❤️🍃
مگر نشنیدهاید که حسین (ع) آموزگار بزرگ شهادت با خون خود آزادگی، مختار بودن، عاشق بودن و الهی بودن انسان را مُهر کرد و به همه تاریخ درس داد، قلب تاریخ را فتح کرد و شمع تاریخ شد و سوخت و به بشریت روشنایی بخشید. حال باید چون شمع سوخت و شکافنده بین ظلمت و نور شد. بالاخره ما هم به صف شهیدان خونین پیکر حسینی پیوستیم که اِن شاءالله خداوند کریم این بذل جان و نثار آن را در راه رسیدن به خودش قبول فرماید.
#کلام_شهید
#شهید_قاسم_نوری_زاده
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌿
حاجمحمد دوست صمیمی حاجاصغر بود؛ هر وقت حاجاصغر با ما تماس میگرفت، میگفت:
حواستان به یادگارهای شهید پورهنگ باشد. یادگارهای دوست من در دست شما امانت هستند. مبادا یک وقت خواهرم زینب از چیزی ناراحت شود.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود مجید همانطور که کنارم نشسته بود، به غمخواری دردهایم #بیصدا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_یکم
عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه #مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این #خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید.
در این دو سه روز، چند بار درِ این #خانه به ضرب باز شده و #پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از #مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا #میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگی ام بود.
چند بار هم به سراغ #نوریه رفته بود تا به وعده #طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش #کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، #خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید #متنفر شده بود که حتی به سُنی شدنش هم رضایت نمیداد و فقط مصمم به #گرفتن طلاق دخترش بود.
دیشب هم که بار دیگر به اتاقم #هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این #موعد میرسید.
نماز #صبح را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ #چشمانم بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به #رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد.
از ترس پدر، #موبایل را در حالت ساکت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از #دلتنگی مجیدم میداد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر #بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: "جانم..."
و در این #صبح تنهایی، نسیم نفسهای همسر نازنینم از هر عطری خوش رایحه تر بود: "سالم الهه جان! #خوبی عزیزم؟ گفتم موقع نمازه، حتماً بیداری."
بغضی که از سر شب در #گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی #پاسخ دادم: "خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟"
و شاید میخواست بغض صدایش را #نشنوم که در جوابم لحظه ای #ساکت شد، سپس زمزمه کرد: "جایی که تو نباشی برای من #راحت نیس..."
و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این #شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگتر شده بود، ولی در #جوابش چیزی نگفتم و سکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای #دردمندی بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دل #عاشقش چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: "میخوای چی کار کنی الهه جان؟ عبدالله بهم گفت که بابا پاشو کرده تو یه کفش که باید #طلاق بگیری..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_یکم عبدالله میگفت هرچه اصرار کرده تا مجید به خانه #مجردی
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_دوم
شاید #ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از #اضطراب از دست دادن الهه اش به تب و تاب افتاده و باز #باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: "ولی من بهش گفتم #الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟"
و من با همه شبهای #طولانی تنهایی ام که به سختی #سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: "مجید! من از این خونه #جایی نمی رَم. من نمیتونم از خونواده ام جدا شم، اگه میخوای تو بیا!"
و با همین چند کلمه چه #آتشی به دلش زدم که خاکستر نفسهایش #گوشم را پُر کرد: "یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من #چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!"
و من که #منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: "نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی #سُنی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!"
شاید درخواستم به قدری #سخت و #گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را #قطع کرده که مردد صدایش کردم: "مجید! گوشی دستته؟"
و او با صدایی که انگار در پیچ و خم #احساسش گرفتار شده باشد، جواب داد: "آره..." و دیگر هیچ نگفت و شاید #نمیدانست در پاسخ این همه فرصت طلبی ام چه بگوید و خدا #میداند که همه فرصت طلبی ام #تنها به خاطر هدایت خودش بود که قدمی جلوتر رفتم و پرسیدم: "مجید! تو راضی میشی من از خونواده ام #طرد بشم؟!!! تو دلت میاد من رو از خونواده ام #جدا کنی؟!!! یعنی تو میخوای که من تا آخر عمرم خونواده ام رو نبینم؟!!!"
و #دروغ نمیگفتم که اگر رفتن با مجید #شیعه را انتخاب میکردم، برای همیشه از دیدن خانواده ام #محروم میشدم و نه فقط خانه و #خاطرات مادرم که ارتباط با پدر و برادرانم را هم از دست
میدادم، ولی اگر مجید #مذهب اهل سنت را میپذیرفت، به هر دو خواسته قلبی ام میرسیدم که هم #همسرم به صراط مستقیم هدایت میشد و هم در حلقه گرم خانواده ام باقی میماندم و میدان فراخ #سکوت سنگینش چه فرصت خوبی بود که بتوانم تا عمق دروازه های اعتقادی اش یکه تازی کنم و من بیخبر از خنجرهایی که یکی پس از دیگری بر #قلبش میزدم، همچنان میتاختم:
"اگه قرار باشه من با #تو بیام، باید تا آخر عمر قید بابا و بردارهام رو بزنم! ولی تو فقط باید #قبول کنی که یه سری کارها رو #انجام بدی! مگه تو خودت نمیگی همه ما مسلمونیم و فقط یه سری #اختلافات جزئی داریم؟ خُب از این اختلافات #جزئی بگذر و مثل یه مسلمون #سُنی زندگی کن! من که ازت چیز زیادی نمیخوام! اگه تو #مذهب تسنن رو قبول کنی، دوباره بر میگردی تو همین خونه زندگی میکنی، مثل من!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
از گنبد و گلدسته ی او هیچ نگویم
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
📝دستخط #شهید_محمدمهدی_لطفی_نیاسر در ۲۱ سالگی، حدیث #امام_حسین (ع) :
کسی که به خدا توکل کند و انتخاب نیکوی خدا را ترجیح دهد، هرگز آرزوی حالات دیگر غیر خدایی را آرزو نمی کند.
جامع الاخبار، ص۹۷📚
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امامزاده آبادی ام حرم دارد
ولی برادر زینب هنوز بی حرم است...
#یاامام_حسن_مجتبی💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💐مزار دو شهید معزز، #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ دعاگوی شما بزرگواران بودم.
۱۴۰۰.۰۴.۱۰
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
چیزی که نمیدانید عمل نکنید، ادای کسی را در نیاورید. بدون علم درست وارد کاری نشوید، مخصوصاً دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد، مثل کمک به پدر و مادر و دور و بریها، نه حج و کربلا صد بار... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز، با توجه به دین و سیدالشهداعلیهالسلام و فقط نیکی به پدر و مادر مستثنی است. قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها.
#کلام_شهید
#شهید_روح_الله_قربانی🌱
منبع #رجانیوز📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
تو چه كردى كه من از خواب و خوراک افتادم
به ابى انت و امى و همه اجدادم...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷دامادم #شهید_حاج_محمد_پورهنگ هم مثل پسرم بود. من هم برای او مثل مادر بودم. دوقلوهای شهید پورهنگ دو ماهه بودند که حاجمحمد آمد و گفت: «می خواهم به سوریه بروم.»
😔پیش خودم گفتم اگر بگویم برو، بچههایش دو ماهه هستند؛ اگر هم بگویم نرو، میگوید پسرت را راهی کردی، دوست نداری من برای بیبی زینب بروم؟ خلاصه راضی شدم و گفتم: «برو خدا به همراهت.»
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 چرا #امام_زمان علیهالسلام، بیش از هزار سال، آواره است؟
🔺 چرا خداوند اجازهی ظهور ایشان را نمیدهد؟
#استاد_شجاعی🎙
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_دوم شاید #ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که ای
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_سوم
چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت #تلفن احساس کردم که دیگر نتوانستم بیش از این زبان بچرخانم و او در برابر #خطابه_های عریض و طویلم، تنها یک #سؤال ساده پرسید: "اگه نشم؟"
و من ایمان داشتم که #مجید، چه شیعه و چه سُنی، تنها مرد زندگی #من و پدر دخترم خواهد بود و باز نمیخواستم این فرصت طلایی را از #دست بدهم که با لحنی گله مندانه پرسیدم: "چرا نشی؟!!! یعنی من برای تو انقدر #ارزش ندارم؟!!"
و میخواستم همینجا #کار را تمام کنم و به بهای عشق الهه هم که شده، قلبش را به سمت #مذهب اهل تسنن بکشانم که با سوزی که از عمق جانم بر می آمد، تیر خالصم را زدم: "یعنی حاضری منو طلاق بدی، #دخترت رو از دست بدی، زندگی ات از هم بپاشه، ولی دست از مذهبت برنداری؟!!!" و هنوز شراره های #زبانم به پایان نرسیده، عاشقانه مقابلم قد علم کرد:
"الهه! تو وقتی با من #ازدواج کردی، قبول کردی با یه #مردِ_شیعه زندگی کنی، منم قبول کردم با یه دختر سُنی زندگی کنم. من تا آخر #عمرم پای این حرفم میمونم، #پشیمون هم نیستم! این دختر سُنی رو هم بیشتر از همه دنیا دوست دارم. الهه! من #عاشق این دختر سُنی ام! حالا تو میخوای بزنی زیر #حرفت؟!!! اونم بخاطر کی؟!!! بخاطر یه دختر #وهابی که خودت هم قبولش نداری!"
و حالا نوبت او بود که مرا در #محکمه مردانه اش به پای میز محاکمه بکشاند: "حالا کی حاضره همه #زندگی_اش رو از دست بده؟!!! من یا تو؟!!!"
و من در برابر این دادخواهی #صادقانه چه پاسخی میتوانستم بدهم جز اینکه من هم دلم میخواست به هر #بهانه_ای همسر شیعه ام را به مذهب عامه مسلمانان هدایت کنم و حالا این بهانه گرچه به دست عفریته ای به نام #نوریه، به دست آمده و بهترین فرصتی بود که میتوانستم مجید را در دو راهی #عشق الهه و اعتقاد به تشیع قرار دهم، بلکه او را به سمت مذهب اهل سنت بکشانم.
هر چند از لحن #محزون کلامش پیدا بود تا چه اندازه #جگرش از حرفهایم آتش گرفته، ولی حالا که به بهای شکستن #شیشه احساس همسرم این راه را آغاز کرده بودم، به این سادگیها عقب نشینی نمیکردم و همچنان بر اجرای نقشه ام #مصمم بودم تا ساعت هشت صبح که پدر کلید را در قفلِ در چرخاند و با صورتی #عصبی قدم به خانه ام گذاشت.
گوشه مبل کز کرده و باز با دیدن #هیبت هولناکش رنگ از صورتم پریده بود و او آنقدر عجله داشت که همانجا کنار در پرخاش کرد: "چی شد؟ چی کار می کنی؟ کی میری دادگاه درخواست بدی؟ هان؟ من به نوریه قول دادم #امروز دست پُر برم دنبالش!"
از شنیدن نام #دادگاه دلم لرزید و اشک پای چشمم #غلطید و پدر که انگار حوصله گریه هایم را نداشت، چین به پیشانی انداخت و #کلافه صدا بلند کرد: "بیخودی آبغوره نگیر! حرف همونه که گفتم! طلاق میگیری! خلاص!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_سوم چشمانش را نمیدیدم ولی رنگ #رنجش نگاهش را از همان پشت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_چهارم
سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم #سرم را بالا بیاورم و همانطور که نگاهم روی گلهای #قالی ثابت مانده بود، با بغضی که راه گلویم را بسته بود، پرسیدم: "خُب... خُب این #بچه چی؟" که نگذاشت حرفم تمام شود و با حالتی #عصبی فریاد کشید:
"من به این توله سگ کاری ندارم! امروز باید بری #دادگاه تقاضای طلاق بدی تا دادگاه تکلیفت رو روشن کنه! وگرنه هرچی دیدی از چشم #خودت دیدی!" سپس به دیوار تکیه زد و با حالتی #درمانده ادامه داد: "تو برو تقاضا بده تا لااقل من به نوریه بگم #درخواست طلاق دادی. بهش بگم اون #مرتیکه دیگه تو این خونه نمیاد و تو تا چند ماه دیگه ازش #طلاق میگیری، شاید راضی شه برگرده."
سرم را بالا آوردم و نه از روی #تحقیر که از سرِ دلسوزی به چشمان #پیر و صورت آفتاب سوخته اش، خیره ماندم که در کمتر از ده ماه، ابتدا #سرمایه و تجارت و بعد همه زندگی اش را به پای این خانواده #وهابی به تاراج داد و حالا دیگر هیچ اختیاری از خودش #نداشت، ولی من نمیخواستم به همین #سادگی خانواده ام را به پای خودخواهیهای #شیطانی نوریه ببازم که کمی خودم را روی مبل جمع و جور کردم و با صدایی که از ترس #توبیخ پدر به سختی بالا می آمد، پاسخ دادم: "اگه... اگه مجید قبول کنه سُنی شه..."
که چشمانش از #خشم شعله کشید و به سمتم خروشید: "اسم اون پسره الدنگ رو پیش من #نیار! اون کافر بیشرف آدم نمیشه! اگه امروز هم قبول کنه، پس فردا دوباره #جفتک میندازه!"
از طنین داد و بیدادهای #پدر باز تمام تن و بدنم به #لرزه افتاده و میخواستم فداکارانه مقاومت کنم که با کف هر دو دستم صورت #خیس از اشکم را پاک کردم و میان گریه التماسش کردم: "بابا! تو رو خدا! یه مهلتی به من بده! شاید قبول کرد! اگه قبول کنه که سُنی شه دیگه هیچ کاری نمیکنه! دیگه قول میدم به نوریه حرفی نزنه! بابا قول میدم..."
و هنوز حرفم تمام نشده، به سمتم #حمله کرد و دست سنگینش را به نشانه زدن بالا بُرد: "مگه تو زبون #آدم نمیفهمی؟!!! میگم باید طلاق بگیری! همین!" سپس با چشمان گودرفته اش به صورت رنگ پریده ام #خیره شد و با بیرحمی تمام تهدیدم کرد: "بلند میشی یا به زور #ببرمت؟!!! هان؟!!!"
و من که دیگر نه گریه های مظلومانه ام دل سنگ پدر را نرم میکرد و نه میتوانستم از خیر سُنی شدن #مجید بگذرم، راهی جز رفتن نداشتم که لااقل در این رفت و آمد دادگاه و تقاضای طلاق، هم #عجالتاً آتش زبان پدر را خاموش میکردم و هم #مهلتی به دست می آوردم تا شاید کوه اعتقادات #مجید را متلاشی کرده و مسیر هدایتش به مذهب اهل سنت را #هموار کنم، هرچند در این مسیر باید از دل و جان خودم هزینه میکردم، اما از دست ندادن خانواده و سعادتمندی #مجیدم، به تحمل این همه سختی می ارزید که بلاخره به قصد تقاضای طلاق از خانه بیرون رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
آستین خالے ات نشـان از مردانگـے ست..
با این دو دست سالم،
هنوز نتوانسته ام یک قنـــوت این چنینے بخـوانم...
#شهید_حسین_خرازی🌷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا🌸🌱
شبتون مهدوے☕️🍪
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دو چیز به درد آخرت می خورد: یکی امام حسین (ع) یکی تقوا
🎤 مرحوم #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
به مادرش میگفت اگر شهید شدم مانند مادر شهید احمدی روشن آرام و صبور باش و به خاطر شهادت من ناآرامی نکن...
#شهید_سید_مهدی_موسوی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 ایستاده ایم
تا آخرین قطره خون
با صدای حسین حقیقی🎙
#IR655
#حقوق_بشر_آمریکایی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_چهارم سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم #سرم را با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_پنجم
نفسهایم بریده #بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول #خیابان را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به #نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از #کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.
هرچند میدانستم که این درخواست #طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن #مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از #مجیدم بردارم. حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست #جدایی از پدرش را امضا کنم.
هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر #دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که #گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه #مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز #نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا با #دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در #خون موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد #مراقبم باشد که میخواست #متهم جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم #قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید.
فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر #کاری که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان #عبدالله نگاه کنم و دعایم #مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید:
"الهه! چی کار کردی؟!! تو واقعاً رفتی تقاضای #طلاق دادی؟!! از مجید #خجالت نمیکشی؟!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواستهای #برادرانه_اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از #خیال مجید خجالت میکشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_پنجم نفسهایم بریده #بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_ششم
مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: "الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً میخوای از #مجید طلاق بگیری؟!!!"
سرم را میان هر دو #دستم گرفتم که دیگر تحمل #دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم: "بخاطر خودش این #کارو کردم." که باز بر سرم فریاد زد: "بخاطر مجید میخوای ازش طلاق بگیری؟! #دیوونه شدی الهه؟!!!"
و دیگر نتوانستم #تحمل کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای #لرزانم ناله زدم: "چی کار میکردم؟ بابا منو به زور بُرد! هرچی التماسش کردم قبول نکرد!"
خودش را روی #مبل جلو کشید و با حالتی #عصبی پرسید: "الهه! تو چِت شده؟ از یه طرف #میگی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو برده!"
و چه خوب اوج #سرگردانی_ام را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بیرحمی پدر و #مقاومت مجید، در برزخی بی انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: "الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش #شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی #تقاضای طلاق دادی؟!!!"
و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی #اشکم را هم پاک نکردم و با بیقراری #شکایت کردم: "عبدالله! تو خودت رو بذار #جای من! من باید بین مجید و #شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز #هفت ماه نیس که مامانم مرده، اونوقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه #گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟"
سپس در برابر نگاه #اندوه_بارش، مکثی کردم و با صدایی #آهسته ادامه دادم: "ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، میتونه برگرده و دوباره تو این #خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊