eitaa logo
ققنوس
1.4هزار دنبال‌کننده
262 عکس
98 ویدیو
4 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سید مهدی خضری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙حجت الاسلام سیدمهدی ❇️چرا خوشحالید؟ 🔷چرا احساس موفقیت می‌کنید؟ 🔶دستاورد انتخابات ۱۱ اسفند چه بود؟ 🔴قانع نیستیم، خرمشهرها در پیش داریم. @Resaalat1542 💠 جامعه‌ایمانی‌مشعر ✅ @www1542org 🆔@Khezri_ir
«برای آقای جمهوری اسلامی...» قسم به آیه‌های فتح و ظفر؛ قسم به جِدّ و جَهد، به همت، به هجرت، به سفر؛ قسم به سُمّ ستوران مجاهدان جهاد تبیین؛ به تِرتِر پراید ؛ به حرص و جوش و درد و داغ ؛ قسم به لکنت زبان و تیزی بیان ؛ به گفت‌وگوهای مهتابیِ شیفت شب اورژانس ؛ به سوز نوحه و خطابه‌های بین روضه ؛ به سادگی و ادب، به اورکت هم‌چنان خاکی حاج ؛ قسم به نجابت طلبه جوانی که تا آخر شب، تا آخرین لحظات رأی‌گیری، در سوز سرما، وسط میدان آستانه، برای آخرین برگه‌های رأی، با جوانانی که نمی‌شناخت‌شان و نمی‌شناختندش، هم‌مباحثه شده بود؛ ما با همین دست‌های خالی‌مان، با همین پاهای برهنه‌، برای آقای جمهوری اسلامی، برای آقایی جمهوری اسلامی، هرآن‌چه داشتیم، آوردیم وسط... اما شرمنده‌ایم، شرمنده‌ایم که جان نداده‌ایم در راهش... و البته از خودمان که جان‌مان قابل نبود تا قبولش کند، از کالبد جسم‌مان که پرنده روح‌مان را به حبس درآورده است... 💠💠💠 ما افتخار می‌کنیم فدای شویم، بدون آن‌که از ویلاهای راست و برج‌های چپش، بهره‌ای برده باشیم، فدای مظلوم‌ترین جمهوری جهان... یگانه جمهوری اسلامی... ما فارغ از لیست‌های دراز و کوتاه این‌ور و آن‌ور، ورای ائتلاف‌های سفت و سست و ، فرای تمام خط‌ونشان‌کشیدن‌های و ... خارج از تمام این خط‌کشی‌ها پای جمهوری اسلامی ایران ایستاده‌ایم... 💠💠💠 ما حتی در این راه، رأی خریدیم... آری! رأی خریدوفروش کردیم! ما دست به معاملات سنگینی زدیم... هم‌سنگر حاج قاسم، کل پاداش هشت‌سال جنگ و شش‌سال سوریه‌اش را با یک رأی مردم معامله کرد، چه معامله بزرگی! حاج ! خداوند برکت دهد بر این معامله‌ات... آن بانوی دیگر، بیست‌سال زیارت حرم بانوی آب و آیینه را تا آخر عمرش به شراکت گذاشت با رأی آن‌که تا حالا رأی نداده بود... مادران شهیدان که روزی جوانان‌شان را تقدیم این راه کرده بودند، پاره‌های تن‌شان را... امروز آبروی‌شان را بر دست گرفتند... 💠💠💠 قسم به آیه‌های فتح و ظفر؛ قسم به جِدّ و جَهد، به همت، به هجرت، به سفر؛ قسم به سُمّ ستوران مجاهدان جهاد تبیین؛ چرا سرود فتح نخوانیم؟ چرا ز فتح نگوییم؟ چرا از فتح و ظفر در این نبرد نابرابر، خوشحال نباشیم، چرا این فتح را روایت نکنیم؟ چرا بگذاریم این فتح را دیگران وارونه روایت کنند؟ اگر نتیجه چنین مقابله نابرابری، اسمش فتح نیست، چیست؟ پس فتح کجاست؟ البته ناراحتیم، نگرانیم، شرمنده‌ایم، گله‌مندیم به خاطر تک‌تک دخترکان و پسرکانی که نتوانستیم حرف‌های انقلاب را به گوش جان‌شان برسانیم، به خاطر تک‌تک همه انسان‌هایی که هنوز نتوانسته‌ایم پیام جان‌فزای انقلاب را با هم مباحثه کنیم... شاید باورش سخت باشد، اما به واقع ناراحتیم، نگرانیم، شرمنده‌ایم، گله‌مندیم از این‌که حرف‌های ناب امام، کلمات روح‌بخش آقا، شراب طهور معارف اسلام اصیل را به نرساندیم، به ، حتی به ... به ، به ، به ... 💠💠💠 ما به فردایی امید داریم که صدای رسای جبهه حق، در گوش عالمیان طنین‌انداز شود... جهان بر مدار محبت حسین بن علی(ع)، حول فرزندش برای پایان سیاهی و ظلمت، یک‌دل و یک‌صدا شوند... ✍ @qoqnoos2
«ما در دنیایی موازی زندگی می‌کنیم...» ما در دنیایی موازی زیست می‌کنیم که خبری از دعواهای نداریم که از دعوای بین و فلان بی‌اطلاعیم... ما در دنیایی موازی زیست می‌کنیم و تصور می‌کنیم که مهم‌تر از ماجرای خبری در این دنیا نیست اما ظاهراً این‌طور نیست وقتی که نویسنده معروف رمان‌های دوران جوانی‌مان لام تا کام از سخن نمی‌گوید وقتی شاعران احساسی ما حسی نسبت به مرگ ۱۳هزار کودک ندارند وقتی خواننده‌های ترانه‌های عاشقانه غزلی برای نمی‌خوانند وقتی جایی حتی در دعاهای آقای ندارد ما در دنیایی موازی زندگی می‌کنیم و هیچ‌وقت به هم نمی‌رسیم. ✍🏻 با اندکی تغییر @qoqnoos2
«به کجا چنین شتابان!» (یادداشتی درباره مجموعه تلویزیونی ویژه ماه رمضان شبکه سه؛ ) قسمت ۱از۲ {آقا ! پسرم! چون می‌دانم با ذوق و شوق، از اولین نفراتی هستی که به این کانال کوچک پدر سر می‌زنی، ناچارم همین ابتدا متذکر شوم که شما شرعاً اجازه خواندن این متن را ندارید، مطالعه این متن برای افراد زیر هیجده‌سال ممنوع است!} 💠💠💠 بسم‌الله الرحمن الرحیم صدای ما را از دوران می‌شنوید! این‌جا شبکه سوم سیمای ملی جمهوری اسلامی ایران؛ سریال ویژه ماه مبارک رمضان، ؛ از قاب دوربین ؛ «به امید گوشه چشمی!»… 💠💠💠 چه بخواهیم و چه نخواهیم، ما امروز در دوران زیست می‌کنیم... بخواهیم یا نخواهیم، مرگ تأثیرات خود را بر ما و جامعه ما گذاشته است، بر ما، بر مردم، بر سیاست‌گذاران، بر سیاست‌مداران، بر سیاست‌بازان... همه ما آگاهانه یا ناآگاهانه، تحت تأثیر شرایط اجتماعی پس از مرگ او قرار گرفته‌ایم... بخواهیم یا نخواهیم باید این حقیقت تلخ را بپذیریم که رسماً سیر تحولات و تطورات جامعه ایران، به دو دوره و تقسیم گشته است... 💠💠💠 مقاومت فرهنگی صداوسیما بر سر حدود حداقلی شرعی و چارچوب‌هایی که در طول این سال‌ها به‌عنوان هنجار درآمده بود، در ماه مبارک رمضان، بدون هیچ اعلام قبلی فرومی‌ریزد! این چارچوب‌ها، خوب یا بد، سیاست نانوشته‌ای را برای مخاطب تلویزیون شکل داده بود، سیاستی که روایت رسمی جمهوری اسلامی درباره مرزهای پوشش و حجاب مطلوب و مجاز در جامعه بود؛ سیاست‌هایی که البته به‌واسطه دوگانگی و تعارض با سیاست‌های حاکم بر و بعدتر به چالش کشیده شده و به نمادی از اختلال در حکم‌رانی فرهنگی و سیاست‌گذاری رسانه‌ای جمهوری اسلامی بدل شده بودند... و البته بعدتر هم با جنگل وی‌.اُ.دی ها یا همان سکوهای پخش فیلم، فراتر از اختلال، به ابتذال کشیده شده بودند و یک کاریکاتور مشمئزکننده و تهوع‌آور را ترسیم کرده بود... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
«به کجا چنین شتابان!» (یادداشتی درباره مجموعه تلویزیونی ویژه ماه رمضان شبکه سه؛ ) قسمت ۲از۲ حال این چارچوب‌هایی که در طول این سال‌ها به‌عنوان هنجار درآمده بود، در ماه رمضان، بدون هیچ اعلام قبلی درهم‌می‌شکند! آن هم در سریالی که قرار است هفت سر اژدهای فساد را بزند... آن هم توسط کارگردانی که با امید بود تا را از گردنش درآورد... هرچند قبل‌تر هم طالبی در سریال ، به نحو بسیار کم‌رنگ‌تری این قبح‌زدایی را با نقش‌آفرینی و آویز ناخنش، به نمایش درآورده بود... البته همین چندی پیش برادران زحمت کشیده بودند با جاده را صاف‌تر کرده بودند... و البته قبل‌ترش با و... و کمی قبل‌تر هم، به نام حجاب، بر سر حجاب رفته بود؛ تنها سریال اختصاصی مسأله حجاب که همه مرزهای حجاب و پوشش را در تلویزیون جابه‌جا کرد... اما این‌بار در امتداد همه گام‌های پیشین، نقطه عطفی رقم خورده است؛ این صراحت در عبور از مرزها و قبح‌شکنی، سابقه نداشته؛ جناب طالبی! به کجا چنین شتابان! در صفحه ماروپله برنامه‌سازی، در یک حرکت، با نیش تلویزیون سقوط می‌کند به سال ۶۴ و سریال و مرحوم با همه حواشی آن روزگار که کار را به نامه امام کشاند و... 💠💠💠 اژدهایی که در طول این سال‌ها همیشه، در پس پرده حضور داشته و‌ هرازگاهی از گوشه و کنار و شکافی سرک می‌کشید، این‌بار جرأت پیدا کرده با هفت‌سرِ بی‌قواره ناگاه از پرده برون افتاده... حرکت خزنده و تدریجی، این سال‌ها به برکت شرایط پیش‌آمده پس از مرگ ناگاه در سراشیبی، شتاب می‌گیرد و این است که می‌گویم چه بخواهیم و چه نخواهیم، امروز در دوران ، زندگی می‌کنیم... 💠💠💠 آرایش غلیظ بازیگران در نقش‌های مختلف، نشان‌دادن تصویر زنان بدحجاب با موهای بیرون از روسری، نمایش کلوزآپ پرسینگ لب و بینی، ناخن‌های کاشته و لاک‌زده بازیگران متعدد، زوم‌کردن‌های مکرر دوربین روی ناخن‌های کاشته قرمز جگری! آن هم در متن یک سریال بسیار ضعیف و دورازانتظار، با بازی‌های سست و ناشیانه و تصنعی و دیالوگ‌های ناشیانه‌تر... عبور از خط‌قرمزهای شرع و عرف، از سنت تدرج و تدریج خارج شده و به ناگاه شتاب می‌گیرد... 💠💠💠 خب، به فرض با این توجیه یا رانت که موضوع این مجموعه، مبارزه با فساد است یا کارگردانش است یا هر چیز دیگری، این‌جا از چارچوب‌های خود کوتاه آمدید، بماند که این خودش عین فساد است، اما با چه منطقی در سایر مجموعه‌ها و یا حتی تبلیغات بازرگانی تلویزیون، می‌خواهید مانع شوید؟! اگر جایز است، همه جا و برای همه جایز است و اگر نیست، هم...؛ باءکم تَجُر، باءی لاتَجُر؟! شما می‌خواهید برای انقلاب و شهداء و... فیلم بسازید، دیگری نمی‌خواهد، فیلم او عاشقانه است، تاریخی است، اجتماعی است یا هر چی...؛ اگر تلویزیون آگاهانه چنین گردشی کرده، حرفی نیست، مردانه بیاید و بگوید که در این سال‌ها اشتباه کرده و از امروز مسیرش را اصلاح کرده و اگر چنین تصمیم و گردش سیاستی رقم نخورده است، آقای ، آقای و هر کس دیگری که در این بین گریبان مسؤولیتش، گیر است، غلط اضافی کرده‌اند... ✍️ @qoqnoos2
«برای محمد اسماعیلی؛ طلبهٔ ناهی از منکر» (یادداشت برادر خوبم، طلبه فاضل حجت‌الاسلام ) در زده بود و من برای اثبات خوش‌قولی پدرانه، بعد از ۹۰۰ کیلومتر رانندگی ملال‌آور، حالا در بیمارستان امیرالمؤمنین(ع) سمنان بودم. برای فرار از استرس و حال و هوای آن ساعات، به فجازی پناه بردم. آن ویدئوی کذایی تازه‌منتشرشده، با آن صدای جیغِ ممتد و مکرر زنانه را که باز کردم، به ناگاه از سالن انتظار بیمارستان، به حجره دوم زیرزمین مدرسه امام رضا(ع) در خیابان قدوسی قم، پرتاب شدم! آن‌گاه که چیزی تا اذان صبح نمانده بود و با عبای توری و پیرهن همیشه‌سفید و عینک نیم‌فریم‌اش، نیم‌متری من ایستاده بود و با لهجه لنگرودی در تلاش برای و من بود... - پاشو برادر! مگه نگفتی منو قبل اذان بیدار کن! 💠💠💠 را سال‌هاست که می‌شناسم؛ است و مسلط به روایات؛ با صدای ترتیلش می‌توان قند آب کرد. ادب و متانت و خوش‌خلقی، چند واحدی پای درس او نشسته‌اند، از آن‌هایی که زود پیرشان می‌کند. اما حقیقت آن است که گیله‌مردان بزرگ مثل و و امثالهم به قوارهٔ ما نمی‌آیند! آن‌ها همیشه زودتر حس می‌کنند، بیش‌تر درد می‌کشند و ایستاده‌تر قیام می‌کنند..‌. ما اما مجاهدان در بستریم! امثال را می‌بینیم برای جهاد تبیین آبکی‌مان و حال آن‌که آنان ! سورهٔ انسان! آن‌ها درد دارند پس هستند، آن‌ها اثر دارند، پس زنده‌اند... ما اما اهل تحلیلیم و نه ! برای تبرئهٔ خودمان امثال محمد را می‌کنیم و روایت جهاد او را با هزار اما و اگر سر می‌بریم. 💠💠💠 محمد را چگونه می‌بینیم؟ اگر قم نبود و بود! اگر خون دل نبود و خون پیکر بود! اگر موبایل نبود و انگشتر شکسته خون‌آلود بود! آن‌گاه محمد را چگونه می‌دیدیم؟ ما را آرمان و روح‌الله و علی خلیلی بار آورده‌اند و نه . از حماسهٔ محمد تا کربلای فقط به قدر تیزی یک خنجر فاصله است! به راستی چرا تنها سرخی خون است که ما را بیدار می‌کند؟ 💠💠💠 راستی که چقدر حلالیت از او طلب دارم! نه فقط برای آشپزی ناشیانه‌ای که برنج‌های محلی‌شان را شفته می‌کرد، اما هنوز بر غذای حوزه ترجیح داشت! و نه به‌خاطر موتورسواری ناشیانه‌ای که به زانویش آسیب زد، اما به رفاقت‌مان‌ نه! و نه حتی برای همه پلشت‌بازی‌هایی که حرصش را درمی‌آورد، اما غضبش را نه! بلکه به‌خاطر التماس‌هایی که برای و من و امثال من می‌کند. به‌خاطر به حق و صبرش، غافل از این‌که برای ما «قبرستان‌نشیان عادات سخیف» چیزی لذت‌بخش‌تر از خواب نیست... در کربلای خود حسینی شد! «داد از آن اختیار که ما را از حسین(ع) جدا کند» @amin_shoqli @qoqnoos2
ققنوس
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت بیست‌وسوم) «این راه، راه خدا
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت بیست‌وچهارم) «خوش‌مزه‌ترین قرمه‌سبزی جهان!» مدتی این مثنوی تأخیر شد... ما که نویسنده حرفه‌ای نیستیم، غالب اوقات دچار یبوست قلم هستیم و گه‌گاه پیش می‌آید که ناپرهیزی کنیم و سیاهه‌ای به درازا بکشد... تمام تلاشم را کردم صحبت‌های آقا را تا فاصله مطلوبی، قبل از انتخابات به اتمام برسانم... اما با پایان بیانات آقا، جوهر قلم من هم خشکید... انتخابات به اتمام رسید، ده‌ها اتفاق ریزودرشت دیگر رقم خورد، رمضان هم سر رسید، اما... چندین بار صفحه این قسمت را باز کردم، بالاوپایینش کردم، دو کلمه کم‌وزیاد کردم و‌ خارج شدم! 💠💠💠 من هنوز در آن روز رویایی مانده‌ام... شراب طهور کلماتش به پایان رسید، اما عطش ما فروکش نکرد... کوتاه‌تر از همیشه بود، حداقل من این‌گونه احساس کردم... برخلاف همه سال‌های پیشین، این‌بار کلاس فقط یک درس داشت... استاد از اول هم طی کرده بود: «من یک مطلبی را آماده کرده‌ام درباره مسأله‌ «جهاد تبیین»... بحث من امروز این است؛ حالا هر مقداری که توانستیم و وقت بود.» یک موضوع واحد، کوتاه‌تر از همیشه... حس می‌کردم یک مظلومیتی در لابه‌لای اقتدار همیشگی کلمات، خودش را مخفی کرده... بگذاریم و بگذریم... باشد برای بعد... 💠💠💠 جمعیت به سمت جایگاه هجوم برده‌اند و‌ من در حال جمع‌کردن کاغذها و بساط خودم هستم، جمع می‌کنم و سعی دارم سریع‌تر بزنم بیرون و خودم را به گوشی برسانم، اما نمی‌شود... همین که بلند می‌شوم، تور می‌شوم! ایستادن همان و توقف همان... از گوشه‌وکنار، هر کدام به لهجه‌ای از شهرهای مختلف، یکی‌یکی نزدیک می‌آیند و گاه گله دارند و گاه نقد و نظری... چرا فلانی خواند و دیگری نخواند، چرا از استان ما کسی نخواند و از استان دیگری، هرسال می‌خوانند و... از این‌دست سؤال‌ها... سعی می‌کنم عجله خودم را بروز ندهم، تا می‌شود با صبوری بشنوم و‌ اگر پاسخی بود، بیان کنم... از صحن حسینیه که می‌زنم بیرون، سرم را بلند نمی‌کنم تا در تور چشمان یکی دیگر گرفتار نشوم...، عده‌ای داخل برای نماز جماعت آماده می‌شوند و عده‌ای هم مانند من در مسیر خروج از حسینیه هستند... خروجی حسینیه به خیابانی است که بخشی از خیابان آذربایجان بوده و الآن داخل محوطه بیت قرار گرفته...، منتهی به این درب، هنگام خروج، خیلی منظم و مرتب، سبدهای بزرگ پلاستیکی زردرنگی را روی هم چیده‌اند که بوی قرمه‌سبزی داخل آن‌ها مستت می‌کند... چه بسیار دیدارهایی که مردم از شهرهای دور آمده بودند و سر ظهر گرسنه برگشته بودند؛ سید مظاهر گفته بود از چندماه پیش، همه دیدارهایی که به ظهر ختم شوند، پذیرایی ناهار برقرار است... ظاهراً دستور آقاست... و چه دستور خوش‌مزه‌ای! دستور پخت خوش‌مزه‌ترین قرمه‌سبزی جهان! غذا را می‌گیرم و می‌زنم بیرون... 💠💠💠 بیرون حسینیه حلقه‌ها درحال‌شکل‌گرفتن است... دور هر بزرگ‌تری و یا چهره‌تری، جمعی حلقه می‌زنند و از همین حالا نقد و بررسی اجراها شروع می‌شود... فرصتی برای این حرف‌ها ندارم، باید سریع‌تر مقدمات نشست را فراهم کنیم، نگرانی اصلی‌ام حضور اساتید است، حاج که به خاطر امتحانات دکترا اصلاً نیامده تهران، حاج و حاج شیخ قول داده‌اند که خواهند آمد، حاج و حاج هم که از بزرگ‌ترهای عضو جلسه هستند و‌ خودشان میزبان... اما بازهم ازشان قول حضور گرفته‌ام... با این حساب چهار نفر از اعضای اصلی تصمیم‌گیری برای اجراهای دیدار قول داده‌اند که بیایند، هم جواب را در آب‌نمک خوابانده بود و امیدوار بودم که سری بزند... 💠💠💠 حاج را می‌بینم و می‌چسبم تا جایی نرود و خاطرم جمع باشد که خواهد آمد... در همین حین سر می‌رسد و شیرجه می‌رود که دست را ببوسد، بعد هم خودش را لوس می‌کند... همان‌جا گوشش را می‌پیچد که مگر قرار نبود آن بیت را نخوانی؟ هم بلافاصله می‌گوید غلط کردم! حاج هم که مثل همیشه حسابی تیپ زده و این‌بار یک پیراهن طرح‌دار خاص بر تن دارد، تلاش می‌کند رأی را بزند؛ می‌گوید الآن چه وقت جلسه است! من هم رویم را سفت می‌کنم و می‌گویم شما هم تشریف بیاورید... همراه تا درب خروجی می‌آیم، گوشی را از بچه‌های حفاظت می‌گیرم و می‌زنیم بیرون... گوشی پشت هم زنگ می‌خورد، نگران و‌ مضطرب، از بسته‌بودن درب محل نشست مستأصل است... تلفنی آرامَش می‌کنم و بلافاصله شروع می‌کنم به زنگ‌زدن... خاطرجمع می‌شوم که نخواهد رفت؛ حالا باید هم پی‌گیر حاج‌آقای و باشم، هم اعضای جلسه و هم بازشدن درب محل نشست... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت بیست‌وپنجم) «غنی‌سازی دیداریوم!» قسمت بیست‌وچهارم که بعد از وقفه‌ای منتشر شد، واکنش‌های مختلفی در پی داشت، حاج‌آقای در گروه با ملاحت و‌ ظرافت، مدح شبیه ذمّی داشتند: «غنی‌سازی اورانیوم شنیدید؟ این غنی‌سازی دیداریومه 😊 داره مثل عملیات والفجر میشه ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ و... ادامه داره...» عزیزی به «یبوست قلم» معترض بود که این واژه‌های بی‌تربیت از کجا آمده‌اند! برادر عزیزم شیخ از بندی که گذاشتم و گذشتم، نگذشته بود: «من مدتی است نگران همان مظلومیتم که گذاشتید و گذشتید... و چه‌قدر احساس گناه تمام وجودم را فراگرفته که گویا پسر فاطمه از ما دل‌گیر است...» 💠💠💠 محوطه مقابل بازرسی، همان‌جا که گوشی‌ها را تحویل داده بودیم، بالاوپایین می‌روم و اسپند روی آتشم... درب محل نشست هم‌چنان بسته است، جمع احباب اندک‌اندک به محل قرار رسیده‌اند و منتظر خبر من است... زنگ پشت زنگ... اما کسی برنمی‌دارد... لابه‌لای تماس با و ، یکی‌دوبار هم به جوادآقای و حاج زنگ می‌زنم... دیگر امیدی به آمدن آن‌ها ندارم، بیش‌تر نگران جمع بچه‌ها هستم و بازشدن درب محل نشست... این وسط هرکدام از بچه‌ها هم که خارج می‌شوند را به نبش آذربایجان هدایت می‌کنم... 💠💠💠 در این بین هم از راه می‌رسد، گپ‌وگفت کوتاهی می‌کنیم... با خنده و شوخی، کمی چهره‌اش را لوس می‌کند و می‌گوید قول مصاحبه کوتاهی به خامنه‌ای‌دات‌آی‌آر داده‌ام، برم تا همین بغل و برمی‌گردم! آن‌طرف کوچه جمع مهمانان لبنانی ایستاده‌اند و سیگار است که پشت سیگار، به آتش می‌کشند! جوانی نورانی با کمی فاصله از آن جمع ایستاده، به طرف ما می‌آید، معرفی‌اش می‌کند: «پسر ، برادر » 💠💠💠 هم که حسابی از جلسه امروز سرخوش است، ایستاده و منتظر است برای هماهنگی برگشت و...، پرواز کرمان دارد و به جلسه نمی‌رسد... یک‌طرف او زنگ می‌زند و یک‌طرف من... و هر دو از خبری که ساعتی بعد همه چیز را به هم خواهد ریخت، بی‌خبریم... حسابی شاکی است، می‌گوید حداقل بیایید این‌جا خودتان جواب ملت را بدهید... آن‌قدر شماره و را یک‌درمیان گرفته‌ام، شستم درد گرفته! همراه راهی می‌شویم، در راه با شماره ثابت دفتر تماس می‌گیرد، پشت خط یکی می‌گوید بعد از دیدار، هنوز برنگشته‌اند... تا برسیم، چند نفری کنار جدول‌های جوی آب کنار خیابان قورمه‌سبزی را زده بودند بر بدن... چند نفری هم ظاهراً با کمی ناراحتی رفته بودند؛ و همراه با استاد راهی قم شده بودند... 💠💠💠 بالاخره تلفن جواب می‌دهد و درب ساختمان بعد از یک‌ساعت باز می‌شود... بچه‌ها جاگیر می‌شوند و جلسه شکل می‌گیرد... جمع خوبی حاضر هستند، ، و هم اولین‌بار است که در نشست حاضرند... از آن روز خیلی گذشته، به گمانم قرآن را می‌خواند، بچه‌ها هم تا می‌توانند همراهی‌اش می‌کنند، البته با چاشنی شوخی و‌ مزاح... شروع می‌کند، جمع‌بندی‌اش از جلسه مثبت است، آخرش می‌گوید: «خلاصه امروز حضرت آقا از جلسه شنگول بود!» 💠💠💠 هنوز جلسه خیلی جلو نرفته که حاج و پشت سرش حاج وارد جلسه می‌شوند؛ ظاهراً بعد از دیدار همدیگر را دیده‌اند و با دعوت تشریف آورده‌اند به نشست... با رفتن ، جلسه دست است، گفت‌وگوها گرم شده و‌ بچه‌ها یک‌به‌یک می‌گویند و می‌شنوند... وسط جلسه، با ایماء و اشاره، خبر انفجار کرمان را می‌دهد... از جلسه می‌زنم بیرون و بلافاصله با تماس می‌گیرم، از حدود سی شهید خبر می‌دهد، بعدتر می‌فهمم که این، آمار انفجار اول است... از حال بچه‌ها می‌پرسم، می‌گوید همه خوب هستند، اما دیری نمی‌کشد که پیامک می‌دهد: «عادلم رفت» و من در جواب فقط یک «یا زهراء...» می‌توانم بنویسم... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب؛ ۱۴۰۲ (قسمت پایانی) «با حاج سعید در فِدِرا» خبر واقعه کرمان بین جلسه می‌پیچد... در هاله‌ای از غم و ابهام و اضطراب جلسه ادامه دارد... خبر که می‌رسد، غم و اندوه مضاعف می‌شود، اگرچه در آن لحظه خیلی‌ها هنوز نمی‌شناسندش‌... همه شیرینی دیدار و شادی روز میلاد به هم می‌ریزد... اخبار و آمار ضدونقیض به طور طبیعی تا چند ساعت اول بعد از واقعه، ادامه دارد... 💠💠💠 یکی می‌گوید یادتان هست! روز شهادت حاج قاسم هم الی‌الحبیب داشتیم... راست می‌گوید... و چه روز عجیبی بود... چه نماز صبحی بود، صبحی که دقایقی قبل از هنگامه اذان، آن خبرِ هم‌چنان باورنکردنی در رسانه‌ها منتشر شد... در مسجد سرچشمه بودم... نفهمیدم نماز را چگونه به پایان رساندم... 💠💠💠 به هر ترتیب این نشست هم به پایان می‌رسد و بچه‌ها راهی می‌شوند، عده کم‌تری صبر می‌کنند تا اذان بشود، نماز مغرب را بخوانند و بعد بروند... ما هم که به رسم ادب باید صبر کنیم تا آخرین نفر... همه رفته‌اند، من مانده‌ام و حاج و ... از درب ساختمان بیرون می‌زنیم، در حالی‌که هر کدام‌مان یکی از این زیلوهای سجاده‌ای که دست‌پخت جدید است، مانند موشک دوش‌پرتاب استینگر، به یادگار از این جلسه در دست داریم... قصد خانه را دارد، می‌گویم ماشین من هست، اما کمی پیاده‌روی دارد، قبول می‌کند... سه‌نفری، پیاده راهی می‌شویم... خیابان دانشگاه را تا جمهوری بالا می‌رویم و بعد هم به سمت شرق، دو ضلع مستطیل را پیاده گز می‌کنیم تا به ماشین برسیم... در راه از دیدار می‌گوید، از اجراها، از خاطرات، از اساتید، از... بی‌وقفه و پرجذبه با همان صدای حجیم و لهجه تهرانی. در این بین با تماس می‌گیرد و با لحن پدرانه، به گمانم از نبودنش گلایه می‌کند و گزارشی از دیدار می‌دهد. رابطه پدرپسری‌شان همیشه برایم جالب توجه بوده... همین که امثال فرزندشان را در طریق پدر حفظ کرده‌اند جای ستایش دارد، ولو در سبک و سیاق دیگری... 💠💠💠 سوار ماشین می‌شویم، روی نقشه نزدیک‌ترین نقطه‌ای که به خانه به ذهنم می‌رسد، خانه مداحان است، در راه مقصد را می‌زنم و حرکت می‌کنیم... تلفنش زنگ می‌خورد، است، تحلیل خودش را از دیدار ارائه می‌دهد، صدایش کم‌وزیاد به گوش می‌رسد، بخشی را می‌پذیرد و بخشی را هم نه... می‌رسیم به سر خیابان ، می‌گوید بپیچ سمت راست و روبه‌روی خیابان استقلال می‌گوید همین‌جا بزن کنار... در بهت و حیرت در مهمان‌مان می‌کند! از این ساندویچی‌های قدیمی که باید گوشه مغازه، روی لبه چوبی کنار دیوار، سرپا نوش‌جان کنی! بعدتر می‌گوید معروف‌ترین ساندویچی محله فخرالدوله تا سرچشمه است؛ چنان با آب‌وتاب از کیفیت فدرا تعریف می‌کند که احساس می‌کنی در بهترین رستوران تهران، قرار است باکیفیت‌ترین غذای آن شب را میل کنی... سه عدد یونانی سفارش می‌دهد و تا ساندویچ‌ها آماده شوند، یک پرس سالاد اولویه هم دست‌گرمی می‌گیرد تا در این فاصله، بی‌کار نمانیم! معلوم است زیاد به این‌جا رفت‌و‌آمد دارد، با بچه‌های مغازه، کَل آبی و قرمز راه می‌اندازد و فضا را دست می‌گیرد... 💠💠💠 هنگام خروج، چند ساندویچ را هم که برای خانه سفارش داده می‌گیرد و سوار ماشین می‌شویم... به سمت منزل، باید برویم سمت مجلس و از پایین دور بزنیم، حاج سعید می‌گوید هفت شهید مجلس را طواف می‌کنیم... از آن‌جا به سرچشمه می‌روم، مراسم بزرگ‌داشت روز زن و میلاد حضرت زهراء(س) است... داخل تالار که می‌شوم، که روی سن میکروفون‌دردست مجلس را اداره می‌کند، همین که چشمانش به درب می‌افتد، با تسلیت شهادت خیرمقدم می‌گوید... برگزیدگان مهرواره هم نرم‌نرمک از دیدار رییس مجلس برمی‌گردند به سرچشمه و برخی وارد تالار می‌شوند، هم می‌رسد... همان انتهای تالار در عوالم خودم هستم، یک‌طرف و هم طرف دیگر نشسته‌اند... عجب روز عجیبی بود... از صبح که در خیابان کشوردوست با خانواده خداحافظی کردیم، تا الآن ندیدمش، مثلاً روز زن بوده... 💠💠💠 از همان روز گفت‌وگوها درباره دیدار گرم است، در جمع هم‌رزمان هم نظرات مختلف است: : «افول اجراها امروز در بیت رهبری تأسف‌بار بود، تأسفاً شدیداً.» : «به نظرم دیدار امسال اتفاقاً خیلی خوب بود، طلایی بود، هم اجراها و هم سرود هم‌خوانی.» حاج : «...اجراها عالی بود، به‌جز یکی‌دوتا اجرا، اشعار و مضمون در اوج بود...» : «...حیف که حلاوت این دیدار هم برای آقا و هم برای مداحان با قضیه کرمان تلخ شد.» و می‌رویم تا سال بعد و دیداری دیگر... و تو تلاش می‌کنی شاید فیض دیدار امتداد بیش‌تری یابد... تمام ✍️ @qoqnoos2
هدایت شده از هیات شهدای گمنام
🔰 اولین قرار هفتگی در سال ۱۴۰۳ 💠 یازدهمین سالگرد درگذشت مرحوم قاسم حسین‌آبفروش و یادبود پدر مرحومش احمد حسین‌آبفروش مادر بزرگوارش مرحومه رقیه سیاح برادر مرحومش محسن حسین‌آبفروش مرحومه فاطمه سیاح مرحوم حاج حسین کولجی 🔹جلسه قرآن: برادر اصغری‌ها 🔹بیان احکام: حجت‌الاسلام پیردهقان 🔹سخنران: حجت‌الاسلام‌‌ خضری 🔹با نوای: کربلایی علیرضا شالی ▫️پنجشنبه، ۲ فروردین ۱۴۰۳ ▫️همزمان با اذان مغرب و عشاء ▫️مسجدالنبی،شبستان امیرالمومنین 🆔 @Heyat1342
«انگار که هرگز نبوده‌اند...» (دل‌نوشته حجت‌الاسلام درباره فاجعه بیمارستان شفا) برخی خبرها آن‌قدر تلخ و ترسناک‌اند که آدم ساعت‌ها می‌نشیند، مبهوت نگاه می‌کند به امید تکذیب... 💠💠💠 الجزیره به نقل از یک شاهد عینی از حمله سربازان اسرائیلی به چند زن در محاصره بیمارستان شفا، تجاوز و سپس قتل آن‌ها خبر داد... 💠💠💠 خبری که با اقدامات هفته اخیر صهیونیست‌ها در بیمارستان شفا مثل محاصره، دستگیری ۸۰۰ نفر و کشتار بیش از ۲۰۰ نفر چیز عجیبی نبود! هرچند بعدش خبرگزاری دیگری این خبر را کار نکرده، حماس هم که صبح بعد برای بیمارستان شفا و نسل‌کشی صهیونیست‌ها خطاب به جهانیان بیانیه صادر کرد، اشاره‌ای به این موضوع نکرد... وزارت بهداشت غزه و هلال احمر غزه هم بیانیه‌ای صادر نکردند... 💠💠💠 همان بهتر که فکر کنیم خبر دقیق نیست، یا هنوز در حال بررسی است... انگار که درست‌وغلطش برای تصور آن‌چه در غزه می‌گذرد فرقی دارد... کشته و مفقودی‌ها به بیش از ۴۰هزار نفر رسیده، در حالی که کل شهدای فلسطین در تاریخ ۷۵ساله چیزی بیش از ۵۰هزار نفر بود! مرگ کودکان از سوءتغذیه به بیش از ۱۰۰ نفر رسیده، بیش از  ۲میلیون نفر رسماً گرسنگی می‌کشند و هزاران عددهای تکراری دیگر... گویا تا الان نه تجاوزی بوده، نه دریدن پیکرها از قبرها، نه تانک‌ها و بمب‌ها... 💠💠💠 از روز ۱۷۰ام‌ هم گذشتیم... دیگر همه چیز عادی‌تر از دیروز است... حالا دغدغه مسلمین جهان برای جزءهای عقب‌افتاده‌شان از ختم رمضانی قرآن، بیش از نگرانی‌شان برای وعده‌های عقب‌افتاده غذایی در نوار غزه است. نگرانی زنان بسیاری از امت رسول‌الله برای انتخاب پخت غذای سحری فردا، بیش‌تر از نگرانی‌شان برای مادران غزه شده که گوشت‌های سوخته اطفال‌شان را در پلاستیک جمع می‌کنند. امروز صیام و گرسنگی مردان در سراسر بلاد اسلامی، آن‌ها را به یاد ساعت‌های باقی‌مانده تا افطار می‌اندازد اما به یاد گرسنگی مسلمین غزه نه! والدین بچه‌های ناز لطیفی که هنوز به تکلیف نرسیده‌اند، وقتی اندک زحمت و اذیت کودک‌شان در روزه کله‌گنجشکی را می‌بینند، تاب نمی‌آورند و اصرار می‌کنند که غذا بخورد، ولی لحظه‌ای برای ماه‌ها گرسنگی اطفال غزاوی بغض نمی‌کنند. جوان‌ها کتب اخلاقی می‌خوانند، شیعیان ابوحمزه و سنیان رکعت‌به‌رکعت تراویح، اما کسی برای نوامیس مسلمین زیر یوغ یهود فریادی برنمی‌کشد. قحطی شده، امکانات پزشکی نیست، خانه‌ها تخریب شده، مساجد خاکستر شده، همه اما کنج محراب‌اند. جهان اسلام مرده و در تابوت خفته و حتی غیورمردی نیست که بر جنازه‌اش نماز بگذارد، نه دُوَل اسلامی رگ غیرتی برای حمایت و نُطُق‌کشیدن دارند و نه حتی عموم مسلمین مواسات و هم‌دردی با مسلمان‌های زیر بمب و آوار غزه فراموش‌شده دارند. انگار که هرگز نبوده‌اند، نه دیگر تیتر خبرهایند و نه موضوع یادداشت‌ها، نه در دعاهای جمعی مساجد می‌شود یافت‌شان و نه در محتوای مجازی تایم‌لاین جهان اسلام، سفره‌های افطار در پنجاه و دو مملکت اسلامی روی خون اطفال غزه پهن شده، انگار هیچ‌کس به یادشان نیست. هیچ‌کس! 💠💠💠 چه خوب گفته بود آن خبرنگار فلسطینی که این بدترین ماه رمضانی نیست که بر امت مسلمان می‌گذرد بلکه بدترین امت مسلمان است که ماه رمضان بر او می‌گذرد. ✍🏻 با اندکی تغییر ✍ @qoqnoos2
«یک نفر فارغ از معادله‌ها...» (شعری از محمدحسین ملکیان) جنگ یک جدول تناسب بود، تا جوابش همیشه این باشد پدرم ضرب‌در چهل‌درصد، حاصلش بخش بر زمین باشد عده‌ای را ضریب منفی داد، عده‌ای را به هیچ قسمت کرد تا هرآن‌کس که سوءنیت داشت، تا ابد زیر ذره‌بین باشد یک نفر فکر آب و خاک که نه، در پی نان و آب بود از جنگ   خطر جبهه را خرید به جان، تا پس از جنگ خوش‌نشین باشد یک نفر پشت خاکریز خودی، لشکرش را که در محاصره دید سر خود را گذاشت روی زمین، تا دعاگوی سرزمین باشد یک نفر فارغ از معادله‌ها، بی‌خیال تمام مشغله‌ها روی میدان مین قدم زد تا، ته این سطر نقطه‌چین باشد در جواب کسی که می‌گوید، پدر از جنگ دست پُر برگشت هر دو تا آستین او خالی‌است، تا جوابش در آستین باشد هم‌قطار پدر که عکاس است، گفت در هشت‌سال جبهه و جنگ حسرتش ماند بر دلم یک بار، پدرت رو به دوربین باشد ✍ شاعر:
40.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ « نان خونین » 🎙 حاج مهدی رسولی 🏳 هیأت ثارالله زنجان @sarallahzanjan 💠 احرار | هیأت و جهانی‌اندیشی@ahrar1542
یک کار تمیز و‌ قشنگ از بچه‌های مسجد فاطمه زهراء(س)؛ کاری که می‌تواند در سایر مساجد هم تکرار شود؛ باید محور باشد؛ چه‌قدر خوب که به هویت دهیم: 🇮🇷 ویژه مراسم بزرگداشت روز "جمهوری اسلامی ایران" 🇮🇷 🔹و دومین سالگرد ارتحال حجةالاسلام حاج شیخ 🔸و یادبود برخی از متوفیان نمازگزار مسجد فاطمه زهراء(س) 🔹 به کلام: حجةالاسلام‌والمسلمین 🔸 با نوای:
حاج
🕣 زمان: شنبه|۱۱فروردین۱۴۰۳|ساعت۲۰:۳۰تا۲۲| 🕌 مکان: قزوین|خیابان عبید زاکانی|قدمگاه شهداء|مسجد فاطمه زهراء(س)| 🆔 @kanoonetowhid
«در رمضان امسال، ، ستاره شعر هندوکُش، چگونه غربی‌ها را عصبانی کرد؟» (یادداشتی از استاد عزیزم حجت‌الاسلام ) شاعر جوان افغان، امسال در افطاری شاعران، قبل از قرائت شعر خودش، در هنگام عرض سلام به محضر آیت‌الله خامنه‌ای، ایشان را نه فقط رهبر ایران بلکه «رهبر فارسی‌زبانان جهان» خواند! همین یک کلمه ، کافی بود تا خبرگزاری‌های ایران‌ستیز و نانجیب، این خبر را طوری بازتاب بدهند که با تحریک قومیتیِ همسایگان ایران، آنان را دل‌آشوبِ ایران‌هراسی کنند. ❓ آیا واقعاً این یک کلمه، این قدر وحشت‌آور بود؟ آری، وحشت‌آور بود! برای اندیشکده‌های انگلستانی و فرانسوی، که پس از 1990 میلادی توانستند با دادن راهنمایی‌ها و مشاوره‌های توطئه‌آمیز به ترقی‌خواهان ترک، خط و زبان فارسی را که قرن‌ها زبان رسمی عثمانی بود، در قلمرو عثمانی از بین ببرند، این سخن واقعاً وحشت‌آور بود! برای غربی‌هایی که از پنج قرن پیش تا به امروز، ابتدا از طریق استعمار کلاسیک (و به صورت کاملا آشکار)، بعدها از طریق استعمار نو (و به صورت خزنده) و همین امروز نیز از طریق استعمار فرانو (و به صورت مخفیانه) در تلاش هستند که زبان فارسی را در شبه قاره هند از بین ببرند، شنیدن این جمله، آن هم از زبان یکی از ستارگان شعر امروز افغان، جداً وحشت‌زا بود! 🔸راستش، زبان فارسی، تنها زبانی بود که پس از استیلای اعراب مسلمان بر آسیا و آفریقا و بخش‌هایی از اروپا، در زبان عربی مضمحل نشد و توانست پایدار بماند. بعد از فروپاشی خلافت اسلامی نیز باز همین زبان بود که از قلمرو عثمانی تا دورترین نقاط شبه قاره هند به عنوان زبان رسمی حضور داشت. کار زبان فارسی در سرزمین هند به جایی رسید که حتی رامایانا (متن حماسی هندوها) و دیگر کتابهای مقدس هندوها، از زبان مقدسشان (سانسکریت) به زبان فارسی ترجمه شد! در سرزمین عثمانی زبان فارسی بدان پایه‌ رسیده بود که شاهان و شاه‌زادگان عثمانی به فارسی شعر می‌سرودند و شاه‌نامه‌خوانی در دربارِ عثمانی رواج داشت! حتی در عصر جنگ‌های عثمانی با صفویه، شاعرانی که از شاهان صفوی رنجیده می‌شدند به سرزمین عثمانی می‌گریختند و میهمان سلطان عثمانی می‌شدند! 🔻 غربی‌ها از وقتی به مشرق زمین رسیدند، فهمیده بودند که مهم‌ترین مانع استیلای آن‌ها بر شرق، انسجام ملت‌های شرقی است. این را هم فهمیده بودند که زبان مشترک، مهم‌ترین عنصر هم‌دل‌کننده و انسجام‌دهنده این ملت‌ها است. برای همین همه سعی خود را برای از بین‌بردن این عنصر انسجام‌دهنده به کار گرفتند و زبان فارسی را در آسیای صغیر و بخش‌هایی از هند، از رونق انداختند! برای همین است که امروز وقتی صدای در بخارا و بلخ می‌پیچد و «انسجام فارسی‌زبانان با گفتمان آیت‌الله خامنه‌ای» را از خلوت به جلوَت می‌کشاند، به وحشت می‌افتند! به آن‌ها فهماند که در عصر بیداریِ فارسی‌زبانان، با گفتمان این رهبر فرهیخته‌، نقش تمدنی زبان شناخته شده، رابطه ادبیات و انقلاب درک شده، نسبت بین دین و زبان فهمیده ‌شده، زبان فارسی به آواز علن، زبان دوم جهان اسلام معرفی شده و نهایتاً افق آینده زبان فارسی نیز به عنوان یکی از مهم‌ترین زبان‌های علمی جهان طراحی شده است! حالا جالب این است که رهبر این گفتمان، زبان مادری‌اش اصلا فارسی نیست بلکه ترکی است! یعنی گفتمان این رهبر، از ذاتیات یک «فضیلت ضداستعماری» است نه از عوارض یک «رذیلت قوم‌گرایانه»! ✅ آری چون با خویشتن خلوت کنند، به سبب خشمی که از شما بر دل دارند، انگشتان خودشان را به دندان می‌گزند! بگو از این خشم بمیرید ﴿و إِذَا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنَامِلَ مِنَ الْغَيْظِ ۚ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُم﴾! ✍️ حوزه علمیه قم؛ ۱۰ فرودین ۱۴۰۳ @ashayerimonfared
«یاٰ مُلَقِّنْ» (روایت برادر عزیزم آقا هادی سعیدی‌فرد از شب نوزدهم رمضان) قسمت ۱از۲ {عرض تبریک برای راه‌اندازی «کانال اختصاصی» و آرزوی توفیق... کاش همه شویم... شاید این اولین گام برای باشد ... از دست بنده کار زیادی برنمی‌آید، جز این‌که قول دهم، اگر کانال هر راه افتاد، در همین کلبه‌خرابه کوچک به همین ۸۸۰نفر عضو وفادار معرفی کنم} چندین سال می‌شود شب‌های قدر برای من از یک فایل تصویری ۶دقیقه و ۱۱ثانیه‌ای آغاز می‌شود. همان فیلم شب سال۹۱ در حرم امام رضا(ع)، همان جلسه‌ای که با همان لهجه شیرین، طوفان به پا می‌کند و بی‌تکلف شاه‌کار میثم ِاهل‌بیت، استاد را می‌خواند. همان جلسه‌ای که عبابه‌دوش و حاج پراشک و ِمنقلب‌شده را محو تماشای صحبتِ عاشقانه و خودمانیِ با رب بخشنده و امامِ مهربان خود کرده است. «اینجا گناه بخشند کوهی به کاه بخشند...» ظاهراً عملی به اعمال ما اضافه شده بود... دیگر به نزدیک مسجد رسیده بودم، ماشین را دورتر از محل همیشگی پارک کردم و به سمت قرار روانه شدم... سخنرانی شروع شده بود، مثل همیشه شلوغ، جای سوزن‌انداختن نبود و منِ جویای جا، کنج‌کاوانه و در نهایت سرعت به دنبال مکانی برای جلوس، ظاهراً بابِ رحمت از ابتدای امشب باز شده بود، یک محل استقرار مناسب به چشمم خورد، بی‌معطلی مستقر شدم... صحبت منبر از لحظاتی بود که لنگر آسمان و زمین، میهمان دختر مظلوم خود حضرت بود، آن روایت معروف را می‌گفت که حضرت به نازدانه‌اش متذکر شد که چرا دو طعام در سفره علی!، یکی را از سفره بردار! خواست تا نمک را بردارد، پدر فرمود شیر را بردار که شایسته‌تر است! همین یک مثال دوخطی کاملاً کافی بود برای تفاوتِ بی‌نهایت سال نوری ما با میزان‌الاعمال! ▫️▫️▫️ با شنیدن این روایت نمی‌دانم چرا یاد افتادم و یاد ماجرای و بلافاصله غمِ مثل آوار بر دلم خراب شد! هم خجالت می‌کشیدم از که سنگش را به سینه می‌زنیم و هم تعجب می‌کردم از این‌که چرا ما هنوز زنده‌ایم! چه‌قدر دور شدیم از علی، نمی‌دانم! ولی آن‌قدر فاصله گرفته‌ایم که می‌شنویم بیمارستان المعمدانی را بمباران می‌کنند،۳۳هزار نفر تا امروز کشته می‌شوند، به زنِ باردار جلوی چشم همسر و فرزندش تعدی می‌شود و... و ما هنوز زنده‌ایم و کَکِ‌مان هم نمی‌گزد... گمان می‌کنم سنجه خوبی برای متراژ فاصله ما با علی، این شهید عدالت باشد... سخنرانی را با این فکرها به پایان رساندم... ✍🏻 با اندکی ویرایش و تغییر @hadisaeedifardd @qoqnoos2
«یاٰ مُلَقِّنْ» (روایت برادر عزیزم آقا هادی سعیدی‌فرد از شب نوزدهم رمضان) قسمت ۲از۲ نوبت بود... خیرش در هم به ما رسیده، چند سالی است که مفاتیح زیر بغل نمی‌زنم و دست به دامان نرم‌افزار مفاتیح گوشی‌های اندرویدی می‌شوم... تا مفاتیح را باز کردم، چشمم به پنجره «آخرین مشاهده من» که در صفحه اصلی نرم‌افزار بود، افتاد: «آخرین مشاهده من: زیارت امام حسین(ع) در ۱۵شعبان»! همین نیم‌نگاه کافی بود که در کسری از ثانیه فاصله ۷۴۹کیلومتری تا را طی کنم و تمام خاطرات سفرِ یادگاریِ یک‌ماه قبل من به همراه جمعی از رفقای به کربلا در نیمه شعبان را مرور کنم... شاید خیلی ها هم مثل من فقط سالی سه‌بار و آن هم در این سه‌شبِ قدر مزاحم جوشن کبیر می‌شوند، اما گمان می‌کنم برای اهل معنا همین سه‌بار هم جوشنی کبیر برای‌شان بسازد که جان‌شان را در جنگ با شیطان و از گزند گناه در امان نگاه دارد... هر بار که می خوانم، یک اسم از اسامی رب‌العالمین بیش‌تر از بقیه به چشمم می‌آید و توجهم را جلب می‌کند... شب نوزدهم امسال، آن اسمی که دلم را به سوی خودش بیش‌تر جذب کرد، «یاٰ مُلَقِّنْ» بود، ترجمه‌اش می‌شد: «ای دلبر»! آن‌قدر ذوق‌زده شده بودم که مثل بچه‌ها را که کنارم نشسته بود، با «وصفِ عیش» خودم در لذت‌بردن از «ای دلبرِ» جوشن، به یک «نصف عیش» در بین قرائت دعا مهمان کردم. ▫️▫️▫️ از ایرادات استفاده از نرم‌افزارهای مفاتیح این است که شما باید، هم تمرکز کنید روی متنِ دعا و هم چشم بپوشانید از پیام‌هایی که در حین قرائت دعا به سمت گوشی روانه می‌شوند...، اما در بین پیام‌هایی که هرچند دقیقه یک‌بار ظاهر می‌شدند، چشمم به پیامی از افتاد. با خودم گفتم احتمالاً جدید خودش را فرستاده، پیام را باز کردم، شعرِ بود، گوشه‌ای از دلم را در کوچه‌های ، در گذاشتم و یا شعر تا و رفتم، چرخی زدم و روضه مصور دیدم و برگشتم به مسجدِ خودمان: «...کوفه لبریز از مصیبت بود  باد در کوچه نوحه‌خوان شده بود شور افتاد در دل زینب پی بابا دلش روان شده بود در و دیوار التماسش کرد در و دیوار مهربان شده بود...» ▫️▫️▫️ دعا که تمام شد،نوبتِ با نان سنگک، شده بود... همان قوت غالب شب‌های قدرِ مسجد ما، البته فُرجه‌ای هم بود برای نماز شب احیاء و تازه‌کردنِ گلو و صله رحم بچه‌های و تبریک عید و... ▫️▫️▫️ قطعاً مابقی شب نوزدهم ۱۴۰۳ برایم لذت‌بخش است ولی هر چه می‌کنم ظاهراً رشته افکارم در همان قسمت گره خورده است، ترجیح می‌دهم کمی بیش‌تر انسانیت بخوانم و اعلامیه فوت و پخش کنم و خاک بیش‌تری روی تابوت بریزم... ✍🏻 با اندکی ویرایش و تغییر @hadisaeedifardd @qoqnoos2
اینجا راهیان نور سال هشتاد و سه است و سردار زاهدی بیست سال پس از این عکس با نمره قبولی بیست؛ از دانشگاه جهاد و شهادت فارغ‌التحصیل گردید! او که فرماندهی تیپ قمر بنی‌هاشم و لشکر امام حسین را نیز در کارنامه داشت حالا لبخند رضایت قمر بنی‌هاشم و آغوش گرم امام حسین را در ادامه خواهد داشت! ما اگرچه از امشب داغ بر دل داریم اما خواب به چشم نداریم چرا که گذشته ما گواه این است که ما روی خاک کشورمان بسیار حساسیم! •| @hosseinyekta_ir |•
«شهر عبرت‌ها» (شعر زیبایی از برادر شاعرم یوسف رحیمی) با من این شهر را تماشا کن شهر بُهت است، شهر عبرت‌ها کوچه‌هایش غریب و رازآلود دارد این کوچه‌ها حکایت‌ها فصل اندوهگینی از تاریخ بین این کوچه‌ها رقم خورده چه قرار و مدارهایی که چون در خانه‌ها به هم خورده در هر خانه را که می‌کوبی با تو رازی نهفته می‌گوید در هر خانه را که بگشایی حرف‌هایی نگفته می‌گوید: کوچه‌ها گرم رفت و آمد بود غرق در رفت و آمدی مرموز بوی فتنه به گوش می‌آمد که به چهره نقاب داشت هنوز گوش این شهر پر شد از پچ‌پچ؟ یا صدای چکاچک شمشیر؟ زخم‌هایی عمیق زد دشمن زخمی از جنس فتنه و تزویر لشکر مخفی شیاطین داشت شهر را از دروغ پر می‌کرد نیزه‌های فریب و فتنه‌گری عزم این شهر را ترور می‌کرد بگذر از کوچه‌های سرگردان حال این کوچه‌ها دگرگون است سوی مسجد شتاب کن،‌ انگار دل تنگش هنوز پر خون است دیده با چشم خود، مجاهدها یک به یک لب به شکوه وا کردند باز یاران همدل دیروز غُر زدند و گلایه‌ها کردند: این یکی گفت: فصل رفتن نیست! فصل کِشت است، فصل محصول است فصل بازار و کسب و کار، آخر ترک شهر و دیار معقول است؟ آن یکی گفت: خسته‌ایم از جنگ آه دیگر نبرد کافی نیست؟ آن همه دوری از زن و فرزند آن همه رنج و درد کافی نیست؟ حرف‌ها بوی بی‌وفایی داشت هر کس آنجا بهانه‌ای آورد عاقبت شام، زهر خود را ریخت عاقبت کوفه کار خود را کرد جَبَلُ الصّبر لب به شِکوه گشود داغ دل بود یا گدازۀ درد؟ داشت از هُرم درد دل‌هایش مسجد کوفه ناله‌ها می‌کرد آه ای مردم نمک‌نشناس! چه به روز دل من آوردید؟ اُف به عهد شما ریاکاران که دلم را همیشه خون کردید چه شده دشمنانتان در شام این‌چنین هم‌دل‌اند و هم‌پیمان چه شد ای قوم، وقت یاری حق دل‌پریشان شُدید و نافرمان؟ منبر از داغ او پریشان بود ماند محراب و چشم خونبارش در و دیوار هم به خود لرزید تا به گوش آمد أینَ عمارش چقَدَر خطبه خواند با دلِ خون چقَدَر شِکوه کرد با دلِ تنگ دل آن شهر مرده بود اما «نرود میخ آهنین در سنگ» أینَ عمار؟ نیست در کوفه مرد صبر و بصیرت و تبیین أینَ مالک؟ هنوز هم تازه‌ست داغ قرآن ناطق و صفین نکند باز در همین کوفه فتنه برپا کنند بدعهدان در شب تار و تیرۀ این شهر ماه سرنیزه‌ها شود قرآن با من این شهر را تماشا کن گاه تاریخ می‌شود تکرار شهر رنگ و درنگ و عبرت‌هاست کوفه، باقی‌ست یا اُولِی الاَبصار ✍🏻 ☑️ @karavanedel ☑️ @Yusof_Rahimi
«برای دخترک شهرک اکباتان...» قسمت ۱از۲ این شب‌ها برای خیلی‌ها دعا کردیم... برای خیلی‌ها، از اقوام و آباء و اجداد تا اولاد و اصلاب... از ارحام و احباء و اصدقاء تا اعوان و انصار و اولیاء... اما شاید بعضی باشند که این روزها دعاگوی کم‌تری داشته باشند... ▫️▫️▫️ شب بیست‌ویکم، در همین افکار بودم، که کنج حرم سیدالشهداء(روحی‌له‌الفداء)، شروع کردم به دعاکردن و نوشتن این وجیزه... چندخطی در این حرم و چندخطی در حرم حضرت ساقی(سلام‌الله‌علیه)... در رفت‌و‌آمدهای بین دو حرم بود که در سحر بیست‌وسوم، تمامش کردم... ▫️▫️▫️ بعد از دعا برای همه احباب، همه شهداء و اولیاء، همه خوبان عالم... دعا کردم... متفاوت‌تر از همیشه... البته نه! خیلی‌وقت‌ها این‌گونه بوده... اما این بار تفاوتش در بیان صریح مصادیق بود... دعا کردم... دعا کردم برای آقای ...، برای امجدی که هنوز جای خالی عرفه‌هایش در مسجد آیت‌الله ، نمود دارد... امجدی که هنوز زیرزمین مدرسه شهید صدوقی، خاطرات درس اخلاقش را به یاد دارد، امجدی که در پیاده‌رو کنار دانشگاه تهران، عصا می‌چرخاند و جمعی از اساتید و دانشجویان در پی‌اش «علی‌علی» می‌گفتند... دعا کردم که کاش هم برگردد...، برای خدا که کاری ندارد... خدایا به حق تمام دل‌هایی که یک‌روز با نفَس تکان‌شان دادی، دل او را هم این شب‌ها بلرزان... برای ...، دِ لامصب! بعد از ده‌بار اسباب‌کشی، هنوز آرشیو را به دندان کشیده‌ام و در انباری نگاهش داشته‌ام... تو دیگر چرا... تو که روزگاری با «اسلام و‌ تجدد»، از ذهن دانشجوی این کشور، رفع حیرت می‌کردی... تو چرا گرفتار «عصر حیرت» شدی؟ برای ...، برای سیدحسن آقامیریِ راهیان نور، برای سیدحسنِ فاز یک شهید صدوقی که وقتی هنوز اردوی جهادی مد نشده بود، با طلبه‌های مدرسه، عازم شده بودند... این‌کاره‌ها می‌دانند اردوی جهادی بازفت در سال هشتاد، یعنی چه... را هم برده بودند که مستند بسازد مثلاً... گفتم ، آخ از ، آه از ... برای هم...، هنوز بعضی از بچه‌های هیأت دست‌نوشته‌اش را بعد از آن «شب خاطره» رویایی، نگه داشته‌اند: «زیارت عاشورا را بخور! نه بخوان...» پس چرا خودت نخورده بودی؟ یادواره شهدای را یادت هست؟ تو که فقط خودت نبودی! صدایت را چه کنیم؟ نریشن‌های روایت فتح را چه کنیم؟ به چه کسی بگوییم «ما اهل مسجدیم»؟ به که بگوییم «ما مرد جنگیم»؟ «پرچم‌های قلعه کاوه» را کجا بکوبیم؟ «شب‌های رمضان‌»ت این شب‌ها بیش‌تر می‌سوزاندمان... آقای نوری‌زاد! «بیایید زیارت جامعه بخوانیم»! «...بخوان، با صدای بلند بخوان»... برای ...، به حق «قطعه بیست‌وشش»ش، «نُه‌ِده»ش، به‌حق «آرکیوهشتادوهشت»ش، به‌حق «ماشالاحزب‌الله»ش... در یکی از همان‌روزها که زیر پروبالش را محکم گرفته بود، گفتم یک نوری‌زاد خفته در زیر این واژه‌ها پنهان شده است... اما نمی‌دانم چرا کاری نشد، شاید هم شد... شد و نشد آن‌چه باید می‌شد... برای همه فرزندان شهدایی که جای خالی پدران‌شان بالای سرشان پر نشد که نشد... برای ...، برای همان چند برگی که از صحیفه بلند حضرت روح‌الله، ورق زد... برای همه امیدی که در دل‌های بسیاری زنده کرد و با هزار گلایه و افسوس از زنده‌به‌گورکردن آن همه امیدِ سربرآورده از دل خاک... برای ...، برای آن همه دغدغه انقلاب، برای آن همه ‌ دغدغه تحول، برای آن روح ناآرام، برای آن همه... چه می‌گویم من... چه می‌شود ما را... خدایا چه می‌شود ما را که از زمین‌خوردن یاران یا هم‌قطاران دیروزمان، دل‌شاد می‌شویم... یاد می‌افتم، یاد کمیل‌هایش... نمی‌دانم هنوز هم کمیل می‌خواند یا... نمی‌دانم این شب‌ها در کدام حسینیه پاریس قرآن به سر می‌گیرد... شاید هم آب‌وهوای پاریس، هوای قرآن را از سرش پرانده باشد... به حق خون‌دل‌های حاج ... برای محمدجواد اکبرینش... برای معصومیت ازدست‌رفته ، برای معصومه مسخ‌شده، معصومه مسیح‌شده... خدایا برای تو که کاری ندارد، به حق خون دل‌های مادرش، خواهرش، خانواده‌اش... نمی‌شود امشب برای دل او هم کاری کنی؟ ادامه دارد... ✍ @qoqnoos2
«برای دخترک شهرک اکباتان...» قسمت ۲از۲ برای ...، دعا کردم، برای شهاب حسینیِ عباس بابایی، برای شهاب حسینیِ رهیِ اردکانی، برای شهاب حسینیِ «دل‌شکسته»، برای شهاب حسینی ِ حبیب پارسا... برای شهاب حسینی که خود را «سرباز عرصه فرهنگ» می‌دانست و می‌خواست هم‌چون «رزمندگان شجاع، مبتکر و مصمم دفاع مقدس»، به وظیفه سنگین خود در عرصه فرهنگ عمل کند... برای شهاب حسینی که جایزه‌اش را تقدیم امام زمان(عج) کرد، برای شهاب حسینیِ «کربلا جغرافیای یک تاریخ» برای شهاب حسینی که «فکرکردن به حضرت آقا امام حسین(ع)»، این نور امید را در دلش روشن کرده بود که «شاه‌راه هدایت، این امام بزرگوار هستند؛ با عشق به امام حسین می‌توان امیدوار بود که مشیت خداوند بر هدایت آدم قرار گرفته است.» برای همه آنانی که می‌گفتند «به خانه برمی‌گردیم»، اما از خانه رفتند و برنگشتند... دعا کردم همه آنانی که از خانه رفته‌اند، کاش به خانه برگردند... از تا تا ... حتی برای ... که همیشه نگران سلامت جسم و روح مردم بود... دعا کردم برای که در میانه این همه نامردی و نامردمی، تا امروز را مردانه ایستاده... برای ...، برای ...، برای همه زنان و دخترانی که نتوانستیم حلاوت حیاء را به کام‌شان بنشانیم، برکات نجابت را، ثمرات حجاب را... برای یا همان ، برای غم نهفته در چشم‌های درشت و نافذ پدرش... برای چین‌های درهم گره‌خورده چهره پرهیبت ... برای دخترک شهرک اکباتان که داشت تیپِ شب قدر می‌زد برای پارتی، برای پسرک کیانپارس اهواز که داشت بساط عیش امشب را راست‌وریست می‌کرد... برای... برای... برای... برای... خواهرم، خواهرت، خواهرامون... برای نیکاها و مهساهای فردا... خدایا ما را به خاطر همه کم‌کاری‌های‌مان ببخش... خدایا تو خودت بهتر می‌دانی، بنای‌مان نبوده کم بگذاریم... خدایا نبرد پیچیده شده، جنگ ترکیبی است، از خودی و‌ غیرخودی و بی‌خودی و‌ نخودی، آتش است که می‌بارد... آه! من كثرة عدونا و قلة عددنا و شدة الفتن بنا و تظاهر الزمان علينا... ▫️▫️▫️ خدایا ما برای خذلان و خواری هیچ بنی‌بشری خوش‌حال نمی‌شویم... ما از زمین‌خوردن هیچ انسانی لذت نمی‌بریم، این‌ها که زنان و‌ مردان این سرزمین ایمانی هستند... خدایا شاید ما هم در سرنوشت اینان شریکیم... خدایا به حق تمام دست‌هایی که این شب‌ها به سویت بلند شد، خدایا به حق تمام اشک‌هایی که این شب‌ها بر گونه‌ها جاری گشت، به حق تمام شانه‌هایی که در برابرت لرزیدند و چشم‌هایی که باریدند... عاقبت همه ما را ختم به خیر فرما... ▫️▫️▫️ بیایید اگر کسی زمین خورد، اگر نمی‌توانیم دستش را بگیریم، لااقل لگد نزنیم... ▫️▫️▫️ دم حاج شیخ گرم که باب جدیدی از دعا را برای‌مان گشود... این نوشته را با افتخار تقدیم می‌کنم به که کثرالله امثاله... ✍ @qoqnoos2
«دردم شهری است که رمضان در آن حریم ندارد» (یادداشت برادر فاضل و مجاهدم حجت‌الاسلام ) سحر ۲۸رمضان ساعت۱:۳۰ این متن را می‌نویسم حال جسمی و روحی‌ام اجازه حضور در هیأت را نمی‌دهد چندنکته می‌خواهم بگویم و می‌دانم به ذائقه حتی برخی رفقایم خوش نمی‌آید اما باید بگویم به این چندتصویر نگاه کنید این شخص در حین شهرت‌اش هم هست در حین که دارد بدون است سال‌هاست با مرتبطم و بنده را به تملق نمی‌شناسد. دوستان عزیزم! همه نکات تحلیلی‌تان را کنار بگذارید و در باب یک موضوع تأمل کنیم: «برای اقامه رمضان و چه‌قدر زحمت کشیدیم!؟» واقعاً چه‌قدر؟ منبر، آماده! تریبون، آماده! هیأت، آماده برای مداحی! همه یک نگاه وارونه و مطالبه خطاست. ما چه کار کردیم؟ این‌که امام رضا(ع) فرمود: «رحم الله من أحيا أمرنا» مقدمات اجتماعی نمی‌خواهد؟ فقط مطالعه می‌خواهد؟ فقط صدای خوب می‌خواهد؟ تلاش و عزم و جهاد را کنیم نه فقط شهرت و مجلس‌داری را «فلانی تریبون دارد، من ندارم! فلانی مشهور است، من نیستم!» به خدا قسم مکتب اهل‌بیت این نیست برای احیای دین خدا کجا ایستاده‌ایم؟ شاهد تلاش‌های حاج مهدی در این ایام بودم خستگی و آب‌شدنش را در این شب‌ها دیدم که برخی فقط آن را می‌بینند والله! والله! موضوع بحثم حاج مهدی نیست مسأله‌ام است که دارد روایت غلطی از کار دارد به خدا منکر زحمات هیچ‌کس نیستم دردم از است دردم شهری است که در آن ندارد همین! ✍🏻 @saeedghfary با اندکی حذف و تغییر ✍ @qoqnoos2
هدایت شده از نسیم حیات
بسم الله الرّحمن الرّحیم به یاد شهید عزیز، سید شهیدان اهل قلم آقای سید مرتضی آوینی که یادش غالباً با من هست. سید علی خامنه‌ای | ۱۳۷۲/۰۲/۱۵ 📚 بازخوانی نظرات و آرای شهید سید مرتضی آوینی 📲 نشانی «نسیم حیات» در «ایتا» و «بله»: 🌱 @nasime_hayat