #فراموش نکرده بودم و پدر بی توجه به گونه هایم که از #عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت: "پسر #خوبیه! الانم که نوریه و خونواده اش با من #سنگین_شدن، اون با من خوبه!"
سپس کمی خودش را روی #صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان #خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته #زمزمه کرد: "خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره #الدنگ به هم زدی، پات وایساده!"
برای یک لحظه #احساس کردم قلبم از #بی_غیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به #گلویش انداخته بود، اوج #بی_شرمی برادر نوریه را به رخم کشید: "امروز صبح که رفته بودم به نوریه #خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به #محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!"
به پیشانی ام دست #نکشیدم اما به وضوح #احساس کردم که عرق #شرم به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و #بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و #همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا #جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر #بُهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد:
"دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، #خواستگارت پا به جفت وایساده!" و بعد مثل اینکه کاخ #خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به #هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده #نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد:
"الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و #نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره #رافضی، کافر #مشرک نیس! زندگی ات از این رو به اون رو میشه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
هرڪس بسیجی است قرارش شهادت است
شیعه تمام دار و ندارش شهادت است
ما شیعهایم پا به رڪاب ولایتیم
آری طلایهدار مسیر شهادتیم...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌷🍃
شبتون مهدوے🍹🍏
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤🍃
بی سرو سامان توأم یاحسین
دست به دامان توأم یاحسین
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
⭐تنها طریقی که به هدف می رساند همان طریقه معرفت النفس است که نزدیکترین راه ها نیز هست و این راه همان راه انقطاع و بریدن از غیر خدا و توجه کامل به خداوند سبحان و مشغول گشتن به شناخت نفس است.
👈و کیفیت این راه چنین است که با مراعات دستوراتی که در شرع برای دستیابی به انقطاع رسیده است همچون توبه، انابه، محاسبه، مراقبه، حکمت، جوع، خلوت، بیداری، آغاز می شود و سالک با عمل به دستورات و انجام عبادات به مجاهدت با نفس می پردازد و با اندیشیدن و پند اندوختن، عبادات و اعمال را مدد رساند تا این که منجر به انقطاع کامل و غفلت از نفس و توجه تام به خداوند سبحان می گردد.
✨در محضر خوبان
📝علامه طباطبایی (ره)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
حال دل دو قلوهای حاج محمد...
🌿خانواده محمد آقا شکر خدا خیلی باروحیه هستند. بچههایش تازگیها خیلی دلتنگی می کنند و می گویند بابا چرا به ما سر نمی زند و چرا نمی آید ما را بیرون ببرد. مادرشان یک طوری آنها را قانع می کند. مدام می گویند کِی می خواهیم برویم پیش خدا. (۱)
😅می گویند بابابزرگ چرا تو رفتهای جبهه شهید نشدی؛ بابای ما شهید شد؟ چرا دایی اصغر شهید شده؟ سئوالات جالبی می کنند. (۲)
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر (۱)
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر (۲)
(پدر و مادر همسرِ حاج محمد)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نهم پاکت کمپوت #آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_دهم
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و #حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت #سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش #خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر #تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهر دارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
"راستش من بهش گفتم #دخترم بارداره. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که #طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو #عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد."
و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان #شیطان در دهانش چرخید که نه #فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و #آسمان به لرزه افتاد: "ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم #راست میگه. گفت نوه ای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ یه آدرس بهم داد که بری خودت رو #راحت کنی. بچه رو که از بین ببری، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد #عقد کنی!"
دیگر تپشهای #قلبم را احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات #مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، #مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب #تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش #جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن #عربی_اش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
"عماد انقدر #خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد #دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو از بین ببری و دیگه باردار نباشی، کارمون تو #دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل #سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!"
که موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به #صفحه موبایل افتاد، #ذوق زده خبر داد: "عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه #ساعتی بیاد! و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به #لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد: "من بهش میگم دخترم راضیه!"
و بعد صدای قهقهه خنده های #مستانه_اش با برادر #نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بی آنکه در را به رویم #قفل کند، از پله ها پایین رفت. دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از #ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیرانگشتانم #احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به #لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم: "عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم #کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی #دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_دهم حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_یازدهم
و نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری #سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به #زمین خوردم و دیگر توانی برای #ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مهر مادری ام صدایش کردم: "فدات شم! #نترس عزیزم..."
و دلم به سلامت #دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهی وارش را در دریای وجودم احساس میکردم. همانطور که با یک دستم #کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا #بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم.
از دردی که در دل و کمرم #پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم #چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به #فریادم برسد. آهنگ زشت کلمات پدر لحظه ای در گوشم #قطع نمیشد و به جای برادر بی حیای نوریه و پدر #بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم.
حالا تنها راه پیش پایم به همان #کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم #دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز #نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و #دخترش برسد. همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا #گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم.
انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر #تار میدید که نمیتوانستم شماره #محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس #بی_پاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر #مهربانم پشت گوشی #خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای #غیرت مردانه اش بیفتم و هنوز هم به قدری #بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد: "الهه..."
و نگذاشتم حرفش تمام شود که با #کوله_باری از اشک و ناله به صدای #گرم و مهربانش پناه بُردم: "مجید! تو رو خدا به #دادم برس! تو رو #خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا #نجاتم بده..."
و چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به #جنگش رفته بودم و حالا با این همه #درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید: "چی شده الهه؟حالت خوبه؟"
و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان #ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید: "الهه! چی شده؟ تو رو خدا #فقط بگو حالت خوبه؟"
و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده #جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط #التماسم میکرد: "الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون #موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا #نیم ساعت دیگه میرسم."
و دیگر یادش رفته بود که #ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان #کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت: "الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟"
و در برابر این همه #دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم: "مجید فقط بیا..." و دیگر #رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم و گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز #روشن بود که روی زمین انداختم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊