eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
271 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
848 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 حاج عزیزالله پاشاپور، پدر در سال‌های اولیه انقلاب سه سال از شروع زندگی‌مان گذشته بود که یک‌ روز سربازی از طرف سپاهِ دانش (۱) برای آموزش آمد توی روستای‌مان. ماه سال ۴۱ بود. بعد از نماز توی مسجد روستا سینه‌زنی داشتیم. من باسواد بودم و چندتایی کتاب درباره عاشورا خوانده بودم. دلم می‌خواست درباره قیام امام‌حسین (ع) با مردم حرف بزنم. بعد از سینه‌زنی برای مردم سخنرانی کردم. همان سرباز به پاسگاه گزارش کرد و صبح فردا فرستادند دنبالم. رئیس پاسگاه از اقوام پدرم بود. سربسته حالی‌ام کرد که اگر از آن روستا و آن شهر نروم، دستگیرم می‌کنند و معلوم نیست تا کی باید توی زندان بمانم. بی‌آن که وسایلی برداریم، حوریه‌سادات را بردم خانه پدرش و جریان را برای آقاسیدعلی گفتم. روحیه‌اش را می‌شناختم. شبیه من فکر می‌کرد. پشتم درآمد و خیالم را راحت کرد که کار درستی کرده‌ام. از محرم سال ۱۳۴۱ ه.ش جنات فکه📲 ------------------------- ۱) سپاه دانش نام یک نهاد آموزش‌دهنده در دوره شاه ملعون محمدرضا شاه پهلوی و نخست وزیری اسدالله علم بود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
داره می گیره عشقِ تو دنیا رو... سیدامیرحسینی🎙 🚩 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای را شنیدم که به کسی فرمان میداد. از گوشه روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب شده و مجید با کمک راننده میخواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به آمدن مجید، در پاشنه در ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک چند پاکت میوه و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه اش لبه لگن را کنترل میکرد تا نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد: "مبارک باشه جان! هم یخچال گرفتم، هم ، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق . دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم." و فرصت نداد کنم که کیسه ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پایین میرفت، تأ کید کرد: "به این کیسه ها دست نزن! سنگینه، خودم میام." در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم میخواست آشپزخانه ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم ، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دم دستی هم بود. مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته اش برایم میگفت که من هم با شوقی که با همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: "فکر نمیکردم امروز مغازه ها باز باشن. گفتم حتماً دست برمیگردی!" آخرین تکه را هم جمع کرد و با لبخند خسته ای که روی نقش بسته بود، پاسخ داد: "اتفاقاً خودم هم از همین . ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای ریختن تو بندر، بیشتر مغازه ها باز بودن." سپس نگاهی به کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: "اینا اینجا ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | من دلم جای دیگری بود که با پرسیدم: "حالا چقدر شد؟" به آرامی خندید و همچنانکه به پاکت میوه ها میرفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد: "تو چی کار به این کارها داری؟" که با نگاه دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی سؤال کردم: "یعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟" که جواب لبریز از ایمان و در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: "توکل به خدا! إن شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!" ولی حدس میزدم که با خرید امروز، را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف نشسته بودیم، آغاز کردم: "مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم." همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا را در کند، با خونسردی پاسخ داد: "خُب میخریم الهه جان! یکی دو دیگه من میرم بازار، هرچی میخوای بگو می خرم!" و من در پس این صبورانه، دغدغه های مردانه اش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم: "مگه هنوز تو پول داری؟" به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت نگرانی ام را داد: "تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی ، نهایتش میرم قرض میکنم." و من نمیخواستم عرق رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که را باز کردم، گوشواره هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاهش، مردانه حرف زدم: "من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دارم، بقیه اش رو بفروش." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴🌿 از ۲-۳ ماه مانده به روزشماری میکرد برای نوکری ابا عبدالله الحسین. با شوق خاصی برنامه ریزی میکرد. هر سال تو میدان امام زاده علی اکبر، جایی که اکنون مزار مطهرش در آنجاست، چای خانه راه اندازی میکرد. خرید ملزومات و وسائل چای خانه رو با وسواس و سلیقه خاصی خریداری میکرد. تمامی رو هم از بهترین ها. معتقد بود برای اهل بیت نباید کم گذاشت، تا زمانی که اونها دستت رو با بزرگواری میگیرند تو هم شرمنده نباشی که چرا میتونستی و بیشتر انجام ندادی. خادم امام زاده و هیئت بود. ولی همیشه جلوی در هیئت می ایستاد. معتقد بود دربانی این خاندان بهتره و خاکی بودن برای ائمه لطف بیشتری دارد. میگفت هرچی کوچکتر باشی برای (ع) بیشتر نگاهت میکند. 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
با سر پر خون اومدی، با دل پر خون اومدم استقبالت... شب (س)🏴 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿🏴 با یکی از دوستان حرف زدیم می گفت : اصغر عاشق ائمه بود اما شب سوم ‌و نهم ‌رو خیلی دوست داشت و روی روضه های (س) خیلی حساس بود. یه سال شب سوم بود که روضه خون روضه ی دلچسبی نخوند و حاج اصغر ناراضی بود و بهش گفتم که بلندشو خب خودت بخون. نه نگفت و رفت جلو و شروع کرد به خوندن... این نوحه رو خوند حاج اصغر : عمه بیا گمشده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا شده... 🍃یکی از بیت های شعر هم اینه با دستم شانه میکشم به موی تو به روی تو بوسم من جای مادرت گلوی تو... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🌿 أَلسَّلامُ عَلَى الْمُرَمَّلِ بِالدِّمآءِ، أَلسَّلامُ عَلَى الْمَهْتُوکِ الْخِبآءِ، أَلسَّلامُ عَلى خامِسِ أَصْحابِ الْکِسْآءِ سلام بر آن آغشته به خون، سلام بر آن‌که (حُرمت) خیمه گاهش دریده شد، سلام بر پنجمینِ اصحاب کساء @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴روضه (س) 🎤حاج ابوذر بیوکافی 🏴مـــراســـم عـــزاداری شب سوم محــــــــــرم‌ الحــــــــــرام ۱۴۴۳ چهارشنبه / ۲۰ مرداد مــــاه ۱۴۰۰ هیئت‌ عاشورائیان نارمک 🏴تقدیم به و @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨چهل صبح بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می خوند تا خدا دعاش رو اجابت کنه و شه. به شوخی بهش گفتم : 😉«این عملیاتی که من تدارکش رو دیدم اینقدر فشارش بالاست که اگه هم نخونی شهید می شی، نیازی به نذر کردن نداره» گفت : «اگه شهید نشم، باز از اول می خونم. این قدر چهل روز چهل روز زیارت عاشورا می خونم تا شهید شم.» 🕊روز چهلم کار فیصله پیدا کرد و شهید شد ، به دور دوم هم نرسید... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | از حرفم شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی کرد: "یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!" سپس تکیه اش را از برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: "قربون الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم." و دست بلند کرد تا دوباره را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: "مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!" سپس به چشمان کشیده و نگاه کردم و با حالتی ادامه دادم: "مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج ! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت خوب شد، دوباره میخریم." دستش را از دور گردنم آورد و پاسخ این همه را با ناراحتی داد: "الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر ..." و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت را مشخص کردم: "برای من هیچی عزیزتر از زندگی ام نیس!" سپس به حلقه که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: "من فقط اینو دوست دارم!" و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با زنانه، شوخی کردم: "حالا تو هم پلاتینه، گرونه! اگه کلی پولش میشه!" و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم و گفتم: "ولی اینم خیلی دوست دارم! بفروشی! به جز حلقه های ، بقیه رو بفروش!" ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد: "الهه! اگه صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمه ام یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه میخریم." که از این همه کلافه شدم و با حالتی عصبی کردم: "یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول ! یه نگاه به اینجاها ! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده ای، نه مبلی! حتی امشب هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه خالیه! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج ؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت میکنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟" رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد: "مگه من گفتم نمیخرم؟ من امروز عصر میرم پتو و و هرچی لازم داری، میخرم..." که با بیتابی حرفش را قطع کردم: "با کدوم پول؟!!!" از این همه کم حوصلگی ام، عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته اش، اوج را نشانم داد: "هنوز ته حسابم مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کنه." و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگی ام به گوش کسی به اقوام مجید برسد که با خروشیدم: "میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونه مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟؟!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌟 ستارگان دوست داشتنی حاصل ازدواج با خانم زینب پاشاپور، دو دختر دو قلو با نام های فاطمه و ریحانه است. دخترها دوماهه که بودند، پدر آرام آرام عزم رفتن به سوریه می کند و مدتی بعد خانواده نیز او را در مسیری که برگزیده همراهی می کنند. مدت زمان کوتاهی از حضور خانواده در سوریه که می گذرد، پدر با سمی که درون لیوان آبش ریخته شده مسموم شده و روز به روز حالش بدتر می شود. یک ماه بعد ازمسمومیت، همانگونه که پیش‌تر در خواب دیده بود، در بیمارستان بقیه الله به آرزوی خود رسیده و شهید می شود. از آن روز حدود ۵ سال می گذرد و فاطمه و ریحانه ۶ ساله شده اند. فاطمه و ریحانه روزهای کودکی خود را یا در کنار مادر هستند یا مزار پدر در قطعه ۴۰ گلزار شهدا. همان جایی که پیکر پدر بعد از شهادت آرام گرفت و دوست و همراه همیشگی اش، دایی شان نیز به او پیوسته است. رقیه های زمانه🌷 (س)🌷 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🏴☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🌿 أَلسَّلامُ عَلى غَریبِ الْغُرَبآءِ، أَلسَّلامُ عَلى شَهیدِ الشُّهَدآءِ، أَلسَّلامُ عَلى قَتیلِ الاْدْعِیآءِ، سلام بر غریب غریبان، سلام بر شهید شهیدان، سلام بر مقتول دشمنان... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 صادق همیشه این شعر را زمزمه می کرد: کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود سر نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود... 🏴 🥀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چه خوب دیگ این همه بغض و بد قلقی، از شعله حکم پدر خودم که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد: "الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همه اش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم." و دریای متلاطم نگاهش به ساحل رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: "شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟" و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با که شده بود، جواب دادم: "معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه کرده بودی، الان داشتی زندگی ات رو میکردی! نه میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایه ات رو از دست میدادی!" و نمیدانستم با این کلمات نه تنها تقصیر این همه را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید: "به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!" و در برابر نگاه ، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد: "پشیمونی از اینکه به یه مرد بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من این همه سختی میکشی، خسته شدی؟ میکنی اگه با یه مرد ازدواج کرده بودی، الان زندگی ات بود؟" و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم کنم که از روی سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده اش را خواست: "میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم . اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار ! همونطور که بابا رو کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی می اُوردن تا فکرت رو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می بستن. مگه تو همین غیر از اینه؟ اول شیعه ها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی کوتاه نمی اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان این همه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم." سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر زمزمه کرد: "یا علی!" و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ چرکهای کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم ، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به برگشت. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | (آخر) همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به آشپزخانه رفتم و کنار ایستادم. گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را میزد که آهسته صدایش کردم: "مجید..." دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی پاسخ داد: "جانم؟" دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجه ای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه با لحنی ساده آغاز کردم: "مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون ! به جون خودت که از همه دنیا برام ، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی می بینم بدون هیچ ، داری انقدر عذاب میکشی!" سرش را پایین انداخت و همان طور که با کف روی دستش میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد: "میدونم الهه جان..." سپس سرش را به چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد: "غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!" و من منتظر همین بودم که بی معطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی آغاز یک زندگی جدید، فرمانی صادر کردم: "مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگی ام ببرم!" سپس را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم میزد، آغاز کردم: "میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینه اش زرشکی باشه که با پرده ها باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کرِم رنگ هم میخریم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!" که نگاهم به آشپزخانه خورد و با ادامه دادم: "برای آشپزخونه هم کلی چیز ! این گوشه باید یه لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با ست شه! یه سرویس و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!" و تجهیز آشپزخانه به این سادگی ها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و گلایه کردم: "آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم." و تازه به خاطر آوردم به لیست بالایی از مواد خوراکی داریم که تکیه ام را به اُپن دادم و به ناله زدم: "وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و..." که مجید با صدای بلند و میخواست سر به سرم بگذارد که گلوله ای کف به سمتم کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد: "بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!" و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه هایش چقدر شیرین است! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه | عمو حسین، نبینم افتادی بین قتلگاه با مداحی: حاج ابوذر بیوکافی🎤 🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پیراهن عزای تـــو "یاحسیـــــن" عشاق را به روز جزا روسفید کرد ... 🏴🌿 🌿 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دوستان اِن شاءالله فصل جدید و چهارم رو از اوایل شهریورماه و بعد از تاسوعا و عاشورا شروع خواهیم کرد. تشکر از همراهی صمیمانه شما🌹🌱
التماس دعا🌹🌱 شبتون شهدایے🏴☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین