eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
270 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
951 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 امروزه پرچم شهدا به دست شما نوجوانان و جوانان جهادی است. به شما توصیه می‌کنم تا جوانید و توان دارید برای دین خدا تلاش کنید تا بعدها حسرت نخورید. ✔️امروز باید هر نوجوان حداقل یک نوجوان دیگر را به مسجد ببرد. در این تیرباران دشمن شما باید برنامه داشته باشید و تلاش کنید تا مؤثر باشید. 👈راه شما ادامه راه شهداست و وظیفه شما راهنمایی دیگر نوجوانان است... ✏️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | هیچ کس جرات نداشت کلامی بگوید و من در برابر چشمان پدر و عبدالله و بقیه و بالای مجید که از شدت بیصدایش به سرفه افتاده بود، همچنان ضجه میزدم: "مفاتیح داد دستم، گفت این دعا رو بخون خوب میشه، ولی مامان مُرد! گفت این ذکر رو بگو مامان میگیره، ولی مامان مُرد! مامانم مُرد..." سپس با چشمانی غرق اشک و که از آتش خشم میسوخت، به صورتش که هنوز رو به زمین مانده و قطرات اشک از رویش ، خیره شدم و فریاد زدم: "مگه نگفتی به امام علی (ع) متوسل شم؟ مگه نگفتی با (ع) حرف بزنم؟ پس چرا امام علی (ع) جوابمو نداد؟ پس چرا امام حسین (ع) مامانو شفا نداد؟ مگه نگفتی امام حسن (ع) ؟ پس چرا مامانم مُرد؟" پدر که تازه ماجرا شده بود، پیراهن عربی اش را بالا کشید و سنگین از جا بلند شد. محمد کنارم روی تخت زده و عبدالله فقط به مجید نگاه میکرد که ابراهیم از جا پرید، با غرّشی پر و غضب، پیراهن مجید را کشید و از جا کرد. با چشمانی که از سرخ شده بود، به صورت از اشک مجید خیره شد و با صدایی بلند کرد: "بی وجدان! با خواهر من چی کار کردی؟!!!" مجید با چشمانی که جریان اشکش نمیشد، نگاهش به زمین بود و قفسه سینه اش از حجم نفسهایش، بالا و پایین میرفت که عبدالله از کنارم بلند شد و خواست دست ابراهیم را از مجید جدا کند که ابراهیم باز فریاد زد: "میخواستی خواهرم رو زجرکُش کنی ؟!!! می خواستی الهه رو دق مرگ کنی؟!!! هان؟!!!" که محمد هم برخاست و با مداخله عبدالله و محمد، بلاخره را رها کرد و با خشمی که در سراپای وجودش میکشید، از اتاق بیرون رفت. مجید همانطور که سرش بود، از پشت آیینه اشکهایش، نگاهی به صورت مصیبت زده ام کرد و دیدم که چشمانش از سوز گریه هایم آتش گرفته و دلش از داغ به خون نشسته، ولی در قلب یخ زده و بی روحم، دیگر از گرمای اثری نمانده بود که دلم را در برابر این همه تنهایی اش نرم کند. احساس میکردم که در دلم همیشه به عشق مجید موج میزد، حالا به صحرای بدل شده که در پهنه خشکش جز خشم و کینه، چیزی نمیروید و چون همیشه حرف دلم را به خوبی احساس کرد که نگاه را از چشمان لبریز از نفرتم، پس گرفت و با قدمهایی که دیگر توانی برایشان نمانده بود، به سمت اتاق حرکت کرد که پدر مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد. مستقیم به چشمان مجید شد و با صدایی گرفته پرسید: "تو به من قول ندادی که دخترم رو نکنی؟ قول ندادی که در مورد آزاد باشه؟" و چون سکوت مجید را دید، فریاد کشید: "قول دادی یا نه؟!!!" مجید جای پای را از روی گونه اش پاک کرد و زیر لب پاسخ داد: "بله، قول دادم." که جای پای اشکهای گرمش، کشیده پدر روی صورتش تازیانه زد و گونه گندمگونش را از ضرب سیلی سنگینش سرخ کرد. پدر مثل اینکه با این دلش قدری قرار گرفته باشد، خودش را از سرِ راه مجید کنار کشید و با تندی به رویش خروشید: "از خونه من برو ! دیگه هیچ کس تو این خونه نمیخواد چشمش به تو بیفته!" مجید لحظه ای مکث کرد، شاید میخواست برای بار آخر از احساسم مطمئن شود که آهسته سرش را به سمتم چرخاند و نگاهم کرد. ولی قلب طوری از خشم و نفرت پُر شده بود که نگاه و عاشقانه اش هم در دلم اثر نکرد و زیر لب کردم: "ازت متنفرم..." و آنچنان تیر بر قلب عاشقش زدم که وجودش در هم شکست و دیدم دیگر برایش نمانده که قدمهای را روی میکشید و میرفت... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | صدای به هم خوردن در که به گوشم رسید، مطمئن شدم مجید از خانه بیرون رفته و تازه در آن لحظه بود که چشمهایم به مرگ مادرم به عزا نشست و اشکم جاری شد. عطیه و لعیا پایِ تختم کز کرده بودند و محمد و عبدالله در گوشه ای به نظاره بی مادری ام و بیصدا گریه میکردند. سرم را میان دستانم گرفته بودم و از وجودم ضجه میزدم که دیگر مادری در نبود و نمیترسیدم که دردناکم به گوشش برسد. لعیا کنارم روی تخت نشست و آغوش را برای گریه های بی امانم باز کرد تا غصه جای خالی مادر را میان دستانش زار بزنم و عطیه دستان تنها و بی یاورم را میان دستان گرفته بود تا کمتر احساس بی کسی کنم. پدر پیراهن را از کمد بیرون کشید و ابراهیم هم به رفت تا باور کنم که مادر رفته و دیگر به خانه باز نمیگردد. چقدر به مادرم دل بسته بودم و حالا چه راحت باید عزایش را به میکردم. باز روی تخت افتادم و سرم را در فرو میکردم که از باران اشکهای خونینم خیس شده و از که خبر مادر را شنیده بودم، پناه شده بود. از بیرون اتاق صدای را که برای عرض تسلیت به خانه آمده بودند، میشنیدم و قدرت تکان خوردن نداشتم. همه برای پذیرایی از بیرون رفته و من روی اتاق زمان دختری ام و از این همه بی کسی ام میزدم. پدر که هیچگاه همدم تنهایی هایم نبود، و محمد هم کمتر با من داشتند و عبدالله هم که گوش حرفهای دلم بود، بیش از تدارک مراسم نمیرسید. لعیا و عطیه هم با همه مهربانی نمیتوانستند مرهم دلم باشند، هرچند آنها هم تمام مدت مشغول پذیرایی از میهمانان بودند و کمتر به می آمدند و تنها محبوب دل و مونس غریبانه قلبم، حالا به شعله تنفری تبدیل شده بود که هر لحظه از آتش خشمش میسوختم که چقدر مرا به شفای مادر داد و چقدر دلم را به بازگشت مادر به خانه کرد و من چه راحت خبر مادر را در میان این همه امیدواری شنیدم و او فقط کرد! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| برشی از مستند آقامرتضی 📌داستان فشارهای محمدعلی زم و دولت وقت به و مجله سوره پ.ن : محمدعلی زم پدر روح الله زم (لعنت الله علیه) است. روح الله زم در سال ۹۹ به دار مجازات آویخته شد. @tafahoseshohada @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨🕊 🌱اصغر آقا خودشان را وقف خدمت کرده بودند و همیشه این جمله را در گوشم زمزمه می کرد که : "من با داشتن این شغل به خواستگاری شما آمده ام" 👌بسیار خویشتن دار، مردم دار و خوش رفتار بودند، با بچه ها ارتباط صمیمی خیلی خوبی داشتند، با حرف زدن و آرامشی که در وجودشان بود همیشه سعی می کردند جوی صمیمی در بین خودش، من و بچه ها ایجاد کنند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیدانم چقدر در آن حال و دردنا ک بودم که صدای به گوشم رسید. با شنیدن نام خدا، گریه امانم نداد و بار دیگر شیشه شکست. ملحفه تشک را با ناخنهایم چنگ میزدم و در فراق مادر میکشیدم که صدای ضجه هایم بار دیگر همه را به اتاق کشاند. هر کس میخواست به چاره ای آرامم کند و من دیگر معنی را نمیفهمیدم. هیچ کس نمیتوانست احساس مرا درک کند که من اگر این همه به شفای دل نبسته و این همه دلم را به دعا و توسلهای کتاب خوش نکرده بودم، حالا این همه عذاب نمیکشیدم که من در میان آن همه نذر و ذکر و ختم که از شیعیان آموخته بودم، چقدر خودم را به نزدیک میدیدم که هر روز به امید بازگشت مادر، حیاط را آب و جارو میکردم، تخت خواب مادر را مرتب میچیدم، را میشستم و حالا چطور میتوانستم باور کنم که دیگر مادری در میان نیست! همه دور نشسته بودند، لعیا مدام پشتم را نوازش میداد تا نفسم بالا بیاید و عبدالله مقابلم نشسته و با هر زبانی و کلامی دلم را میداد تا سرانجام قدری قلبم آرام شد و برای گرفتن از اتاق بیرون رفتم. حالا این نماز پس از مادر، مجال بود تا بیهیچ پردهای به درگاه پروردگارم گلایه کنم که چرا را روا نکرد و چرا اجازه داد تا مجید دلم را بازی داده و این همه زجرم دهد! نمازم که تمام شد، بی آنکه توانی داشته باشم تا را از سرم بردارم، همانجا روی زمین دراز کشیدم که صدای عبدالله در گوشم نشست: "الهه جان!" و پیش از آنکه سرم را به سمت صدایش بگردانم، کنارم روی زمین نشست و با پرسید: "چیزی میخوری برات بیارم؟" سرم را به نشانه تکان دادم و او با دلسوزی ادامه داد: "از صبح هیچی نخوردی!" با چشمانی که از زخم اشکهایم به افتاده و به شدت میسوخت، نگاهی به صورت پژمرده اش کردم و در عوض جوابش، با صدایی دار گله گردم: "عبدالله! من دیگه نمیخوام مجید رو ببینم! ازش بدم میاد... عبدالله! من خیلی به دعاهایی که میگفت بخونم، دل بستم! میگفت مامان شفا می گیره... عبدالله! خیلی کشیدم..." که فشار بغض گلویم را بست و باز اشکم را سرازیر کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | عبدالله با هر دو دستش، چشمان را پاک کرد و مثل اینکه نداند در پاسخ این همه دلم چه بگوید، سا کت سر به زیر انداخت که خودم ادامه دادم: "عبدالله! مجید به من دروغ گفت... عبدالله! من باور کرده بودم مامان خوب میشه، ولی نشد... عبدالله! مجید خیلی داد، خیلی امیدوارم کرد، ولی مامان از رفت..." دست سردم را میان دستان فشار داد و زیر لب زمزمه کرد: "مجید الان اومده بود دمِ در، میخواست تو رو ببینه، ولی نذاشت." از شنیدن نام مجید، خون در به جوش آمد و خروشیدم: "من نمیخوام ببینمش... من دیگه نمیخوام ببینمش!" عبدالله با گفتن "باشه الهه جان!" خواست آرام باشم و با لحنی آرامتر ادامه داد: "هرچی تو بخوای جان! تو آروم باش!" از جا بلند شدم، مقابلش نشستم و با خشمی که در گلویم میکرد، اعتراض کردم: "عبدالله! من نمیخوام اون تو این خونه باشه! بگید از این خونه بره!" عبدالله لبخندی زد و با غمگین جواب داد: "الهه جان! مجید که طبقه بالاس! به تو کاری نداره!" که بغضم شکست و با هق هق ناله زدم: "عبدالله! من ازش بدم میاد... عبدالله! اون با به من امید داد! یه جوری منو امیدوار کرد که من مطمئن بودم مامان میشه، ولی مامان مُرد! میگفت امام حسن (ع) مامانو شفا میده، میگفت تو فقط بزن..." دیگر صدایم میان گم شده و چشمهایم زیر طوفان جایی را نمیدید و همچنان میگفتم: "عبدالله! من خیلی زدم! من از ته دل امام حسین (ع) رو صدا زدم، ولی مُرد... عبدالله! مجید به من دروغ گفت..." گریه های پُر سوز و ، اشک عبدالله را هم کرده و دیگر هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند که لعیا از شنیدن ، سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن حال زارم، به سمتم دوید و سرم را در آغوش کشید، با نوازشهای خواهرانه اش میداد و میشنیدم که به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📸 آخرین عکس از ۴۰ دقیقه قبل از شهادت 🔹انتشار برای نخستین بار به مناسبت ۲۰ فروردین؛‌ سالروز شهادت شهید مهدی لطفی نیاسر و ۶ همرزم دیگرش در حمله هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه تیفور در سال ۹۷ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ای دل ما را که خوب صید کرده ای؛ دلمردگیِمان را نیز به دعایت... و نگاهت... زنده کن... 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱❤️ فردای قیامت چو سر از خاک برآریم پیش از همه کس طالب دیدار حسینیم این بر سر و بر سینه زدنها همه عشق است ما عاشق و سوداگر بازار حسینیم ما را نَمی از تربت کویش بچشانید او عین شفا ما همه بیمار حسینیم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🕊 💔زمان شهادت همسرم دخترها در سِنی بودند که خاطره پررنگی از حضور و درک پدر ندارند. 👌تمام تلاش من این است که همسرم را همان طور که بود به آن‌ها نشان دهم تا خودشان پدرشان را درک کنند. 🍒فرزند چنین پدرهایی بودن جز حس افتخار🥇🏆 و غرور داشتن نیست پس باید به درستی پدر و راه او شناخته شود... 📸 نازدانه های دسته گل ، فاطمه جان و ریحانه جان @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | میشنیدم که [لعیا] به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!" و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر پیدا کند، خودم را از حلقه دستان بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است. دستانم را به در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: "از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه ببینمت، ازت بدم میاد!" در مقابل خروش خشمگینم که با تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش اشکهایش، ورم کرده و به رنگ درآمده بود، فقط نگاهم میکرد. گویی خودش را به شنیدن گله های محکوم کرده که اینچنین در سکوتی مقابلم ایستاده بود تا هرچه از مصیبت مادر در دلم کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم: "چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (ع) میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!" دستهای و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا بکشند، فریادهای پدر و را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از این جا برود و هیچ کدام حرف من نبود که همچنان ضجه میزدم: "من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد..." از شدت ضجه هایی که از ته میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت میرفت که عبدالله از کنارم کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت هم تکرار میکرد: "مجید برو بالا!" و همچنانکه او را از پله ها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: "الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت نگفتم..." و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، عاشقانه و برایم گنگتر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، شدم. عطیه با آب خنک مقابلم نشسته بود و هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه حجت میکرد: "هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف بزنه! شد؟!!!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
از سیـ⛓ـم خاردارِ نفستـ💁🏻‍♂ 《عبـ🚶‍♂ـور کن》 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
کاش مـن را هم چون خرمـشهر آزاد مےکرد آزاد از نفسم... روزے به تابلوے حک خواهد شد این را خدا آزاد کرد.. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نخلهای حیاط خانه به وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر میگذشت و از دیروز که مراسم مادر برگزار شده بود، همه به خانه هایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانه ای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همانطور که لب تخت حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هرچه بیشتر میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصه هایی می افتادم که مادر در میریخت و دم بر نمی آورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر می آوردم روزهایی را که روی همین از دل درد به خودش می پیچید و من فقط برایش قرص معده می آوردم تا دردش یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه میکند. چقدر به دل بسته بودم و چقدر به گریه های امید داشتم و چه ساده امیدم ناامید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعده های مجید دل کرده بودم و چقدر انتظار روز را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر رفت... با سر انگشتانم اشکم حسرت کشیدم، بلکه قدری سبک شود را از صورتم پاک کردم و آهی از سر که نمیشد و به این سادگیها غبار از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفته ای میشد که قدم به خانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مادر، قلبم را در هم شکسته بود. من شبی را نمیتوانستم بدون تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفت هر روز که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، را از خانه بیرون نگذارم. مجید زمانی مرا به بهانه به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر بودند و من تازه هر روز از شیعه ای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشی اش میشدم و این همان هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز را میسوزاند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی را به دیوار سینه ام کوبید که اینچنین دردی در فضای سینه ام منتشر شد. با نگاه غمزده و گرفته اش به پای صورت افسرده ام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: "سلام الهه جان!" از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگی ام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی از نفرت در چشمانم کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش کنم که صدایم کرد: "الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن..." و جمله اش به نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشه ای را پشت سرم بر هم . طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد که شدم در را پشت سرم کردم و سراسیمه همه پنجره ها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر پیر و پژمرده شده است. نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از پیش آمده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بود. لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در احساس کردم. با سر به در زد و آهسته صدایم کرد: "الهه جان! میشه در رو باز کنی؟" چقدر دلم برای صدای تنگ شده بود، هر چند مرگ مادر و حس غریب که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز نمیگذاشت که همه از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، تمنا کرد: "الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!" حس بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به افتاده و دیواره هایش از طوفان و نفرت همچنان میلرزید. گوشه اتاق در مچاله شده بودم تا صدایش را بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: "الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے✋✨🍏