خوشبختی وابسته به جهان درون توست...
سلام صبح دل انگیز پائیزیتون بخیر و خوشی🍂🌤
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیوپنجم
به محض این که فهمیدند من مقابل خانه ایستاده ام،با صدای بلندی که همه همسایه هامیشنیدند،بی آبرویی کردند.هرچه می توانستند جلوی دیگران تهمت بارم کردندانقدر جیغ جیغ هایشان روی اعصاب بود که صاحب خانه گفت فردا اینجارو باید تخلیه کنید. حرفش انقدر جدی بود که نمی شد روی آن نه آورد.مادرو پدر احمد هم در خانه را قفل زدند و اجازه ندادند به خانه بروم. ساعت نزدیک یک شب بود. ستایش و امیرعلی بی تابی می کردند.پول رهن خانه به نام من بود و می توانستم از پدر و مادر احمد، شکایت کنم. اما فکرهای عجیب و غریبی که در ذهنم نقش بسته بود مانعم میشد. با خودم گفتم اگر به خانه بروم و با این عصبانیت بلایی سرم بیاورند چه کنم؟ یا اگر نصف شبی مردی را به خانه بیاورند که بلایی سرم بیاورد یا حتی من را بدکاره جلوه دهند چه؟یا اگر در خانه مواد بذارند تا جرم نکرده ای را مجبور شم به گردن بگیرم چه؟ و هزاران فکری که از ترس سراغم آمده بود، مانع این شد که آن شب شکایت کنم. از طرفی خستگی شدیدی که داشتم و وضعیت آوارگی مان، باعث شد که فعلا قصد شکایت نداشته باشم تا فردا که اوضاع بهتر شد، به زندگی ام فکر کنم.
دوباره به کلانتری برگشتم و گفتم: من جا ندارم بمونم که بچه هامو بخوابونم.وقتی مامور از همه چیز باخبر شد نامه داد و مرا به بهزیستی فرستاد. من، ستایش و امیرعلی، در بهزیستی شب را سحر کردیم
اصلا نمی دانستم باید چه کار بکنم. ته دلم امید داشتم که همه چیز ختم به خیر می شود اما از بی جایی و بی کسی ام دلم می خواست فریاد بزنم.تا سه روز در بهزیستی بودیم اما بعد از سه روز مسئول بهزیستی گفت که شما سرپرست دارید و طبق قانون اجازه ماندن در اینجا را ندارید. شماره پدرم را گرفتند و به آن ها درباره وضعیت ما گفتند اما پدرم باز هم حرفش را تکرار کرد و گفت: من دختری به اسم ساره ندارم.از بهزیستی بیرون آمدم. وقتی به خانه برگشتم فهمیدم که مادر و پدر احمد تمام وسایل ها را بار زده اند و رفته اند. انگار با صاحب خانه تسویه کرده بودند. روی دیدن صاحب خانه را نداشتم. انقدر از دست ما عصبی بود که دیگر سراغش را نگرفتم. از طرفی با خودم می گفتم که وسایل خانه ام، از پول احمد خریداری شده و همان بهتر که هر چیزی که از احمد به من وصل است، نابود شود.
قصد کردم به خانه یکی از خواهرهایم که شهر دیگری بود بروم اما اصلا رویی به من نداد که دلم بخواهد قدمی از قدم بردارم. من مانده بودم و دو بچه ای که منتظر بودند کاری برایشان کنم. بی اختیار به سمت ترمینال شهر قدم برداشتم و سوار اتوبوس های تهران شدم. در تمام راه بد این که ستایش و امیرعلی متوجه شوند، ریز ریز گریه می کردم. اصلا نمی دانستم در تهران کجا باید بروم فقط می خواستم جایی باشد که چندساعتی در راه باشم. بعد از شش ساعت به تهران رسیدیم.نمی خواستم به پدر فاطمه چیزی بگویم. پدر خودم مرا نخواست حالا یک غریبه باید من را به زندگی اش راه بدهد؟ دوست نداشتم سربار پدر فاطمه باشم. فقط به این امید داشتم که زودتر موعد دادگاهم برسد و همه چیز را تمام کنم.وقتی به تهران رسیدم، دلم عین سیر و سرکه جوشید. انگار به ته دنیا رسیده بودم.ستایش که خیال می کرد جایی برای ماندن داریم، بدون دغدغه و فکر دستانم را گرفته بود و با من قدم میزد. دو تا نان لواش و یک پنیر کوچک گرفتم و برای بچه ها که حسابی گرسنه بودند، دادم.در دلم گفتم: خدایا من بی پناهم. هیچ کسیو جز خودت ندارم. یه کاری کن شرمنده بچه هام نشم. به این دو تا طفل معصوم نگاه کن و امشب خودت برام سرپناه جور کن.همان لحظه صدای مردی که کنار اتوبوس ایستاده بود و پشت سر هم فریاد میزد: مشهد، مشهد حرکت! به گوشم رسید. بی اختیار به سمت اتوبوس رفتم. دو تا صندلی گرفتم و با چشمانی که پر از اشک بود، گفتم: می خوام مهمونت بشم امام رضا. انگار دل نگرانی هایم یکباره رنگ باخت. خیالم راحت شده بود که جایی برای ماندن دارم.زن و شوهری که کنارمان نشسته بودند، به من شکلات تعارف کردند. برای ستایش و امیرعلی برداشتم. گرم صحبت شدیم. از من پرسیدند برای زیارت می روم یا کاری در مشهد دارم.من هم گفتم که قصدم زیارت است و یک دفعه ای امام رضا طلبیده و دارم میروم. در میان حرف هایشان گفتند که خودشان یک مسافرخانه ارزان گرفته اند که آن جا میروند. من هم که حس کردم قیمتش خوب است، فرصت را مناسب دیدم و از او خواستم تا من و بچه هایم را به مسافرخانه ای که می گوید ببرند.پولی که برایم مانده بود خیلی کم بود. دلهره و اضطراب بی پولی هم به فکرهای دیگرم اضافه شده بود اما گفتم تا اینجا که آمده ام، ادامه اش هم خدا کمک می کند.بدون لباس اضافه آمده بودیم اما انقدر کثیف و خسته راه بودیم که همان لباس ها را از تن بچه ها درآوردم و شستم و روی بخاری پهن کردم تا خشک شود. بچه ها را حمام کردم و خودم هم یک دوش حسابی گرفتم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیوشش
انقدر خسته بودیم که بعد از حمام، هر سه ما خوابمان برد. صبح که بیدار شدم، از شانس بدم، بالای شلوارم روی بخاری سوخته بود و من متوجه نشده بودم. می خواستم با بچه ها حرم بروم اما با این اوضاع که نمیشد.از صاحب مسافرخانه یک چادر نماز قرض گرفتم و با چادر گل گلی تا حرم رفتم.به حرم که رسیدم، با دیدن گنبد طلایی رنگ آقا، بی هوا گریه ام گرفت. انقدر اشک هایم پشت هم می آمد که چشمانم واضح نمی دید. گفتم یا امام رضا، خودت یه کاری کن همه چی ختم به خیر شه. من با این بچه ها و بی پولی چه کار کنم؟ آمده ام ای شاه، پناهم بده!برای خودم باورکردنی نیست یکی انقدر بی پناه باشه داخل حرم، خیرات می دادند. نان و پنیر و سبزی خوشمزه ای که برداشته بودیم را خوردیم. نقطه امن جهانم آنجا بود. خیالم راحت بود که هیچ اتفاقی برایم نمی افتد. حرم جایی بود که آرامشش وصف نشدنی بود. تمام این سال ها هیچ وقت تا این حد آرامش نداشتم.می دانستم حدودا دو هفته باید در مشهد بمانم تا زمان دادگاه مشخص شود. به امام رضا گفتم که دو هفته همین جا می مانم. از او خواستم مهمانش را دست خالی برنگرداند و از خدا بخواهد، زودتر کارهای دادگاهم مشخص شود و از این آوارگی در بیایم. به گوشواره های کوچک ستایش که قبلا برایش خریده بودم نگاه کردم و بی اختیار دستم سمتش رفت. ستایش که هم انگار فهمیده بود که باید از گوشواره هایش دل بکند.گوشواره ها را فروختم و مبلغ ناچیزی دستم آمد. کمی نان و خوراکی گرفتم و به مسافرخانه برگشتم. در مسافرخانه همان خانمی که در اتوبوس دیده بودم را دیدم. نامش ملیحه بود. پای حرف هم که بودیم گفت که از شوهرش خیلی وقت است طلاق گرفته و درگیر دادگاه است و منتظر است تا حضانت بچه هایش را بگیرد. گفتم: پس مردی که تو اتوبوس کنارت بود داداشته؟کمی سرخ و سفید شد و بعدش گفت: نه ما محرمیم. صیغه همیم اما به خاطر حضانت بچه ها نمیتونیم فعلا عقد شیم و از این حرف ها.
ملیحه هم پای حرف های من نشست و درباره زندگی ام همه چیز را فهمید.دادگاهش در مشهد بود اما خودش ساکن تهران شده بود و از من هم خواست که برای این که به زندگی ام سر و سامان دهم، به تهران مهاجرت کنم. با این که فکر زندگی در تهران آن هم با این وضعیت برایم غیر ممکن بود اما گفتم روی پیشنهادش فکر می کنم.این چندماه هر چه آقامحمد پول به حسابم می ریخت، دست نمی زدم. خودم هم زمانی که کریستال می فروختم، پول هایش را از ترس احمد به حساب پس اندازم میریختم اما دفترچه حسابم، دست شوهر مژده امانت مانده بود.دو هفته گذشت و من با برنامه ریزی که داشتم، کرایه برگشت به اصفهان را کنار گذاشتم. تاریخ دادگاه بعد از 14 روز مشخص شده بود و بعد از آمدن پیامک از طرف دادگاه، راهی اصفهان شدم. یک روز مانده بود به موعد دادگاه. شوهر خواهرم که مدت طولانی ای در شهر دیگر بود، بالاخره از مسافرت برگشت و من همدفترچه پس انداز قدیمی ام را گرفتم. تمام دارایی ام یک جا جمع شده بود و باید حساب تک تک پول هایی که داشتم را می کردم.میشد یک وکیل ارزان قیمت گرفت. از آن جایی که هیچ وقت کارم به دادگاه نکشیده بود، پرس و جو کنان یک وکیل ارزان قیمت پیدا کردم. می دانستم که خانواده و فک و فامیل احمد قرار است در دادگاه حاضر شوند.یاد روزی افتادم که احمد چاقو خورده بود و در بیمارستان بود. آن روز هم همه فک و فامیلشان در بیمارستان آمده بودند.روزدادگاه رسید. بچه ها را دوباره به دست آقا کامران دادم و خودم راهی دادگاه شدم.دایی، پدربزرگ، مادربزرگ، مادر و پدر احمد همراه با پدر دختری که گرفته بودند و چند نفر غریبه در دادگاه حضور داشتند. با دیدنشان ترس به دلم افتاد. همه آن ها یک طرف بودند و من تک و تنها اینجا ایستاده بودم. جو سنگینی بود. قاضی از احمد سوال می پرسید اما احمد هیچ کدام از جواب هایش با هم یکی نبود. چهره خانواده احمد پر از استرس بود.
دختری که گرفته بودند هم انقدر زبان داشت که قاضی با عصبانیت از او خواست دیگر حرف نزند. قاضی مودبانه به او خفه شو گفته بود. صدای دختر روی اعصاب من هم بود اما سعی می کردم به هیچ چیزی جز پیروزی در این دادگاه فکر نکنم.قاضی از من پرسید که شما خبر داشتید همسرتون با زن دیگه ای ارتباط داره؟ گفتم: نه خبر داشتم، نه رضایت.مادرشوهرم وسط حرفم پرید و گفت: آقای قاضی این دختر زندگی پسر منو نابود کرد و باعث بدبختی بچم شد. دار و ندار بچمو خرج چلاقی بچش کرد.شوهرشم تحت فشار بود و برای این که آرامش داشته باشه به غریبه ها پناه آورد.عجب مارمولکی بود این زنیکه! خوب است که حتی یک قرون هم خرج بچه چلاقی که می گویند نکردند. قاضی که از حرف های آن ها قانع نشده بود، جلسه را برای بررسی بیشتر به پایان رساند.آقا کامران از همه چیز با خبر بود. درباره دادگاه پرسید و گفت که روزهای دیگر هم بچه ها را نگه میدارد.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیوهفت
از آن جایی که درست نبودخانه شان بمانم، بچه ها را برداشتم و دوباره به مسافرخانه ای که این بار داخل شهر اصفهان بود رفتم.صاحب مسافرخانه مرد خوبی بود. از آن جایی که برای یک ماه می خواستم اتاق اجاره کنم، قیمت خیلی خوبی با من حساب کرد. یک اتاق یک تخته گرفتم که بچه ها روی تخت می خوابیدند و من روی زمین.باید منتظر دادگاه های بعدی میشدم. از خانواده احمد همه چیز برمی آمد. از ترس این که پیدایم نکنند و بلایی سرم نیاورند، در این چند جلسه ای که باید دادگاه می رفتم، خودم را هزارجا مخفی کردم و یواشکی به مسافرخانه برمیگشتم.بعد از سه جلسه، دادگاه برای احمد 6 ماه زندان و شلاق برید. در کنار این ها باید خانم را عقد می کرد تا آزاد شود. نفس راحتی کشیده بودم. همه این ها باعث شده بود که پرونده طلاق من راحت تر پیش برود. نمی خواستم دیگر ریخت نحسشان را ببینم پس به جای مهریه ای که معلوم نبود کی و چطور به دستم میرسد، شرط گذاشتم هیچ وقت مزاحم من و بچه هایم نشود قانونا به خاطر این که هنوز هم آثاری از اعتیاد در احمد بود و رابطه نامشروع با زن دیگری داشت، حق حضانت به من داده شد. برای این که مهریه ام را ببخشم، تعهد داد نه خودش و نه خانواده اش، هیچ وقت سمت من و بچه هایم نیایند. در غیر این صورت می توانم دوباره مهریه را به جریان بیاندازم.بالاخره طلاق گرفتم و برای اولین بار در زندگی ام، احساس آزادی کردم. باورم نمی شد همه این سال هایی که گذشت، بالاخره تمام شده و دیگر کابوس کتک های احمد و خانواده اش را نمی بینم.به ملیحه همان دختری که در مشهد دیده بودم پیام دادم و از او خواستم تا برای پیدا کردن خانه ارزان قیمت در اطراف تهران کمکم کند. به خودم گفتم در تهران شغل بیشتری پیدا می شود و بالاخره می توانم کار کنم. دلم می خواست از این محله دل بکنم و زندگی جدیدی را شروع کنم. ملیحه هم گفت که به خانه اش بروم.در این مدت تک و توک جواب پیام های آقا محمد را می دادم اما نمی خواستم دیگر او را وارد مشکلاتی که به او مربوط نیست کنم. از آخرین باری که دیده بودمش، حسابی خجالت می کشیدم. حرف زن برادرم در گوشم می پیچید که وقتی پدرت تو رو نخواست چطور انتظار داری که ما از تو نگهداری کنیم. برای همین با خودم میگفتم وقتی پدرم مرا نخواست چطور انتظار دارم که آقامحمد در تک تک مشکلاتم باشد.به هوای حرف ملیحه تا تهران آمدم. هفت هشت ساعتی طول کشید که برسیم. به خانه اش رفتم اما انگار خانواده اش از این که زن غریبه ای وارد خانه شان شود راضی نبودند.رفتارهای ناشایستی انجام دادند و اصلا مهمان نوازی نکردند. مادر ملیحه با صدای بلندی می گفت: این کیه اوردیش؟ ردش کن بره و از این حرف ها.ملیحه هم آن شب آبروداری کرد اما صبح زود که شد گفت: راستش مادرم با غریبه ها نمیسازه و بهتره که از اینجا بریم و یه فکر دیگه کنیم. وقتی دیدم که نمی شود روی حرف هایش حساب باز کرد گفتم: نگران نباش. خودم میگردم دنبال خونه. مرسی از بابت دیشب که بهم جا دادی. خداحافظی کردم و با بچه ها از خانه بیرون رفتم.برایم دیگر عادی شده بود که غریبه ها بیرونم کنند. دردش از این که آشنا راهت ندهد که بیشتر نبود.از یک بنگاه به بنگاه دیگر می رفتم. پولمان خیلی کم بود و شرایط اجاره خانه را نداشتیم. از طرفی من هنوز کاری نداشتم که روی آن حساب کنم. اگر ملیحه زیر حرف هایش نمیزد اصلا تهران نمی آمدم.اگر می خواستم دوباره به مسافرخانه بروم، پولم از دست میرفت و دیگر چیزی برای اجاره کردن یک خانه نمی ماند. دست بچه ها را گرفته بودم و در سرمای زمستان، بدون مقصد قدم زدم.همان طور که راه می رفتیم، داخل یکی از پارک ها، سرسره بزرگی که مارپیچ بود و سقف داشت را دیدم. تصمیم سختی بود اما رو به ستایش کردم و گفتم: مامان، ما پولمون خیلی کمه. باید یه جا جور کنیم که بتونیم بخوابیم. مسافرخونه ها تو تهران گرون تر از اصفهانه. به سرسره اشاره کردم و گفتم: بریم داخلش؟ستایش که حالا بیشتر از قبل شرایط را درک می کرد با بغض گفت منم خسته ام مامان بخوابیم. فردا دوباره میریم دنبال خونه.بالای سرسره سقف داشت. بچه ها را روی پاهایم کنار هم خواباندم اما خودم بیدار ماندم تا مطمئن باشم بچه ها از سرما یخ نزنن. دوباره زندگی برایم سخت شده بود. تا صبح به زندگی سختی که داشتم و آینده نامعلومم فکر می کردم. به این امید داشتم که ملیحه زنگ بزند و روز بعد، برای پیدا کردن خانه کمکم کند.بالاخره می دانست که من غریبم و پول زیادی ندارم اما خبری از او نشد. این طوری فایده نداشت. صبح زود از سرسره پایین آمدم. بدنم خشک شده بود. به زور خودم را تکان دادم.به خودم گفتم امروز حتما جایی را برای اجاره پیدا می کنم اما باز هم فایده نداشت. سر و وضعمان هم بهم ریخته بود.شب بعد هم باز در همان پارک خوابیدیم اما خیلی بیشتر از روز قبل می ترسیدم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیوهشت
صدای پای عابرهایی که از کنارمان رد می شدند،هزار فکر و خیال در سرم می انداخت. گفتم خدایا خودت امشبو به صبح برسون. گیر آدم نا اهلش نیفتم.تا صبح فقط یک چرت کوتاه زدم و از صدای پای آدم ها خواب به چشمم نیامد. از معتادهای بی همه چیز بیشتر می ترسیدم. انقدر احمد ترس به جانم انداخته بود که هر معتادی را می دیدم، از صد فرسخی اش رد میشدم. صبح زود از سرسره پایین آمدیم.روی چمن ها نشسته بودیم که با دیدن نیسانی که بار جابجا می کند، جرقه ای در ذهنم خورد. پولم که به رهن خانه نمی رسید اما شاید اگر ماشین قراضه ای را می گرفتم، می توانستم بار جابه جا کنم.هزینه اجاره خانه ها در تهران زمین تا آسمان با اصفهان فرق داشت. از اجاره خانه کاملا نا امید شده بودم اما تا شب، به بنگاه های ماشین رفتم تا شاید بتوانم ماشینی را خریداری کنم. خیلی وقت بود که رانندگی نکرده بودم اما در این لحظه برایم مهم نبود. به خیالم دو سه باری که سوارش می شدم، همه چیز یادم می آمد.آن روز هم دست خالی برگشتم. ماشینی که به پولم بخورد، پیدا نشد. پارکی که هر شب در آن می خوابیدیم را هم گم کرده بودم. چند پارک دیگر را دیدم اما هیچ کدام امنیت درست و حسابی نداشت. همین طور که قدم میزدم، در پارکی، سرویس بهداشتی دیدم. دیروقت بود و من از ترس خلوت شدن کوچه و خیابان ها، به سرویس بهداشتی پناه بردم.قلبم دیروقت بود و من از ترس خلوت شدن کوچه و خیابان ها، به سرویس بهداشتی پناه بردم. یکی از اتاق هایش طی و جارو و مواد شوینده داشت. امیرعلی که خوابش برده بود اما به ستایش گفتم که تا صبح جیک نزند. در را از پشت قفل کردم و بعد از دو روز، با خیال راحت در آن جا خوابیدم. صبح با صدای باز و بسته شدن درب های دیگر سرویس بهداشتی، از خواب پریدم.تا دستشویی خلوت شد، از آن جا بیرون زدیم. این بار می خواستم تمام تلاشم را کنم که ماشین بخرم. هنوز مغازه ها باز نبودند. ستایش و امیرعلی هم از گرسنگی ناله می کردند. نان بربری خالی خریدم و با هم خوردیم. داغ و تازه بود و حسابی به همه ما چسبید.از صبح تا ظهر همه بنگاه های ماشین را دیدم اما هیچ کدام ماشین مناسبی نداشتند. تا این که آخرین مغازه ای که رفتم، نیسانی که رنگ و رو نداشت و مدل 78 بود را نشانم داد. تعمیرکاری که آن جا بود گفت ظاهرش داغونه اما خرج آنچنانی نداره. چاره ای نداشتم. همان لحظه گفتم که ماشین را معامله می کنم. کارهای معامله ماشین کمی طول کشید. از آنجایی که در این سال ها از ترس احمد، کارت بانکی نگرفته بودم، برای دریافت کارت بانکی و انتقال پول به صاحب خودرو، به بانک رفتم. پرینت موجودی حسابم را گرفتم اما انقدر عجله داشتم که نگاهش نکردم. می ترسیدم امشب هم بی سرپناه بمانیم. برای همین تا عصر ماشین را معامله کردم.تقریبا همه پولی که داشتم را برای خرید نیسان دادم. کمی پول مانده بود که برای خرج شکممان نگه داشته بودم.سوار ماشین شدم و با سختی، تا پلیس راه رانندگی کردم.جلوی پلیس راه که جای امنی بود نگه داشتم. انقدر خسته بودم که دیگر به فکر زمان حال نبودم. ستایش و امیرعلی شب را روی صندلی خوابیدند و من هم پشت فرمون ماشین، خوابم برد. کمرم خشک شده بود در این چند روز که نشسته خوابیده بودم.صبح که شد به این فکر کردم که بار جابجا کنم اما به هر کسی می گفتم، به خاطر این که زن بودم، ردم می کرد. عصر که شد به این نتیجه رسیدم که تهران به درد من نمی خورد. باید به شهر خودم برگردم. هر چه باشد آن جا را بیشتر می شناختم.اما ماشین کمی خرج داشت و باید قبل از این که وارد جاده شوم، به فکر تعمیراتش می افتادم. به حسابم نگاه کردم تا ببینم چقدر از پول باقی مانده را می توانم خرج کنم که با دیدن رقمی که در حسابم بود، شوکه شدم. باورم نمیشد بیست میلیون تومان در حسابم باشد. به تاریخ واریزش که نگاه کردم، متوجه شدم صاحب خانه همان موقع که خانه را تحویل گرفته، پول را به حسابم زده. انگار دنیا برای من شده بود.با خیال راحت به تعمیرگاه رفتم و ماشین را سرویس کردم. برای پشت ماشین چادر خریدم و دور تا دور ماشین را چادر زدم. بخشی از پولی که داشتم رفت اما ماشین شکل و شمایل خوبی گرفته بود و برای بار زدن آماده شده بود.با احتیاط به سمت اصفهان رانندگی کردم. سر راه فکری به سرم زد. با دیدن کودکی که تا کمر در آشغال ها دنبال ظروف بازیافتی است، تصمیم گرفتم تا اصفهان هر چه می توانم بطری و پلاستیک جمع کنم.هر جایی که مناسب بود نگه می داشتم و بطری ها را جمع می کردم. ستایش هم کمکم می کرد. تا خود اصفهان پشت نیسان را پر از وسایل بازیافتی کردم. به اصفهان که رسیدم، به جایی که وسایل بازیافتی را می خرید رفتم. به ازای آن ها، 82 هزارتومان به من پول داده شد. این شد که شغل جدیدم را پیدا کردم.احتیاج به حمام داشتیم. به گرمابه ای که از قدیم میشناختم رفتم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیونه
لباسهایی که تنمان بود را زودتر شستم و روی وسیله گرمایشی گرمابه انداختم.منتظر شدم لباس ها کمی خشک شود.تن بچه ها کردم و بعد دوباره به ماشین برگشتم.با پولی که برایم باقی مانده بود دیگر نمی توانستم خانه بگیرم. اگرمی گرفتم هم وسایلی نداشتم که در آن زندگی کنم.از طرفی اجاره خانه هم به خرج هایم اضافه میشد.ستایش و امیرعلی را هم که نمی توانستم در خانه تنها بذارم.برای همین تصمیم گرفتم تا کمی لباس و کتاب و دفتر برای ستایش و بچه هابخرم و با خیال این که کمی پس انداز دارم،روزها دنبال یک لقمه نان بروم. شب ها در همان نیسانی که داشتیم، می خوابیدم. منتظر بودم که شرایط طوری شود که بتوانم یک خانه ساده اجاره کنم.هر روز با گونی و دستکش دنبال ضایعاتی ها بودم و آخر وقت، به گاراژ ضایعاتی ها می رفتم و زباله ها را تحویل می دادم. در طول روز، ستایش کنارم مینشست و به کتاب هایی که هیچ وقت فرصت یادگیریشان را در مدرسه پیدا نکرده بود نگاه می کرد. سعی می کردم جمع و تفریق و خواندن و نوشتن را یادش بدهم اما ستایش با شرایطی که داشتیم، نمی توانست رنگ مدرسه را ببیند.دو ماهی به همین طریق گذشت.خداروشکر پول خورد و خوراک و بنزینمان در می آمد. هر روز به فکر این بودم که ضایعات بیشتری پیدا کنم بلکه آخر وقت، بیشتر نصیبم شود. پول زیادی نداشت اما جای شکرش باقی بود که زندگی ام میگذشت.یک روز در گاراژ ضایعاتی ها بودم که یکی از کارگرانی که آنجا بود، فکر دوگانه کردن ماشین را به ذهنم انداخت. راست میگفت اگر ماشین دوگانه میشد، خرج کمتری برای بنزین صرف
میشد.کم و بیش، بار اسباب و وسیله هم بهم میخورد.سعی می کردم در طول روز، یک ساعتی بچه ها را در پارک رها کنم تا کمی طعم بچگی زیر زبانشان باشد و یادشان نرود که آن ها هم حق بازی کردن دارند.یک سال به همین طریق گذشت. من و بچه هایم یک سال تمام در ماشین می خوابیدیم و برای حمام و دستشویی از سرویس های بیرون استفاده می کردیم. دلم برای مادرم حسابی تنگ شده بود. دلم از همه این بی مهری هایی که خانواده ام نسبت به من داشتند پر بود. مگر میشد کسی 10 خواهر و برادر داشته باشد که همگی دستشان به دهنشان میرسد اما زیر آسمان شهر، داخل ماشینی بخوابد که تمام سرمایه اش شده! تازه حتی یک نفر از خانواده اش هم پیگیر مرده و زنده بودنش نباشند. خانواده نخاله احمد، صدبرابر بهتر از خانواده من بودند حداقل روز دادگاه تنهایش نذاشتند.بعد از یک سال، سر و کله خیر قدیمی ام پیدا شد. پدر فاطمه که فکر می کرد در این مدت زندگی رو به راهی دارم و کنار خانواده ام زندگی می کنم، پیام داد و از احوالم پرسید. وقتی گفتم که دوباره به اصفهان برگشتم، گفت که فاطمه هم آمده و دلش برای من تنگ شده. خلاصه بعد از مدت ها به یک مهمانی ویژه دعوت شده بودیم. با بچه ها حمام رفتیم و دوش گرفتیم و تر و تمیز شدیم. به آدرسی که داده بود رفتیم. فاطمه خانه بود. پیشوازمان آمد. روبوسی کردیم و وارد خانه شان شدیم.آقا محمد با بچه ها بازی می کرد. من و فاطمه هم غرق صحبت بودیم. در میان صحبت هایم متوجه شد که از احمد جدا شده ام. هرچند که باز هم نمی دانست در این یک سال کجا زندگی می کنم.آقا محمد ستایش و امیرعلی را به انتهای پذیرایی برد تا من و فاطمه راحت تر حرف بزنیم. برای بچه ها کیک و خوراکی آورد. انقدر گرم صحبت با فاطمه بودم که متوجه نشدم ستایش سیر تا پیاز زندگیمان را کف دست آقا محمد گذاشته.
وقتی خداحافظی کردیم، آقا محمد عادی بود اما وقتی برگشتم، ثانیه به ثانیه از او پیام می آمد.حسابی ناراحت و عصبانی بود که چرا در این مدت چیزی به او نگفتم. من هم که نمی خواستم از کسی کمک بگیرم، یکی در میان جوابش را می دادم. صبح که شد، زنگ زد. با عصبانیت گفت دختر مگه قرار نشد پیش خانوادت بمونی؟ پس ستایش چی میگه که خونه ندارید؟ راست میگه؟گفتم: کی میگه خونه نداریم؟ ماشینم خونمه. توش زندگی می کنیم. راحتم هستیم.این حرف را که زدم عصبانی تر شد و گفت: این شد زندگی؟ بچه ها رو با خودت این ور اونور میبری؟ کمر بچه داغون میشه تو ماشین. پس چرا داداشت کاری نکرد؟گفتم: همون روز که شما برگشتید، منم برگشتم.خواهر و برادرام موقعیت و شرایطشون برای نگهداری از ته تغاری خونه جور نبود. تو این یه سالم ازشون خبر ندارم. اونام خبری از من ندارن. اما من راضی ام. زندگیم خوبه. بهتر از روزاییه که احمد شوهرم بود. نگران خونه هم نباشید. پول جمع کردم به زودی یه خونه میگیرم.بعد از آن هر چه آقا محمد زنگ میزد، یکی درمیان جوابش را می دادم. دوست نداشتم حالا که خودم دستم به دهانم میرسد، سربار او باشم. کم کم دست به کار شدم تا یک خانه پیدا کنم. بعد از چند روز یک سوئیت کوچک پیدا کردم که یک دست رختخواب و چهار دست لباس را در آن گذاشتیم. بعد از مدت ها، پاهایمان را دراز کردیم و در خانه خوابیدیم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهل
موقع خواب، اشک هایم بند نمی آمد. یاد روزی افتادم که با احمد به یک خانه خالی رفتیم و مثل الان، بدون وسیله بودیم. وقتی یاد احمد می افتادم چهارستون بدنم می لرزید. چه حیف شد که تمام خاطرات خوبمان به بدترین خاطره ها
تبدیل شد.چند روز بعد موقعی که در خیابان از این ور به آن ور می رفتم تا بار به تورم بخورد، یک نفر برای جابجایی جهاز، جلویم را گرفت. سوار ماشین شد و تا خانه اش، راهنماییم کرد. هر چه می رفتم، به محله مادر احمد نزدیک تر می شدم. از ترس این که دوباره آن ها را ببینم، توقف کردم. دقیقا آدرس را پرسیدم و فهمیدم که یکی از همسایه های همان کوچه است. با این که می ترسیدم اما تا خود کوچه رانندگی کردم. از ماشین پیاده نشدم و منتظر شدم که بارها را داخل کابین بچینند. همان جا زنی که صاحب خانه بود و بار برای او بود، مرا شناخت. گفت: عه، شما ساره ای؟ زن احمد؟گفتم: زن سابق احمد.گفت: آره بابا خبر دارم که جدا شدید. به سلامتی، بار جابجا می کنی؟گفتم: آره. خداروشکر اوضاعم روبه راهه.سرش را تاسف بار تکان داد و گفت: وضع خانواده شوهرت خوب نیست. خواهر شوهرت ازدواج کرده، هر روز قهر و دعوا دارن. صداشون تا هفت تا خونه اینورتر هم میاد.شوهرتم که با اون خانمه که گرفتنش ازدواج کرده. از زندان که آزاد شده اومده پیش مامان و باباش. چند وقت پیش دیدمش. دوباره معتاد شده.با بغض گفتم دیگه نمی خوام بیشتر از این دربارشون بدونم. اونا دیگه به من ربطی ندارن. خود خدا جوابشونو میده.برگشتم و بار را به جایی که باید می رساندم، رساندم. یعنی جواب همه بدی هایی که در حقم کرده بودند این بود؟ هنوز یک شب بی پناهی قسمتشان نشده تا دلم با کاری که کردند صاف شود.اوضاع کارم بهتر شده بود. هر روز بار بیشتری بهم می خورد و پول بیشتری دستم می آمد.شب ها تا جایی که می توانستم، برای ستایش و امیرعلی وقت میذاشتم با ستایش درس هایش را تمرین می کردم و با امیرعلی هم بازی می کردم.در این مدت، کم کم وسایل اولیه خانه را گرفتم. ماشین هم دیگر زوارش در رفته بود و اذیتم می کرد. باید فکری به حالش می کردم. پدر فاطمه هم هر روز تماس می گرفت. میگفت که نباید انقدر سنگین کار کنم. من هم بدون این که به حرف هایش توجه کنم کار خودم را می کردم. دوست نداشتم دست جلوی کسی دراز کنم. حالا که شرایط زندگی ام بهتر شده بود و از پس خودم و بچه هایم بر می آمدم، نمی خواستم چشم به راه کمک دیگران باشم.هر چه او می گفت مخالفت می کردم تا این که دید از پس من بر نمی آید.ظهر یک روز که برای خانه مبارکی آمده بود و دید که در خانه وسایل خاصی نداریم، با ناراحتی گفت: تا کی می خوای کار کنی؟ این طوری که نمیشه زندگی کرد.
گفتم: آقا محمد هزاربار درباره این موضوع حرف زدیم. من نمی تونم کار نکنم اما ازتون می خوام کمکم کنید با پولی که جمع کردم، ماشینمو عوض کنم. اگه یه ماشین بزرگتر و بهتر بگیرم، هم بچه ها موقع بارگیری می تونن توش راحت تر باشن، هم خودم می تونم بارهای بهتری رو جابجا کنم. به نیسان درب و داغون من، بار اساسی نمی خوره.آقا محمد باز هم مخالفت کرد اما من با لبخند گفتم: به نظرتون با این قدر پولی که دارم می تونم کامیونت بخرم؟ یه چیزی مثل فوتون باری؟ قیمتش دستم هست اگه مدل پایین تر بخرم خیلی خوب میشه آقا محمد.آقا محمد گفت: همینم مونده. بشینی پشت کامیون. این ور اون ور بری. هی من میگم نمی خواد کار کنی تو داری دنبال ماشین مردونه می گردی؟ خودم خرجتو میدم. نگران بچه ها هم نباش. بشین تو خونه. کارایی که میشه از خونه انجام دادو انجام بده. این بچه ها رو انقدر این ور اون ور نکشون.گفتم: از شما به ما خیلی رسیده اما من که نمی تونم تا ابد به فکر این باشم که از یه جایی یه خیری بهم برسه. دلم می خواد برای بچه هام زندگی ای که خودم نداشتمو بسازم. باید کم کم وسایل بخرم. سال دیگه ستایشو مدرسه بفرستم. هنوز بدهی هایی که بهتون دارمو تسویه نکردم به دلم افتاده زود اونا رو هم صاف می کنم.آقا محمد با ناراحتی گفت: اونا بدهی نیست. خودم دلم خواسته کمک کنم. انقدر لج بازی نکن. نمی گم کار نکن که. میگم رانندگی و باربری واسه یه زن تو این جامعه خوب نیست. همش باید با مردها سر و کله بزنی.خطرناکه. خدایی نکرده یکی بلایی سرت بیاره چی؟گفتم آقا محمد من اگه می خواستم به این چیزا فکر کنم که الان زبونم لال، خودم و بچه هام از گرسنگی فاتحه خونده بودیم. تا الان خدا کمکم کرده. بعد از اینم کمکم می کنه.موبایلم را برداشتم و گفتم این ماشینه رو ببینید. به نظرم خوبه اما من که از فنی ماشین سر در نمیارم.آقا محمد گفت خب فقط خرید ماشین نیست که باید بری گواهینامه ماشین سنگین بگیری.گفتم خب میگیرم. اصلا از همین فردا اقدام می کنم.آقا محمد که حسابی کلافه شده بود گفت لا اله الا الله. انگار دارم با دیوار حرف میزنم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب کمی با خودت،
دلت و خدا خلوت کن؛ 🍂🌸
کمی فکر کن،
روزت را مرور کن!
ذهنت را، دلت را سبک کن و آرام بخواب...🍂🌸
شبتون بخیر🌙✨
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸بيدار شو
امروز از زندگى
از خنده گل🌸🍃
از عطر صبح لذت ببر
گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
تا با خودش ببرد
زندگى پُر است از شادىهاى كوچک🌸🍃
آنها را درياب...🩷
صبح یکشنبهتون بخیر🩷
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلویک
لبخند زدم و گفتم میشه کمک کنی این ماشینو بخرم؟ اگه بتونم بخرمش اوضاع کارم از این رو به اون میشه ها.آقا محمد به ناچار با صاحب ماشین تماس گرفت. ماشین را با هم دیدیم. فوتون باری تر و تمیزی بود اما باز هم پولم کم بود. نیسان را فروخته بودم و کمی از پس اندازم باقی مانده بود. به صاحب فوتون گفتم اگه راضی بشی تو دو تا چک ماشینو بفروشی، منم همین امروز معامله می کنم باهات.صاحب ماشین اول راضی نمیشد اما بعد از چند دقیقه، بالاخره رضایت داد. آقا محمد با صاحب ماشین صحبت کرد و معامله را جوش داد. خیال آقا محمد را بابت پاس کردن چک راحت کردم اما وقتی فهمیدم که بدون این که به من بگوید، با صاحب قبلی ماشین تسویه کرده، خیلی ناراحت شدم.برای گواهینامه ماشین سنگین اقدام کردم. خیلی سخت تر از نیسان بود اما خداروشکر که از پسش برآمدم. حالا من قرار بود تنها زن کامیونت سوار اصفهان باشم.چند روز بعد اقا محمد با شیرینی و سند، به خانه ام آمد. با دیدن سند ماشین در دلم قند آب شد. وای انگار خواب می دیدم. اما قبل از این که چیزی بگوید گفتم: یه شماره حساب بدید. هر ماه هر باری که بهم بخوره، یه بخشیش رو برای شما میریزم تا حسابمون صاف شه.با این که آقا محمد مقاومت می کرد اما با هر روشی که بود شماره حسابش را گرفتم. وای که بعد از رفتن آقا محمد چقدر خوشحال بودم که از این به بعد، بچه ها می توانستند با خیال راحت در ماشین پاهایشان را دراز کنند و زمانی که از این سر شهر به آن سر شهر می رفتیم، استراحت کنند.وقتی ماشین دستم آمد، با دلهره رانندگی کردم اما بعد از چند دور، تمام استرسم از بین رفت. دنبال کارهای بی دردسر و کم خطر بودم. اسباب اثاثیه جابجا می کردم و گاهی، برای گل فروشی و بارهای کلان هم از این شهر به آن شهر می رفتم. تا اینکه آقا محمد دوباره به خانه ام سر زد. مثل همیشه دست پر بود. برای بچه ها خوراکی خریده بود. با این که دلش راضی نبود اما گفت یه کاری پیدا کردم برات که می تونه پول خوبی برات داشته باشه. من با یه تره بار صحبت کردم که بار سبزی از تهران و خوزستان بیاری براشون.اگه به غرور خانم برنمی خوره و کار منو دخالت نمی دونی، می تونی خودتم روی این عمده بارها، پونصد کیلو بار بیاری و بدی به مغازه ها. اینجوری سودشم برای خودت خوب میشه.با خوشحالی گفتم وای این که خیلی فوق العاده است. از کی می تونم کارو شروع کنم؟آقا محمد گفت: به یه شرط. هر وقت تو جاده مشکلی برات پیش اومد به من زنگ بزنی. من خودم خط خوزستان تهران کار می کنم. هواتو دارم. اگه یه وقت ماشین خراب شد، آشنا دارم که تو راه کمکت کنه. تو رو خدا خیره سر بازی در نیاریا.گفتم: قول میدم. وای آقا محمد خیلی خوشحالم. دیگه یعنی کار ثابت پیدا کردم؟ آخه یه روزایی در به در دنبال بارم اما خبری نیست. این طوری یعنی هر روز بار دارم که ببرم و بیارم.آقا محمد گفت: ساعت 7 صبح باید بری، 7 ساعت تو راهی، دو سه ساعتم بارگیری و تخلیه طول می کشه. حدودا 6 ساعتم باید بخوابی گفتم: یه طوری برنامه ریزی می کنم که ستایش و
امیرعلی هم تو راه اذیت نشن.هوا حسابی گرم بود. سه ماه از این شغلی که زندگی زیر و رو کرده بود گذشته بود. خدا را صد هزار مرتبه شکر می کردم که دیگر دغدغه گرسنگی و آوارگی را ندارم و می توانم به رویاهایی که برای بچه هایم دارم فکر کنم. مثلا دلم می خواست ستایش به یک مدرسه غیرانتفاعی برود و دو سالی که از درس عقب مانده را یک دفعه ای جبران کند. انگار نه انگار که دو سال مدرسه نرفته. یا این که لباس های قشنگ برای بچه هایم بخرم و خیالم از بابت یادگیری هایی که هر بچه ای در این دوره و زمانه باید بداند، راحت باشد. در ذهنم برای بچه ها انواع کلاس های آموزشی را تصور کردم. دلم می خواست ستایش و امیرعلی انقدر توانمند شوند که اگر روزی تنها بودند، گلیم خودشان را از آب درآورند. دوست داشتم که به کارهای بزرگتری فکر کنند. دلم نمی خواست مثل مادرشان راننده شوند یا سبزی و باقالی پاک کنند.یک روز که در جاده خوزستان بودیم، آقا محمد زنگ زد. او هم در همان مسیر بار داشت. از آن جایی که راننده های کامیون بهترین رستوران های بین راهی را می شناسند، گفت که در یکی از رستوران های شناس، قرار بگذاریم. بچه ها هم خوشحال بودند که قرار است عمویشان را ببینند.بچه ها وقتی آقا محمد را دیدند خیلی خوشحال شدند. با این که فرشته نجاتم بود اما هنوز هم با او رودربایستی داشتم. حتی وقتی در رستوران بودیم، نتوانستم کامل غذا بخورم.آقا محمد بچه ها را برداشت و داخل ماشینش را نشان داد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلودو
ماشینش 18 چرخ بود. بچه ها که حسابی از دیدن اتاقک ماشین لذت برده بودند، به همه جای ماشین سرک کشیدند. آقا محمد به من نگاه کرد و گفت: دلت نمی خواد داخلشو ببینی؟گفتم نه دیگه. دیره.به بچه ها نگاه کرد و گفت: عموها برید تو اتاقک یه کم استراحت کنید.ستایش و امیرعلی هم که تا به حال اتاقک دو تخته داخل ماشین ندیده بودند، از خوشحالی همان جا ماندند.گفتم خیر باشه اتفاقی افتاده؟ چیزی می خواید بگید؟چند ثانیه سکوت کرد و گفت ساره یه چیزی میگم ولی الان هیچ حرفی نزن.منتظر ادامه حرفش شدم. بدون هیچ تردیدی گفت ساره با من ازدواج کن.از پیشنهاد یک دفعه ای اش دهانم باز ماند. اصلا نمیدانم چطور شد که در یک لحظه، تمام زندگی ام مقابلم رژه رفت.با شنیدن خواستگاری اش، پاهایم شل شد و محکم روی زمین افتادم. آرنجم هم به رکاب ماشین برخورد کرد و کبود شد.آقا محمد با دیدن رنگ گچ شده من هول کرد و با ترس گفت: ساره خانم چی شد؟ چرا یه دفعه ای رنگت پرید.به سمت ماشین نگاه کردم تا مطمئن شوم بچه ها حواسشان نیست. لال شده بودم. آقا محمد با ترس گفت: ساره جان غلط کردم. اصلا فراموش کن چی گفتم. تو رو خدا یه چیزی بگو. حرف بزن دارم سکته می کنما. از داخل ماشینش بطری آبی را باز کرد به دستم داد. گفت: یه کم آب بخور. حالت جا بیاد.
خودم هم نمی دانم چرا تا این حد بی حال و بی رمق شدم. همیشه فکر می کردم غش و ضعف کردن برای فیلم و سریال هاست اما طوری از پیشنهادش ضعف کردم که توان راه رفتن نداشتم. آب را از دستش گرفتم و چند جرعه خوردم.کنارم نشست و فقط نگاهم می کرد تا حالم بهتر شود. حتی جرات گفتن کلمه ای را نداشت.بعد از 5 دقیقه که حالم بهتر شده بود برگشتم و گفتم: چطور به فکرت رسید همچین پیشنهادی رو به من بدی؟ من دو تا بچه دارم. از ازدواج بیزارم. منو باش که فکر می کردم تو همه این سال ها، تو فرشته نجاتمی.فکر می کردم از روی خیرخواهی کمک می کنی بهم اما بهم نظر داشتی. دیگه نه می خوام بهم زنگ بزنید نه پیام بدید.آقا محمد گفت: اگه تو دو تا بچه داری منم دو تا بچه دارم. اصلا من غلط کردم که پیشنهاد ازدواج دادم. ولش کن. همشو فراموش کن.با صدای بلندی امیرعلی و ستایش را صدا زدم تا از بالای ماشین، بغلشا کنم و پایین بیاورم.دستانم تاب نداشت. گفت: چه کار میکنی؟ الان بچه ها رو میندازی. به زور جلو آمد و بچه ها را بغل کرد و زمین گذاشت.انقدر حالم بد بود که دلم می خواست یک گوشه بنشینم و گریه کنم. ستایش متوجه رفتار عجیب و غریب بینمان شده بود اما نمی خواستم بویی از خواستگاری عمو جانش ببرد.کمی مکث کردم و گفتم: همون حرفی که تمام کارهای خوبی که برام کردید زیر سوال برد.آقا محمد گفت: من حرف های امروز فراموش کردم. نمی خوام دیگه شما هم بهش فکر کنید. ولی به خدای بالای سرم قسم، تا همین یه ماه پیش من به این پیشنهاد فکر نکرده بودم. هیچ وقت دلم نمیخواست زندگیت بهم بخوره. هم منطقی هم احساسی به این نتیجه رسیده بودم که باهات این قضیه رو مطرح کنم اما فهمیدم که اشتباه کردم. الانم دیگه لال شم که بخوام چیزی بگم. فقط تو رو خدا از من ناراحت نشو.گفتم من از یازده سالگی شوهردار شدم. انقدر سختی کشیدم تو اون زندگی که یه سال تو ماشین خوابیدنم برام اوج خوشبختی بود. هر جایی که رنگی از احمد و خونوادش نبود، من آسایش داشتم.آقا محمد نگاهی به چشم های خیسم کرد و گفت: ولی من می خواستم کاری کنم که تمام سختی هایی که کشیدی رو فراموش کنی. نمی دونم. من که جای تو نبودم که بخوام به جات تصمیم بگیرم. الان هم فقط می خوام همه چی برگرده به قبل. نمی خوام دیدت نسبت به من عوض شه.گفتم آره. بیا دیگه درباره اش حرف نزنیم.گفتم آره. بیا دیگه درباره اش حرف نزنیم. میگم به نظرت چقد دیگه طول میکشه بارو تخلیه کنیم؟آقا محمد به ساعتش نگاه کرد و گفت اگه با همین سرعت بریم پنج ساعت دیگه میرسیم.گفتم ماشینت جاش امنه؟آقا محمد لبخند زد و گفت: نگران ماشین نباش. جای ماشین امنه.چشمامو بستم و بدون این که حواسم به این باشد که مردی کنارم نشسته، خوابم برد. یک ساعت بعد با صدای امیرعلی بیدار شدم.آقا محمد گفت: حالت بهتره؟ستایش و امیرعلی در حال بازی کردن بودند. گفتم: بهترم.نمیدانم چرا دیگر زبانم به گفتن کلمات عادی نمیچرخید. به زور حرف میزدم. سکوت بدی در میانمان بود. هم من معذب بودم و هم آقا محمد.آقا محمد گفت: قراره برم مرز.چند روزی نیستم.گفتم: از کی میرید؟گفت: هفته دیگه.گفتم: حقوقش خوبه؟هر بار که میری مرز و میای برات میصرفه؟آقا محمد گفت: خوبیش که خوبه. اما خطرناکه. باید مراقب راهزنا هم باشی.سعی کردیم تا رسیدن به مقصد فقط درباره کار صحبت کنیم.نزدیک های صبح بود که به خانه رسیدم.خوابم برد اما حتی در خواب هم صحبت های آقا محمد در ذهنم می پیچید.نمی دانم چرا همش یاد کتک هایی که خورده بودم می افتادم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوسه
حتی یاد زمانی که مادرشوهرم موهایم را می کشید.چند روز دیگر گذشت و من هر شب، شبیه جن زده ها از خواب می پریدم. کابوس می دیدم. برای خودم هم عجیب بود که چطور یک پیشنهاد ازدواج ساده مرا تا این حد بهم ریخته بود.خورد و خوراکم بهم ریخته بود.رنگم زرد شده بود. فشارم بالا و پایین میشد. به زور برای بچه ها غذا درست می کردم اما ستایش با همان سن کمش سعی می کرد، به من رسیدگی کند. به محل بارگیری هم اطلاع دادم که مریضم و جایگزین برای این چند روز پیدا کنند.آقا محمد که چند روزی بی خبر از من بود، اصرار کرد که جواب تلفنش را بدهم. گوشی را برداشتم و با حالتی که مریضی از صدایم می بارید حرف زدم.چند دقیقه بعد گفت: ساره خانم، میشه بیای پایین؟ دم درم.گفتم حالم خوب نیست. میشه اگه حرفی هست بعدا بزنیم؟گفت: فقط یه لحظه بیا پایین.به زور چادر سر کردم و از پله ها پایین رفتم. با دیدن رنگ پریده ام گفت: ساره خانم چت شده؟ چرا این جوری شدی؟گفتم: باید استراحت کنم. خوب میشم.گفت: این طوری نمیشه. پاشو بریم دکتر.گفتم: نمی خوام برم دکتر.با جدیت گفت: چند روزه سر کار نرفتی. از بعد از اون روز مریض شدی. همش به خاطر حرف های منه. کاش لال میشدم چیزی نمی گفتم.گفتم: ربطی به حرف های شما نداره.زنگ در خانه را زد و بدون توجه به حرف های من گفت: ستایش جان، امیرعلی رو حاضر کن مامانتو ببریم دکتر. ستایش هم چشم گفت.به من اشاره کرد و گفت: برو سریع لباس بپوش بریم.گفتم من نمیام. اگه بخوام برم خودم میرم.شانه بالا انداخت و گفت: باشه پس من تا صبح همین جا تو ماشین می خوابم.گفتم چرا داری اذیتم می کنی؟به چشمانم نگاه کرد و گفت: تو هم داری اذیتم می کنی. حال الانت به خاطره منه که این طوری شده. انتظار داری شب راحت بخوابم؟ستایش پایین آمد. از آن جایی که از اختلاف بین من و آقا محمد با خبر نبود، با خوشحالی گفت: عمو بریم سوار ماشینت شیم؟آقا محمد دست ستایش و امیرعلی را گرفت و داخل ماشین شخصی اش گذاشت.به اجبار رفتم و لباس هایم را عوض کردم.به بیمارستان که رسیدیم، دکتر فورا سرم زد و داروهای تقویتی تزریق کرد.موقع برگشت، داروهایم را از داروخانه گرفتیم.ستایش هم اصرار می کرد که عمو من از تنهایی می ترسم. شب پیش ما بمون. مامان مریضه. چند روزه من غذا رو درست می کنم و از این حرف ها!آقا محمد هم گفت: من می مونم پیشت عمو.خودم براتون غذا درست می کنم. تا حال مامانتون خوب شه.با شنیدن این حرفش چشمانم گرد شد.میدانستم چرا می خواهد به خانه مان بیاید. می خواست لوازم و اسباب اثاثیه ام را ببیند. اما خانه من که خالی بود. چیزی نداشت جز تشک و متکا و یک پیک نیکی ساده. فقط توانسته بودم چند تکه کوچک دست دوم به خانه ام اضافه کنم.زبانم انقدر قفل شده بود که توان مخالفت نداشتم.یواشکی به ستایش گفتم که بگوید دوست دارد خانه عمویش را ببیند. ستایش هم همان لحظه گفت: عمو نمیشه بریم خونه شما؟ من دوست دارم ببینم خونتون کجاست.آقا محمد با خوشحالی گفت: اتفاقا خاله فاطمه هم هست.نگاهی به من کرد و گفت: چند روز مهمون من میشی تا وقتی حالت خوب شه. بعد قول میدم کاری باهات نداشته باشم.گفتم: نمی خوام زحمت بدم.مسیرش را عوض کرد و گفت: زحمتی نیست. اینطوری فاطمه هم بهت سر میزنه.خیال منم راحته. صبح تا عصرم من نیستم. ستایش خیلی خوشحال بود.وقتی به خانه اش رسیدیم، فاطمه حسابی تحویلمان گرفت. گفتم: به خدا نمی خواستم مزاحم شم اما..فاطمه وسط حرفم پریدو گفت این حرفا چیه میزنی؟ شام درست کردم. منتظر بودم بابا بیاد.زیاد درست کردم. انگار به دلم افتاده بود مهمون داریم.ستایش محکم فاطمه را بغل کرد و گفت: خاله فاطمه مامان حالش چند روزه بده. همش خوابه.فاطمه که انگار تازه چهره ام را دیده بود گفت: ای وای. فکر کردم به خاطر بار بردن کم خوابی گرفتی. تو رو خدا ببخشید حواسم نبود. الان خوبی؟ بهتری؟گفتم: یه کم ضعف دارم اما اینا عادیه.قبلا این طوری زیاد شدم.فاطمه به آقا محمد گفت: زود سفره رو بندازیم. همه چیو آماده کردم.به سمت اتاق رفت و رخت خواب آورد و گوشه اتاق پهن کرد. گفت: فعلا اینجا بشین تا موقع خواب جاتو درست کنم.از این همه محبت نمی دانستم چه بگویم. تشکر کردم و گفتم: بذار کمکت کنم.فاطمه چهره اش را جمع کرد و گفت وای خدا چقدر تعارفی هستی. دست ستایش را گرفت و گفت: خاله بیا سفره بندازیم.همه در سفره انداختن کمک کردند حتی اقا محمد اما من تکیه به پشتی داده بودم. چه خانه با صفایی داشتند. همه لوازمش نو و تر تمیز بود.خانه ای که شاید من هزاربار در رویاهایم هم نمی توانستم به آن فکر کنم. شاید اگر هیچ وقت مسیر زندگیم به احمد نمی خورد من هم در خانه ای شبیه این، با کسی که دوستش داشتم زندگی می کردم. هیچ وقت حکمت کارهای خدا را نفهمیدم اما ناشکری نمی کردم چون همیشه و همه جا به دادم رسیده بود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوچهار
شب که شد فاطمه رفت. شوهرش خانه تنها بود. من و بچه ها هم در اتاق قدیمی فاطمه خوابیدیم. نصف شب، از صدای جیغی که کشیدم هم بچه ها بیدار شدند و هم آقا محمد. آب قند بود که برایم پشت هم می آوردند. از این که بدخوابشان کرده بودم ناراحت شدم اما دست خودم نبود. این کابوس های لعنتی نمی دانم چرا هر شب مهمانم شده بودند.هر که می دید فکر می کرد جن زده شده ام. ستایش گریه کرد و گفت: عمو مامانم چند شبه این جوری میشه.اختیار اشک هایم را نداشتم. پشت هم گریه می کردم. با خوردن آب قند اشک هایم کمتر شد. گفتم تو رو خدا حلال کن، بد خوابتون کردم.آقا محمد که از چهره اش نگرانی می بارید گفت: از کی این طوری شدی؟من هم گفتم: چند روزی میشه.امیرعلی را که گریان شده بود در آغوشش گرفت و آرامش کرد. بعد با ناراحتی گفت: از همون روز این طوری شدی؟گفتم: میدونم مسخره است اما دست خودم نیست. چند شبه بی خواب شدم. خدا از خانواده احمد نگذره.آقا محمد گفت: خدا از منم نگذره که بدون فکر حرف زدم.پنجره را باز کرد و گفت: بذار هوای تازه بیاد تو اتاق. یه پتو اضافه هم بکشید روتون.اصرارهای من بی فایده بود. فاطمه هم صبح زود آمد و در طول روز چندبار سرم و تقویتی به من زد. حالم بهتر شده بود اما باز هم همان شب، عین جن زده ها از خواب پریدم و داد و هوار کردم. خودم از کارهایم خجالت میکشیدم اما دست خودم نبود.آقا محمد بالای سرم آمد و گفت: دقیقا خواب چی می بینی؟
کمی نفسم چاق شد. گفتم: خواب مادر احمدو که موهامو میکشه. خود احمد که سیخ دستشه و دوباره از بین استخون انگشتم...نذاشت ادامه حرفم را بزنم. گفت: با اون خانواده ای که من دیدم همه اینا طبیعیه اما چطور بعد از این همه مدت این طوری شدی عجیبه.راست میگفت. در تمام این مدت، چیزی به جز سیر کردن شکم بچه هایم ذهنم را پر نکرده بود اما چند روزی بود که به آن روزهای تلخ و غمگین گذشته فکر می کردم. ناخوداگاهم پر شده بود از تصاویر وحشتناکی که متصور می شدم.صبح روز بعد گفت من یه روانشناس پیدا کردم. فکر می کنم نیاز داری که با یه نفر حرف بزنی.گفتم: روانشناس می خواد چه کار کنه؟ می تونه گذشتمو پاک کنه؟ من روانشناس نمی خوام. خودم از پس خودم برمیام.آقا محمد با ناراحتی گفت اونا کارشونو بلدن. ممکنه تا آخر عمرت شب ها این طوری از خواب بپری. بچه ها گناه دارن. مخصوصا وقتی تنها باشن. به جز اون، چرا انقدر به خودت عذاب بدی؟ روانشناس کمک می کنه با هر موضوعی کنار بیای.گفتم: من فعلا شرایط پرداخت هزینشو ندارم.آقا محمد گفت: مگه من گفتم هزینه هاشو بده؟ می خوام خودم ببرمت.گفتم: ببخشید ولی من قبلا هم گفتم دوست ندارم مدیون کسی بشم. نمی خوام از این به بعد کمک مالی کنید. تا همین جاشم زحمت زیادی بهتون دادم.آقامحمد گفت: حداقلش می تونی مثل یه دوست روی من حساب کنی. نمی تونی؟گفتم: من تا حالا هیچ دوستی نداشتم تو زندگیم که بدونم چطوری میشه روشون حساب کرد. لطفا دنبال جلسات روانشناسی و این حرف ها نباشید.همان روز به خانه ام برگشتم. رنگ و رویم بهتر شده بود اما کابوس های شبانه ام ادامه داشت. آقا محمد از ستایش همه چیز را می پرسید. از این که دوباره بد خواب شده ام یا نه. از این که غذای کافی دارند یا نه. ستایش هم بی کم و کاست همه چیز را به او می گفت.چند روز بعد، آقا محمد پیام داد که وقت مشاوره گرفته و اگر نیایم، هزینه جلساتی که پرداخت کرده میسوزد. عصبانی شدم. با ناراحتی پیام دادم که بیشتر از این مرا مقروض نکند اما انگار گوشش بدهکار نبود.فقط می گفت: تو هیچ دینی به گردن من نداری و تمام این کارها، برای آرامش خودمه.سرلج ولجبازی می خواستم که به جلسه مشاوره نروم اما وقتی دو دوتا چهارتا کردم دلم نیامد پولش بسوزد. با خودم گفتم که سر فرصت همه پول ها را برمی گردانم. از طرفی بیداری های وحشتناک شبانه ام حسابی استرس و دلهره درونم ایجاد کرده بود.به آدرسی که داده بود رفتم. وقتی وارد مطب شدم دیدم که آقا محمد روی صندلی نشسته است. منتظر آمدنم بود. با دیدنم گل از گلش شکفت. با لبخند گفت: ترسیدم نیای.کمی اخم و تَخم کردم و گفتم: دیگه بدون هماهنگی من کاری نکنید لطفا.گفت: فقط همین یه بار. من همین جا میشینم. یه ربع دیگه شروع میشه. کارت تموم شد بر می گردیم.سوئیچ ماشینم را دادم و گفتم: بچه ها تو ماشینن. می خواستم بیارمشون بالا. امیرعلی یه ماشین پلاستیکی خریده. داره با ستایش بازی می کنه. اگه زحمتی نیست پیش بچه ها می مونید؟سوئیچ را از دستم گرفت و گفت: 45 دقیقه وقت مشاوره است. با خیال راحت و بدون استرس حرف هاتو بزن. من حواسم به بچه ها هست.جلسه مشاوره شروع شد. همه چیز را از اول برای مشاورم تعریف کردم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوپنج
تحت درمان قرار گرفتم. مشاور تشخیص افسردگی را داد. هر جلسه آقا محمد زودتر از من داخل مطب میرفت و همین اوضاع تکرار می شد. دیگر هیچ حرفی درباره خواستگاری نشد. خودش می دانست که گفتن همان کلمات، مرا تا مرز دیوانگی برده است.کم کم باید به فکر وسایل خانه می افتادم. تا جا داشتم، وسایل دست دوم تر وتمیزی را برای خانه خریدم. خانه مان شکل و رو گرفته بود. شبیه خانه های آدم های واقعی شده بود. داشتن یک خانه با تجهیزات آرزویم بود و حالا انگار به آرزوی چند ساله ام رسیده بودم واقعی شده بود. داشتن یک خانه با تجهیزات آرزویم بود و حالا انگار به آرزوی چند ساله ام رسیده بودم.بعد از جلسات درمان، کمتر دچار خواب زدگی می شدم.آرامشم بیشتر شده بود اما همچنان اوضاع افسردگی پنهانم سر جایش بود.ستایش دو سال بود که به مدرسه نرفته بود. نگران این بودم که از هم سن و سالانش عقب افتاده اما با خودم گفتم که اگر بیشتر کار کنم، می توانم برای ستایش معلم خصوصی بگیرم و در نهایت تمام این دو سال عقب افتادگی را جبران کنم.چند ماهی بود که آقا محمد را کمتر می دیدم اما یک روز به خانه ام آمد تا هم جویای حالمان شود. مثل همیشه دست پر به خانه مان آمد. برای بچه ها خوراکی خریده بود. شام ساده ای درست کردم. دور هم بودیم. بچه ها هم از این که مهمان داشتیم خوشحال بودن بودن انقدر بی کس و کار بودیم که اگر کسی به خانمان می آمد انگار دنیا را به ما داده اند.آخر وقت بود که قبل از رفتنش گفت: می خوام برای خودم ماشین ثبت نام کنم. ماشینمو عوض کنم. می خوای تو هم بنویسی و فوتونو بفروشی؟گفتم: خب ماشینای دیگه خیلی گرونن. فکر نکنم پولم برسه.گفت: پس بیا یه دست دوم بردار. این طوری می تونی بار بیشتری بزنی. درآمدت هم بیشتر میشه.گفتم بهش فکر می کنم.کمی مِن و مِن کرد اما بعدش گفت: اصلا بیا ماشین منو بردار. قسطی هم پولشو به من بده.گفتم: نه. شما هم برای خرید ماشین دیگه تون پول لازم دارید.گفت: خب من به هر کسی بخوام بفروشم قسطی می فروشمش.با این که می دانستم برای کمک به من حرف از قسط بندی می زند اما به روی خودم نیاوردم. گفتم خب پس با هم درباره نحوه پرداخت قسط صحبت می کنیم. باشه؟لبخند رضایت بخشی زد و رفت.اولین بار بود که لبخندش دلم را لرزاند. حسی که درونم ایجاد شده بود تازگی داشت. هنوز هم باورم نمیشد مردی در این دنیا وجود داشته باشد که از پدر برایم پدرتر باشد و از همسر برایم همسرتر!با اصرارهای من بالاخره ماشینش را قسط بندی کردم. ماشین جدید خیلی بهتر بود.اما سنگین تر بود و بستن اتاقکش کار هر کسی نبود.آقا محمد هم با من در یک خط کار می کرد. برای همین موقع بستن بار و زنجیر بندی و چادر کشی کمکم می کرد. دستان من که توان نداشت این همه سفت کاری انجام دهم اما دستان مردانه محمد، به موقع به دادم میرسید.تقریبا هر روز هم دیگر را می دیدیم گاهی اوقات ماشین مان پشت هم بار می برد و در طول مسیر همراه هم بودیم.همین که پشت سرم بود انگار خیالم از بابت همه چیز راحت بود.حتی گاهی دلتنگش می شدم اما خودم را نیشگون می گرفتم که از یادش بروم. دوست نداشتم فکر و خیال ازدواج در سرم بیفتد.من 29 ساله بودم و آقا محمد 46 ساله. او هم زود ازدواج کرده بود و زود بچه دار شده بود. در هفده سالگی اش، فاطمه به دنیا آمده بود. آقا محمد هم سن برادر بزرگتر من بود. با این حال فکر این تفاوت سنی هم بیشتر باعث میشد بترسم. با این حال در تمام جاده هایی که بار می بردم همراهم بود. اصلا نمیگذاشت کسی چپ نگاهم کند. و من هم محتاج این بودم که کسی صادقانه دوستم داشته باشد. محبت هایش معنادار شده بود.هر کاری که می کرد بدون این که نام عشق و دوست داشتن کنارش باشد، به دلم مینشست.ماشین جدید، بارهای جدیدتر و درآمد بیشتر! چیزی بود که در این چند ماه عایدم شده بود. خداروشکر کردم که برکت به زندگی ام آمده.وقتش بود که ستایش را به مدرسه بفرستم. برای این که تمام این دو سال عقب افتادگی را جبران کنم، کلاس های خصوصی برایش برداشتم. در چندماه، دو سال اول ابتدایی را تمام کرد. چند روزی هم دوندگی کردم تا آموزش و پرورش از ستایش امتحان بگیرد.خداروشکر ستایش در آزمون موفق شد و مستقیم برای کلاس سوم، ثبت نام شد.خیالم راحت شد. همش می ترسیدم که ستایشاز هم سن و سالانش عقب بیفتد اماخدا خواست و همه چیز در کمتر از دو سال روبراه شد. نه به آن روزهایی که سرپناهی برای خوابیدن نداشتم نه به این روزهایی که به فکر برآورده کردن آرزوهای بچه هایم بودم.از آن جایی که آقامحمد سنتور می زد و ستایش هم چندباری سنتورش رادیده بود، فهمیدم که علاقه زیادی به موسیقی دارد. تصمیم گرفتم یک ساز مناسب پیدا کنم و ستایش را به کلاس موسیقی مورد علاقه اش بفرستم.اولین سازی که برایش خریدم بلز بود. ستایش باعلاقه زیادکلاس هایش رامیرفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوشش
آخرهای آموزشش بود که استادش گفت که یک سازدیگر را تهیه کنم.به پیشنهاد استادش، فلوت خریدم. ستایش کلاس های فلوت راهم شروع کرد. زمان بار زدنم را با کلاس های ستایش تنظیم می کردم تاستایش آسیبی نبیند.سوئیت کوچکمان بایدعوض میشد. ازآن جایی که اتاق نداشت،ستایش نمی توانست همزمان باصدای بلند امیرعلی درس بخواند.زمانی که ستایش کلاس میرفت، من دربنگاه های مختلف دنبال خانه ای مناسب می گشتم.بایدطوری برنامه می ریختم که اقساط ماشین و ودیعه خانه، باهم تداخل نداشته باشند.درباره این موضوع چیزی به آقامحمد نگفتم. نمی خواستم فکرتعویض خانه ام درگیرش کند. از این که بارفتارسرد من ورد پیشنهاد ازدواجش، تغییری دررفتارهایش ایجادنشده بود، خیلی خوشحال بودم.دو دوتا چهارتا که کردم دیدم می توانم پول بیشتری در بیاورم اگر در مسیر خوزستان کار نکنم. یک شب به آقا محمد زنگ زدم و گفتم: آقا محمد به جای این که از خوزستان با یک سوم کرایه برگردیم، به نظرت بهتر نیست بریم بندر؟ این همه با منت دنبال بار نباشیم. آخه انصافه 25 تن بار بزنیم با این قیمت؟آقا محمد از این پیشنهاد استقبال هم کرد. بنده خدا به خاطر من اسیر مسیر خوزستان شده بود و با کرایه پایین بار میزد.در بندر ممکن بود یکی دو روزی بار نداشته باشیم اما همان یک باری که می خورد، کرایه اش خوب بود و کفاف چند روزمان را می داد.دوباره من و آقا محمد هم مسیر شده بودیم. اوایل تابستان بود که دیگر پول کافی برای اجاره خانه داشتم. با خیال راحت به بنگاه ها سر زدم.برای. خانه باید چک می دادم و از آن جایی که چک نداشتم، برای دریافت دسته چک اقدام کردم.حدودا 10 روزی طول کشید تا دسته چکم آماده شد. اولین دسته چکم را گرفتم و با خوشحالی برای اجاره خانه رفتم.روز جمعه وسایل را بار زدم و تا خانه بردم. ستایش خیلی خوشحال بود. انقدر که سر از پا نمی شناخت. مخصوصا وقتی که فهمید اتاق جداگانه ای برای خودش دارد.چندروز بعد فاطمه زنگ زد و برای دورهمی دعوتمان کرد. ما هم از خدا خواسته دلمان برای یک مهمانی دوستانه تنگ شده بود. ستایش و امیرعلی سر از پا نمی شناختن. آقا محمد که چندین موسیقی را بلد بود، ارگش را آورد و برای ستایش و امیرعلی آهنگ زد.ستایش هم از همان شب عاشق ارگ شده بود اما خب هزینه خرید ارگ خیلی بالا بود و من توانایی خریدش را نداشتم. در برنامه های آینده ام گذاشته بودم که حتما برای ستایش ارگ بخرم.نزدیک تولدش بود.صبح زود سرویس رفتم و تا ظهر برگشتم. با خودم گفتم اگر برای ستایش تولد بگیرم، حتما خوشحال می شود. ما که تا به حال تولد با کادو نداشتیم اما این بار قصد داشتم که برای ستایش کادو هم بخرم. به آقا محمد گفتم که به عنوان مهمان، شب به خانه ام بیاید.ستایش عاشق دوچرخه بود. بچه ها را به آقا محمد سپردم که بعد از کلاس موسیقی دنبال ستایش برود. امیرعلی هم با آقا محمد ماشین بازی می کرد. خودم هم برای خرید دوچرخه وکیک و ژله رفتم.دوچرخه که خریدم، چشمم به سه چرخه قشنگی که گوشه مغازه چشمک میزد افتاد. دلم نیامد برای امیرعلی چیزی نخرم.دلم را به دریا زدم و از باقی مانده پول هایم، سه چرخه ای را برای امیرعلی خریدم.کادوها را تزئین کردم و پشت ماشین انداختم.وقتی همگی دور هم جمع شدیم، کیک را آوردم. آهنگ زدیم و بچه ها رقصیدند. از خوشحالی نزدیک بود گریه ام بگیرد.ستایش با دیدن دوچرخه انگار دنیا را برای خودش کرده بود.چند دقیقه بعد آقا محمد از ماشین ارگ بزرگی را آورد.ستایش از خوشحالی زبانش بند آمده بود. راستش من هم زبانم بند آمده بود. آقا محمد گفت: باید یاد بگیریا. نذاری گوشه خونه خاک بخوره.ستایش از خوشحالی خودش را در آغوش آقا محمد پرت کرد. امیرعلی هم خوشحال بود اما با دیدن کادویی که عمو محمد برایش تهیه کرده بود، ذوق زده شد. یک دف کوچک هم برای امیرعلی کوچولو خریده بود.آن شب بچه ها بی نهایت خوشحال بودند.
تا به حال خنده و خوشحالیشان را تا این حد ندیده بودم. چطور میشد خدا تا این حد هوایمان را داشته باشد.آقا محمد بعد از چند دقیقه گفت میشه بیای حیاط با هم حرف بزنیم؟بچه ها در حال آهنگ زدن های نامتوازن بودند.گفتم تا چند دقیقه آروم بگیرید من برگردم.همین را گفتم و پشت سر آقا محمد وارد حیاط شدم. هوا صاف بود و نور ستاره هایش کاملا پیدا بود. به آقا محمد گفتم: شرمندمون کردید با این کادوهایی که گرفتید.آقا محمد گفت: دشمنت شرمنده. خداروشکر خوشش اومدبه صورتش نگاه کردم و گفتم: بفرمایید. راجع به چی می خواستید حرف بزنید؟راجع به پای امیر. میگم پیگیر نشدی ببینی چطور میشه بهترش کرد؟ ممکنه بعدا بچه اذیت شه ها.با ناراحتی گفتم: اون موقع که باید فیزیوتراپی میرفت ما بی سرپناه بودیم. کاری از دستم برنمیومد. ولی نمی دونم چرا دیگه فکرم به این که پیگیری کنم نرسید. پاک یادم رفته بود.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
شب را هرَس ڪردند
شاخہ هاے تاریڪی
در تلاجن وهم انگیز سڪوت
قد ڪشیدند
و تاخودِ صبح
جیر جیرڪ ها
جاے خالیِ تو را
غم خواندند
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز به خانه پنجم رسید ،
اینک بر درگاه ماه آذر،
چشم براه قاصدکی ایستاده ایم
که با یک سبد لبخند،
آخرین ماه پاییز را تا یلدایی دیگر بدرقه کند ....
صبح قشنگتون بخیر 🍂🍂🍂
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوهفت
آقا محمد گفت یه کم تو راه رفتنش مشخصه. حیفه بچه به این باهوشی و بانمکی از الان درمان نشه.گفتم چشم پیگیری می کنم. میبرمش دکتر آقا محمد گفت ایشالا که درست میشه. از اوضاع راضی هستی؟با لبخند گفتم الان که مدرسه ها بسته است آره اما وقتی مدارس باز بشه، نمی دونم باید چه کار کنم. پاک برنامه هام به هم میریزه. ستایشو دست کی بسپارم؟ کی بار ببرم، کی بار بیارم؟آقا محمد گفت: چرا تو خونه نمی مونی؟ یا یه کار دیگه پیدا کنی؟گفتم: من که سواد و مدرک درست و حسابی ندارم. به لطف پدرم هیچ وقت با سواد نشدیم اما دلم نمی خواد بچه هام مثل من شن. هیچ کاری به یه زن بی سواد نمیدن. رانندگی پول خوبی داره. تو این دو سال تونستم وضعیتمو از این رو به اون رو کنم. شما باشی جای من دست می کشی از این کار؟آقا محمد گفت هیچ کسی نمی تونه مثل تو انقدر قوی باشه.حتی مردش. تا رسیدن پاییز یه فکری برای بچه ها می کنیم. نگران نباش.به ساعتش نگاه کرد و گفت: دیر وقته. من دیگه برم.با رفتنش ته دلم خالی شد. بدون این که حواسم باشد، دوست داشتم که همه جا ببینمش. حتی خودم هم باورم نمی شد که علاقه ای در میان باشد. خودم را گول میزدم که احساسی به او ندارم.نزدیک فصل پاییز بود که آقا محمد گفت برای این که بچه ها کلاس برن و انقدر تو جاده باهات نباشن، براشون پرستار بگیر. از این پرستارای خانم که شرکتی هستن.گفتم خب چطوری اعتماد کنم بهشون. یه وقت دست و پا چلفتی نباشن؟آقا محمد گفت: نگران نباش. اول این که چک و سفته میدن. دوم این که اینا تجربشون بالاست. کار بلدن.این جوری دیگه انقدر این طفل معصوما تو جاده این ور اونور نمیشن. قبلا دخترداییم برای بچه هاش پرستار می گرفت. بذار ازش بپرسم. بهت خبر میدم.گفتم: خدا خیرت بده. یعنی میشه خیالم از بابت بچه ها راحت شه، موقع بار زدن اینا رو با خودم نیارم؟آقا محمد گفت: به خدا این بچه ها تلف شدن تو راه. گناه دارن طفل معصوما.امروز پیگیری می کنم. ببینم چطوریه.دختر دایی آقا محمد زنگ زد و گفت که آقا محمد با او صحبت کرده. شماره پرستار را داد و تائید کرد که فردمورد اعتمادی است.با این حال ته دلم خالی میشد وقتی به این فکر می کردم که برای اولین بار بچه هایم را در خانه تنها بذارم. برای همین تصمیم گرفتم در خانه دوربین هم نصب کنم.مشکلی با دزدیده شدن وسایل نداشتم. اصلا وسایل خاصی نداشتیم که نگرانش هم باشیم اما بی نهایت دلشوره ستایش و امیرعلی را داشتم.نصاب دوربین آمد و جای جای خانه را دوربین نصب کرد. برای خودم هزینه می تراشیدم اما ارزشش را داشت. از طرفی اتاق ستایش وسایل خاصی نداشت. جایی را پیدا کردم که به صورت اقساط تخت و میز تحریر و کمد می فروخت. بعد از مدت ها، اتاق ستایش چیده شد. اتاقی که همیشه آرزویش را داشت.حالا نوبت به امیرعلی رسیده بود.دختردایی آقا محمد از آن جایی که یک مرکز فیزیوتراپی هم داشت، برای امیرعلی یک فیزیوتراپ فرستاد که هفته ای دو جلسه به خانه ام می آمد. روزهایی که نیاز به دستگاه بود، ما به مرکزشان می رفتیم.مهرماه شد و باز بوی ماه مدرسه آمد.لوازم تحریر و کتاب های ستایش را گرفته بودم. ستایش انقدر ذوق داشت که توصیف شدنی نبود. روز اول خودم تا مدرسه بردمش اما روزهای بعدی سرویس مدرسه گرفتم. تا خرخره در قرض و قسط بودم اما خیالم راحت بود که خدا روزی رسان است.برای این که خیالم از بابت پرستار راحت باشد، چند روزی را همراه با پرستار در خانه ماندم. تا هم ستایش با پرستارش انس بگیرد و هم من خیالم بابت او راحت شود. بعد سه چهار روز با دلشوره فراوان بچه ها و پرستارشان را به هم سپردم.تند تند تماس می گرفتم و مدام از دوربین چک می کردم که خیالم از بابت سلامتشان راحت باشد. احتمالا پرستار را با این کارهایم کلافه کرده بودم اما او چیزی نمی گفت. دست خودم نبود. اما با خودم گفتم که بچه ها در آفتاب و گرما پا به پای من جایی نمی آیند.چند ماهی به همین منوال گذشت. همه چیز خوب بود و قسط ها به موقع پرداخت می شد.ستایش عاشق یادگیری بود. اما برای من، فقط مدرسه رفتنش کافی نبود. انگار دلم می خواست هر چه در این سال ها ستایش عقب افتاده جبران شود. دلم نمی خواست یکی شبیه من شود.یکی که حتی سواد درست و حسابی هم نداشت و شرایط درس خواندن و یادگیری اش محدود بود.دلم می خواست ستایش مثل بلبل انگلیسی حرف بزند. از خودش پرسیدم که دوست دارد زبان انگلیسی هم یاد بگیرد. ستایش که به چیزی نه نمی گفت با خوشحالی قبول کرد که کلاس های زبان هم برود. هفته ای 6 ساعت کلاس زبان می رفت.آقا محمد هم استاد موسیقی خودش را معرفی کرد و گفت که برای آموزش ارگ به خانه مان می آید.همه چیز را برنامه ریزی شده جلو بردم. در تمام این سال ها هیچ وقت تا این حد احساس خوشبختی نکرده بودم. سخت بود. همه چیز را با هزار زحمت جفت و جور می کردم اما خدا میرساند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوهشت
خدا هیچ وقت دیر نمی کرد. همیشه و همه جا به موقع حواسش به من و بچه هایم بود و حالا پاداش صبری که در این مدت تحمل کرده بودم را به من داده بود.برای این که بتوانم هزینه زندگی ام را بدهم، مسیرهای طولانی تری را می رفتم.مسیر رانندگی من و آقا محمد با هم بود. به محض این که یکی از ما به مشکل می خورد، آن یکی خودش را می رساند.اگر ماشین خراب میشد، اگر در بارزنی مشکل پیش می آمد و هزار مشکل دیگر... باز هم جای نگرانی نداشت. چون همیشه و همه جا آقا محمد حضور داشت.هر روز ناهار با هم بودیم. در جاهای مشخصی از مسیر نگه می داشتیم و استراحت می کردیم. عادت کرده بودم که همه جا ببینمش. اگر یک روز نمی دیدمش، حس می کردم تنهایی خرخره ام را می جود. اما آقا محمد دیگر درباره خواستگاری و این حرفا، چیزی نمی گفت. انگار به همین راضی بود که حواسش دورادور به من باشد. با این حال حرف ها و نگاه هایش معنادار بود. می دانستم که این حسی که دارد، فقط به خاطر دلسوزی نیست. حتی باورم نمیشد که خودم هم علاقه مند شوم.یک روز که مثل همیشه قرار بود با هم یک جا توقف کنیم، بی خبر از همه جا ایستادم. وقتی آقا محمد آمد با خوشحالی سمتش رفتم اما با دیدن زنی که کنارش نشسته بود خودم را جمع و جور کردم. لبخندم محو شد زن از ماشین پیاده شد. با چشمانش سرو وضعم را برانداز می کرد. آقا محمد که از شوکه شدن من خنده اش گرفته بود گفت: مامان جان منو ساره خانم هم سرویسی هستیم.مادرش هم سلام سردی داد و دوباره سر و وضعم را برانداز کرد.مادرش هم سلام سردی داد و دوباره سر و وضعم را برانداز کرد. خودش از این خانم های شیک و پیک بود که معلوم بود از سر تا پاهایش را حسابی خرج برداشته.آقا محمد گفت ده دقیقه دیگه راه بیفتیم. همون ناهارخوری همیشگی وایسیم.باشه؟به زور لبخند زدم و گفتم: انشالله.فورا سوار ماشینم شدم. به خودم لعنت فرستادم. با چه سر و وضعی مادرش مرا دیده بود. بدون حتی یک قلم سرخاب سفیدآب. با لباس های رانندگی. وای که دلم میخواست کله محمد را بکنم. با طرز نگاه مادرش، مطمئن بودم که آقا محمد درباره من حرف هایی به مادرش زده و مادرش احتمالا ازاین که بین ماحسی وجود دارد، باخبر است. وقتی رفتارهای مادرش دیدم، با خودم گفتم که بهترین کار این است که این سرویس را از آقا محمد فاصله بگیرم. بهتر بود مادر پسری با هم خلوت می کردند.به آقا محمد پیام دادم: خیلی بدی. خیلیا.آقا محمد گفت وا. مگه چی شده؟
- چی شده؟ نباید بهم می گفتی که مادرت هم همراهته؟ حداقل سر و وضعم مرتب شه؟با علامت خنده گفت خب چرا باید سر و وضعت مرتب باشه؟کمی فکر کردم و گفتم به خودتون نگیرید. من کلا دوست ندارم وقتی کسی اولین بار منو می بینه با این شکل و قیافه ببینه.آقا محمد گفت: کدوم شکل و قیافه؟به نظر من که خیلی خوبی.گفتم: امروز برای ناهار نمیام. نمی خوام خلوت مادر پسری رو بهم بریزم.همان لحظه شماره ام را گرفت. با خنده گفت: چت شده امروز؟گفتم هیچی!گفت خب اگه هیچیت نیست چرا ناهار نمیای؟گفتم چون راحت نیستم. من دارم مستقیم میرم مقصد. توقفی هم ندارم. زنگ هم نزن چون استرس می گیرم.محمد با خنده گفت: عه. زشته ساره جان. از خر شیطون بیا پایین. می فهمه داری دکش می کنیا. ناراحت میشه.گفتم همون لحظه اول که منو برانداز کرد باید فکرشو می کردی.دوباره خندید و گفت چرا انقدر جناییش می کنی؟ چیزی نشده که. مادرم دوست داره بیشتر باهات آشنا شه. این همه مدت حرفت تو خونمون بوده.حالا که دیدتت نذار دیدش نسبت به حرفایی که ما میزدیم عوض شه.گفتم آخه زمین تا آسمون مادرتون با من فرق داره. خودتون ساده پوشید اما مادرتون ماشالله انگار می خواد بره عروسی.خب حس بدی بهم میده که با این سر و وضع کنارشون باشم. بذارید یه روز دیگه.محمد صدایش را یواش تر کرد و گفت محمد صدایش را یواش تر کرد و گفت: تو ناهارخوری می بینمت. منتظرما. قالم نذاری.حریفش نشدم. ماشین را گوشه ای پارک کردم و چند دقیقه فکر کردم. تصمیمم را گرفتم. مگر چه چیزی کم داشتم که از حضور در این جمع خجالت بکشم؟ هر چند که همیشه مقابل غریبه ها نمی توانم درست و حسابی غذا بخورم.هر چند که همیشه مقابل غریبه ها نمی توانم درست و حسابی غذا بخورم. اولین باری که با آقا محمد هم غذا خوردیم، همین طور بودم. موقعی که برگشتم از گرسنگی قندم افتاده بود.از ماشین پیاده شدم و صورتم را آب زدم. لباس هایم را عوض کردم. وسایل آرایشم را برداشتم و کمی کرم و رژ لب زدم. چهره ام شبیه خانم ها شده بود و از راننده تریلی بودن فاصله گرفته بود. ماشین خاک گرفته ام را هم دستمال کشیدم. ترسیدم بگوید که چه زن کثیفی! هر چند که در ران طول روز هزاربار از جاده های خاکی می رفتیم و تمیز کردن ماشین، فایده ای نداشت. با این حال نمی خواستم در نگاه اول، قضاوت شوم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلونه
وارد رستوران شدم. مادرش دوباره نگاه خریدارانه ای کرد و سلام داد. در طول غذا خوردن حرفی نمیزد. وای که هر لقمه ای که می خوردم با استرس و صدا قورتش می دادم. تصمیم گرفتم یک چایی سفارش دهم و بی خیال غذا شوم. آقا محمد شوخی می کرد اما مادرش حتی یک لبخند ساده هم نمیزد.با خودم گفتم حتما به این فکر می کند که آن ها کجا و من کجا! وضع مالی آقا محمد خیلی خوب بود. بهترین امکانات و زندگی را داشتند.اگر مادرش می فهمید که من یک سال تمام در نیسان زندگی کرده ام و آشغال جمع کن بودم، احتمالا حاضر به همین دیدار ساده هم نمیشد.از استرس خیس عرق بودم. موقع خداحافظی، مادر محمد گفت محمد جان، این ماشینت خیلی تشک هاش سفته. خیلی هم بالائه.می خوام با این هم سرویسیت برم. هر دو زنیم. بهتره با هم باشیم. شما پشت ما بیا.شنیدن این حرف، به محمد نگاه کردم و یواشکی سرم را تکان دادم که مخالفت کند. همینم مانده بود که کنارم بنشیند. چطوری رانندگی کنم؟ از استرس لبخند زدم و گفتم هر طور که راحت ترید.
محمد هم ریز ریز می خندید. از رستوران که بیرون آمدیم، دستش را گرفتم تا سوار ماشین شود. با لبخند گفت خیر ببینی مادر!همین جمله را که گفت، هر چه فکر منفی درباره اش کرده بودم از هم پاشید. چه عجب که یک جمله به درد بخور گفت.
میوه هایی که در ماشین بود را کنارش گذاشتم و گفتم ببخشید این جا اسباب پذیرایی جور نیست. ایشالا هر وقت اومدید خونمون، جبران می کنم.میوه ها را برداشت و گفت نه بابا. خیلی هم خوبه. شنیدم دو تا بچه داری. اسمشون چیه؟
با خوشحالی گفتم ستایش و امیرعلی!
از سن و سالشان پرسید. از این که چطوری بزرگشان کردم. خودش هم سفره دلش را باز کرد و از همه زندگی اش گفت. از پیش از این که شوهرش فوت کند. از سختی هایی که کشیده بود. خلاصه انقدر راحت و خودمانی حرف میزد که تمام استرس هایم یک دفعه ای رنگ باخت.انطور که آقا محمد می گفت، مادرش خیلی خاکی بود اما در نگاه اول اصلا این طور به نظر نمی رسید.برای من هم خوب شده بود. 6 ساعتی با هم حرف زدیم. هم صحبت پیدا کرده بودم. محمد هم هر از گاهی از کنارم رد می شد و سلامی دورادور می داد. نیشش هم تا بناگوشش باز بود.بعد از 6 ساعت خودش خوابید و من تا صبح رانندگی کردم. صبح زود بیدار شد و گفت: ای وای! دختر تا الان نخوابیدی؟گفتم: ایشالا برسم خونه می خوابم.گفت خب این طوری که نمیشه. تو جوونی. ماشالله بر و رو داری. حیف نیست خودتو این طوری نابود می کنی؟گفتم کارش سنگینه اما ازش راضی ام. خداروشکر دستم جلوی کسی دراز نیست.به بندر که رسیدیم گفتم این جا یه بازار داره که خیلی قشنگه. بریم خرید؟خیالم دستم را گرفت و به یک آغوش عاشقانه مهمانم کرد. بعد هم گفت دیدم تلفنی داری با بابات حرف میزنی. جز بابا کیا میان؟با خوشحالی گفتم چند تا از بچه ها هم میان. خواهرم زنگ زد و گفت که دلش برام تنگ شده!چشمانم را باز کردم. حتی فکرش هم لذت بخش بود. با این که ماشین داشتم و زندگی ام از این رو به آن رو شده بود اما نبود خانواده را حس می کردم. حسرتم شده بود که یک بار پدرم در آغوشم بگیرد و خواهرم دلتنگم شود. حسرتم شده بود که زندگی عاشقانه داشته باشم.وقتی به خانه برگشتم، محمد زنگ زد. از شنیدن صدای گرفته ام فهمید که اوضاع روبراه نیست. گفتم که چیزی نیست اما دلش طاقت نیاورد. گفت شام میام دنبالتون. بچه ها رو آماده کن بریم یه جای قشنگ!گفتم میشه امشب نریم؟ من اصلا حوصله ندارم. خیلی خسته ام.محمد گفت چیزی شده؟ مثل قبل نیستی. کسی چیزی گفته؟گفتم: فقط دلم گرفته. من شبیه بقیه آدما نیستم محمد! نه؟محمد با تعجب گفت یعنی چی شبیه نیستی؟گفتم بچه هامم مثل خودم شدن! معنی خانواده رو نمی فهمن. هر وقت می بینم کسی داره میره خونه خواهر و برادرش، تعجب می کنم. حس عجیبیه که من هیچ وقت حسش نکردم.محمد گفت چی شده یه دفعه به این فکر افتادی؟گفتم می دونی بدبختی من از جهاز شروع شد؟ از زمانی که بابام گفت جهاز نمیدم من نیش و کنایه خوردم. شاید اگه بابام جهاز داده بود من الان به جای رانندگی، تو خونه ای که دوسش داشتم زندگی می کردم. شاید...محمد گفت اون خانواده ای که احمد داشت، حتی اگه جهازم مطرح نبود سر یه چیز دیگه بهونه می کردن. واقعا الان چت شده؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم امروز تو جاده نزدیک بود خفتم کنن.واسه همین حالم گرفته اس. من کجا؟ جاده کجا؟گفتم خودمم می ترسم تنهایی برم اما فکر کنم این ترس موقتی باشه.محمد گفت: ساره بیا با هم ازدواج کنیم. بذار زودتر تموم شه این دوران!بغضم را پس زدم و گفتم صادقانه بخوام حرف بزنم اگه همه چی دست خودم بود، فردا صبح زود باهات میومدم محضر.محمد گفت: ببین من الان اگه هر هفته امیرعلی رو نبینم دل نگرانش میشم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_پنجاه
دلم برای ستایشم تنگ میشه.اجازه بده با ستایش حرف بزنم. یا این وری یا اون وری. به منم فکر کن! تنهایی داره روحمو میخوره. بچه هام که اون سر دنیان. من موندم و یه دختر لجباز که قصد نداره جواب بله بده!گفتم: بهم چند روز وقت بده دوباره با ستایش حرف بزنم. بعدش اگه نشد میگم که خودت باهاش حرف بزنی. شبت بخیر!دلم گرفته بود. حس می کردم دوباره خدا می خواهد امتحانم کند. با ستایش حرف زدم و باز هم همان حرف های قبلی را تحویلم داد. محمد هم گفت که سعی می کند رابطه اش را با ستایش نزدیکتر کند تا شاید فرصت مناسبی برای حرف زدن با او پیدا کند.کرونا تازه آمده بود و کارها خوابیده بود.جاده ها بسته بود. چند هفته ای سرویس درست و حسابی نداشتم. تا این که محمد گفت که ماشینم را دست یک راننده دیگر بسپارم و اجاره اش را بگیرم. قبول کردم. چند ماهی ماشین دست یک نفر دیگر بود. من هم خانه نشین شده بودم. تا به حال انقدر کار کرده بودم که فرصت برای فکرهای بیجای گذشته نداشتم. اما در این مدتی که خانه نشین شده بودم، حالم حسابی بهم ریخته بود. ناراحت بودم و مدام گریه می کردم. تازه قدر روزهایی را که بیرون از خانه بودم، فهمیدم!یک روز برای خرید تا سر کوچه رفتم و موقع برگشت، یک موتوری مشکوک را دیدم که کلاه سرش بود. مشخص بود که به من نگاه می کند. من هم ترسیدم و زود به خانه برگشتم. از پشت پنجره یواشکی نگاهش کردم. همان جا مانده بود. چند بار دیگر هم همین اتفاق افتاد. مطمئن بودم که قصد و غرضی دارد. تا این که بعد از چند روز، همسایه گفت که دیروز مردی به نام احمددرباره ما پرس و جو می کرده. به آن ها گفته بود که من اجازه نمی دهم بچه هایش را ببیند!از کجا آدرسم را پیدا کرده بود؟ با شنیدن اسمش، دوباره ترس به جانم افتاد. نزدیکم نمیشد چون می دانست اگر این بار به کلانتری برود، دیگر نمی تواند از آن جا بیرون بیاید.باید به دل شیر میرفتم. با ناراحتی لباس پوشیدم و با یک جعبه شیرینی، به دیدن یکی از همسایه های خانه مادرشوهرم رفتم. خیالم راحت بود که کسی مرا ندیده. زن همسایه با دیدنم تعجب کرد اما با یه تعارف کوچکی که زد، وارد خانه اش شدم. از آن جایی که قبل ترها با هم سلام و احوالپرسی داشتیم، خیلی راحت همه چیز زندگی احمد را کف دستم گذاشت شنیدم که زنش طلاق گرفته و مهریه اش را هم تمام و کمال از حلقومشان بیرون کشیده. بزرگ کردن بچه احمد هم به دوش خانواده احمد افتاده. خواهر احمد برای دومین بار ازدواج کرده و باز هم طلاق گرفته. آن طور که همسایه میگفت، بچه پریسا مشکل ذهنی دارد و پریسا به تنهایی او را بزرگ می کند.
احمد هم به خاطر حمل مواد مخدر تا 15 سال حبس دارد اما با وثیقه 10 روز مرخصی گرفته. هی مرخصی میگیره و میاد خونه.دلم برای پریسا سوخت. با این که در حقم خیلی بد کرده بود اما ته دلم راضی به این بدبختی نبودم. پریسا سن کمی داشت و تحت تاثیر خانواده اش بد رفتار می کرد. برای همین همان روزها از ته دل بخشیده بودمش!این طور نمی شد. احمد جایم را می دانست و می خواست دوباره بچه ها را بردارد و برود. خانه احمد ترسناکترین نقطه روی زمین بود. به خانه که برگشتم، به صاحب خانه زنگ زدم و گفتم که می خواهم تا آخر هفته جابجا شوم. اینجا دیگر جای ماندن نبود. احمد زندان بود و دیگر ترسی از شکایت و زندان رفتن مجددش نداشت.سر یک هفته، خانه جدیدی پیدا کردم. بعد از اسباب کشی، دوباره آرام شدم. خیالم از این راحت شد که تا مدت ها احمد بی خبر از ما می شود. خانه جدیدمان نزدیک خانه محمد بود. محمد که بی اندازه ستایش و امیرعلی را دوست داشت، از این نزدیکی استقبال کرد. حتی چندباری هم به من گفت که آرزو دارد دختری مثل ستایش و پسری مثل امیرعلی داشته باشد. مهر بچه ها به دلش افتاده بود.وقتش بود که با ستایش حرف بزنم.ستایش کاملا اوضاع را درک می کرد. از او خواستم تا درباره عمو محمدش فکر کند. با این که ناراضی بود و هنوز قانع نشده بود اما قبول کرد که بالاخره من و محمد عقد کنیم.وقتی به محمد زنگ زدم و گفتم که ستایش بالاخره قبول کرده که با هم زندگی کنیم، محمد از ذوق گریه کرد.راستش خودم هم از خوشحالی یواشکی گریه کرده بودم. باورم نمی شد که دیگر قرار نیست کار کنم. دلم می خواست مثل با بچه ها بیشتر وقت بگذرانم. حتی دلم می خواست که ادامه تحصیل دهم. دوست داشتم حداقل تا دیپلم بخوانم. هنر یاد بگیرم.اما برای ازدواج با محمد باید جهاز میبردم. محمد که خانه اش تکمیل بود و نیازی به جهاز من نداشت و اگر لب تر می کردم، تمام وسایل خانه را عوض می کرد اما من نمی خواستم دوباره بی جهاز به خانه بخت بروم. وقتی یادم می افتد که تمام سختی هایی که تحمل کردم از جهاز شروع شد، تن و بدنم می لرزد. تصمیم گرفتم چند ماه دیگر هم کار کنم تا بتوانم وسایل نو بخرم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_آخر
دلم می خواست که شبیه عروس های واقعی باشم. دوست نداشتم خشک و خالی به خانه بخت بروم.ماشینم خراب شده بود و باید تعمیر میشد. پول کافی برای تعمیرش نداشتم اما یکی از شرکت های باربری، راننده استخدام می کرد و نیازی به ماشین نداشت. حقوق خوبی هم داشت. تصمیم گرفتم چند ماه در این شرکت کار کنم و با خیال راحت جهازم را بخرم. من تنها زن این شرکت بودم. روز اول امتحان دادم و وقتی مطمئن شدند که می توانند ماشین شرکت را به دستم بسپارند چک و سفته گرفتند.محمد که دید من در این شرکت مشغول محمد که دید من در این شرکت مشغول کار شدم، خودش هم آمد تا خیالش بابت من راحت شود. اما از آن جایی که قرارداد امضا کرده بودم، نمی توانستم مسیرهایی که بار می خورد را تعیین کنم. اینجا بود که برای اولین بار باید باری را به سمت مرز عراق می بردم. محمد هم جای دیگری افتاده بود. دل نگران بود که تنهایی به دل جاده زده ام. آن هم جایی که هیچ شناختی نسبت به آن نداشتم. برای من هم سخت بود که مسیر ناشناخته ای را شروع کنم اما چاره ای نداشتم. به خودم قول دادم زمانی که از مرز برگشتم، با کار رانندگی برای همیشه خداحافظی کنم.برای آینده بچه ها هم برنامه ریزی کردم. با فروش ماشین می توانستم دو واحد خانه بخرم و اجاره اش بدهم. این طوری هم دست به جیب بودم و هم می توانستم با خیال راحت به آینده بچه هایم فکر کنم. می خواستم دل ستایش را بابت خانه و استقلال مالی که داریم راحت کنم. دیگر به هیچ عنوان قرار نبود که اتفاقات تلخ گذشته تکرار شود. به آینده امیدوار بودم. مطمئن بودم که ستایش و امیرعلی هم از محمد خوششان می آید. مطمئن بودم که روزی می رسد که دیگر دغدغه پول و مشکلات مالی ندارم. در عوض خانواده ای دارم که به یک دنیا می ارزد. خانواده ای که در آن آرامش و شادی حرف اول را میزند. همه هوای همدیگر را داریم و همه برای حال خوب هم تلاش می کنیم. هر کداممان یک رویا داریم که برای رسیدن به آن همه توانمان را می گذاریم.عید غدیر، خانواده جدیدمان کنار هم قرار می گیرند.من، محمد، ستایش و امیرعلی با هم دیگر یک خانواده دوست داشتنی را تشکیل می دهیم.برای خوشبختی مان دعا کنید!
پایان.
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_اول
مادر پلاستیکها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذاشت.میخواستم بابت رفتار عجیبش بپرسم اما از جوابش میترسیدم. ماندن در خماری را به شنیدن بازی جدیدی ترجیح می دادم.
_ پاشو پاشو به جای لمبودن واسه خواهرت اسپند دود کن... الهی من قربون دختر خوشگلم بشم.شیوا هم مانند من ماتش زد از مادر و این همه مهربانی بعید بود. نگاه سوالی اش را به سمت من دوخت که شانه ای بالا انداختم.میدانستم شیوا الان تا انتهای ماجرا را با خبر میشود.
_خبریه مامان؟مادر نگاه خیره اش را به من دوخت و لبخند عریضی روی صورتش نشست.
_ واسه خواهرت خواستگار پیدا شد.شیوا جیغی از شادی کشید و لبخند از لب هایم پرکشید. باید می فهمیدم مهربانی مادر هم بی دلیل نیست.هم خوشی اش ختم می شد به خواستگار من و هم بدخلقی اش!
_پس بالاخره یه بخت برگشته ای پیدا شده بیاد این رو بگیره.هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار نیش خورده بودم که دلخور شوم و باز هم به رویم نیاورم.شیوا به سمتم آمد و من را محکم به آغوش گرفت و به خودش فشرد. هم از دیوانه بازیهایش خندهام گرفته بود و هم از این دل پرش دلچرکین شده بودم.در حال خفه شدن بودم که به اجبار دستش را از دور گردنم جدا کردم و او هم با همان لبتند عریض رهایم کرد.
_ حالا کیه مامان؟
_خواهرشوهر مهنوش خانم، دنبال زن برای پسرش می گشت، مهنوش خانم شیرین رو معرفی کرد.خنده از لبهایم پر کشید و نفس کلافه ای کشیدم. انگار شغل زن های کوچه و خیابان شده بود شوهر پیدا کردن برای من.و ای کاش من توان فریاد زدن بر سرشان را داشتم تا بفهمند دخالتهایشان به بهانه ی کمک چقدر آزارم می داد.
_ برو شیوا، برو دستی به سر و صورت خواهرت بکش، ساعت شش پسره تو پارک قرار گذاشته هم رو ببیند.شیوا با خنده به سمتم آمد و من چرا از این بحث مزخرف شاد نمی شدم؟شاید چون عاقبتش را می دانستم، اصلا روندش را حفظ بودم و خودم را برای سرکوفت های بعدش به خوبی آماده کرده بودم.نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک بود.پسری که عاشق بچه هست... شاید کمی می توانستم با او کنار بیایم.به سمتش قدم برداشتم که دوباره درد در تمام ساق پایم پیچید. بارها به شیوا گفتم من به این کفش های پاشنه بلند عادت ندارم اما به اجبار آن ها را بر سرم آوار کرد.
می گفت به قد کشیده ام بیشتر می آید اما مگر مهم بود؟ مهم حال خوش من بود که با این کفش ها آزار می دید.
تقریبا نزدیک پسرک شده بودم اما او نگاهش همچنان به کودکان و بازیشان بود.درد را به جان خریدم و پاشنه ی کفش را بیشتر به زمین کوبیدم تا متوجه ی حضورم شود اما او در این عالم نبود و انگار جایی در میان آن کودکان مشغول خندیدن به این دنیا بود.بالا سرش ایستادم و عطر تلخش در مشامم پیچید و عطر ملایمی که شیوا بر سرم ریخت در میان آن گم شد.لب باز کردم تا حرفی بزنم، اما... اما چه می گفتم؟ اصلا اگر او پسرکی که مهنوش خانم گفته بود نباشد چه؟وای حتی فکرش هم زیبا نیست که من به پسر غریبه ای سلام کنم.ولی... تنها پسر با موهای خرمایی و تیپی اسپرت در پارک او بود، اصلا تنها پسر در این پارک او بود. آن هم زیر این درخت بید مجنون بزرگ!شاید اصلا آمدن من برایش مهم نبوده است که اینگونه غرق شده است پس چرا باید حضورم را یادآوری کنم؟شاید هم مشغول مرور خاطره ی زیبایست که اینگونه با لبخند خیره شده است، ان وقت اگر رشته ی افکار او را پاره می کردم ناراحت نمی شد؟در ذهنم مشغول جدل برای سلام کردن بودم که نگاهش را آرام از کودکان کشید و سرش را بلند کرد. با دیدن من چشم هایش از تعجب گشاد شد و هراسان از جایش بلند شد.
_خانم حیدری؟در دل خداراشکر کردم که اشتباه نگرفتمش و بالاخره خودش متوجه ی وجود من شده است.
_بله.
_وای ببخشید، خیلی وقته اینجا منتظرید؟
تقریبا دقایقی می شد اما نمی خواستم به رویش بیاورم که دقایق زیادی است من اینجا منتظرم و حتی نتوانستم زبان برای حرف زدن باز کنم.تنها لبخندی زدم و نه ای زیر لب گفتم.
_ من باز هم عذر میخوام.
_موردی نداره.لبخندی زد. دستمالی از جیبش در اورد و با آن عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. عینک آفتابی اش را از روی چشمهایش برداشت و روی موهای لخت گذاشت.
_خب... فکر نکنم میلی داشته باشید توی اینگرما قدم بزنیم، درسته؟سری تکان دادم و هردو روی نیمکت داغ نشستیم.نشستن روی این فلزی که از پرتوی شدید خورشید بی بهره نمانده بود و در حال مذاب شدن بود کم از قدم زدن زیر این آفتاب را نداشت.شاید تنها خوبی نشستن، تحملنکردن آنکفش های پاشنه بلند شیوا بود که کمی هم برایم کوچک بود و یقین داشتم پشت پایم را زخم کرده است.
_این بچه ها من رو بردن به بچگی های خودم، حسابی گرم خاطره گذرونی شده بودم.در جوابش تنها لبخند زدم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_دوم
اصلا مگر جوابی هم برای دادن به اویی که غریبه ای بیش نبود داشتم؟همین که با او روی ایننیمکت نشسته بودم تنها به اجبار مادر بود وگرنه به راحتی صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم.می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و مانند دخترهای بی سر و پا به نظر بیایم.
_خب، شما شروع می کنید یا من؟سرم را به زیر انداختم و او را خطاب قرار دادم.من همین که می نشستم و به حرف های او گوش می دادم هنر بزرگی برایم بود.او شروع به حرف زدن کرد و گفت و گفت و من تنها شنیدم و گاهی به شوخی هایش لبخندی زدم.برخلاف پسرکی که ابتدا تصود کرده بودم، پرحرف و کمی هم شوخ بود.در زبان بازی کم نداشت و یقین داشتم برای همسر آینده اش عشقبازی های زیادی می کرد اما برای من تنها از اهدافش گفت، از معیار ها و خط قرمزهایش، از ایده آل هایش برای همسر آینده اش، از شرکت بزرگ و احترام خاصی که برای مادر و پدرش قائل بود و با هر کلمه اش بیشتر می فهمیدم من توان همسری این پسرک را نداشتم.من در جمع خودمانی خانوادگی هم آرام و ساکت، گوشه ای می نشستم، آن وقت چگونه می توانستم در بین مهمانی های بزرگی که او حرف می زد، در برابر صاحبان بزرگ ترین شرکت ها و همسرانشان هم صحبت بشوم.حتی فکر روبه رویی با آن جمعیت هم ترسناک بود. به یاد صف های مدرسه افتادم. روزهایی که دعا خواندن نوبت من می شد از استرس تمام پاها و دستهایم می لرزید و دست هایم خیس عرق می شد و این اضطراب به خوبی از صدای لرزانم نمایان بود و گاهی هم مریم را به جای خودم می فرستادم.با یاد آوری غرغرهای او لبخندی زدم.
_خب، شما حرفی ندارید؟هراسان از افکارم به بیرون پرت شدم و لبخندم را جمع کردم.
_نه.
_ یعنی هیچ ایده آل هایی برای همسر آیندهتون در نظر نگرفتید؟
_خب، بهش فکر نکردم.آهانی زیر لب گفت و مشخص بود زیادی از جوابم خوشش نیامده بود.با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم.شاید گمان می کرد از او می ترسیدم که اینگونه شتاب زده واکنش نشان دادم. خب شاید هم از تنهایی با او می ترسیدم، اما نه انگونه که او گمان می کرد. من تنها در کنار او کمی معذب بودم. حتی پیاده به خانه رفتن هم با همراه شدن با او را ترجیح میدادم، دانههای ریزی عرق از شدت گرما قابل تحمل بود اما عرق شرم را به جان نمیخریدم.افکار او درمورد من برایم مهم نبود اما دلم نمی خواست کسی را از خودم برنجانم.ابروهای نازکش را بدجور در هم فرو کرده بود و تاب نیاورم تا اینگونه دلچرکین بماند.
_منظورم این بود که... نمی خوام مزاحمتون بشم.سرش را برگرداند و نگاه خیره اش که به من افتاد سرم را به زیر انداختم. دلم نمیخواست چشمهایم را ببیند و از عمق مردمک هایم، اجباری بودن حرفم را بفهمند.
_مزاحمتی نیست که.لحن صدایش به گرمی ابتدای سخنهایش نبود اما همین که دلخوریاش کمی رفع شده بودن کافی بود. اصلا اگر کافی هم نبود که من نمی توانستم بیش از این کوتاه بیایم. مشغول بازی کردن با انگشت هایم شدم و در ذهنم دنبال کلمه ای بودم تا زودتر از آن محیط خفناک دور شوم که...
_پس بلند شید تا برسونمتون.حرفش مانند آب سردی روی سرم نازل شد. من تنها تعارفی کرده بودم، او چرا جدی گرفت و گمان کرد حاضرم با او همراه شوم؟سرم را بلند کردم و با ناچاری نگاهش کردم.
_آخه...
_آخه نداره که، من امروز برای شما شرکت نرفتم از این به بعد هم بیکارم.آمدم دوباره لب به اعتراض باز کنم که با فکر دلخور شدنش پشیمان شدم.راه زیادی نبود که، ده دقیقه هم تاب می آوردم و دوباره همه چیز تمام می شد. البته قبل از آنکه زن های همسایه بین سبزی پاک کردن هایشان به دنبال شوهری برای من باشند.از جایش بلند شد و من هم به اجبار از جایم برخاستم و پشت سرش به راه افتادم.حفظ کردن تعادل با آن کفش ها برایم خیلی سخت بود، مخصوصا که موهایم به پوست عرق کرده ی گردنم چسبیده بودند و کلافه ترم می کرد.کاش زودتر به خانه میرسیدم و دوباره خودم را در آن اتاق حبس میکردم، حداقل خوبیاش این بود دیگر نیاز به تظاهر یا حرف زدن برای غریبه ها یی که دنیایشان فرسنگ ها با من فاصله دات نبودم.کنار ماشین شاسی بلندی که طبق معمول نامش رو نمی دانستم ایستاد و در را برایم باز کرد.تشکری زیر لب کردم و سوار شدم. اگر مادر این جا بود و این ماشین را می دید به یقین هرطور شده است مرا به اینپسرک می داد و چقدر خوب بود که اینجا نبود، وگرنه برق چشمهایش همه را خبر دار می کرد تمام آبرویم جلوی این پسرک می رفت.شیوا هم با آنکه قلبش گیر عشق جوانی اش بود باز هم با دیدن اینماشین قلبش ضعف میرفت و لحظه ای فکر ترک کردن امیرعلی به ذهنش می رسید.با نشستنش، دکمهی کولر ماشین را فشرد و هردو بی اختیار نفس آسوده ای کشیدیم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#زندگی_شیرین #گوهر
#رعیت_زاده #پریزاد
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍