eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
272 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
838 ویدیو
4 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (برادر خانم حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
رسیدیم فکه، من داشتم روضه حضرت زهرا میخوندم. یهو روح الله بلند شد گفت سید از دست سنگین گفتی...، از حضرت رقیه بخون برامون... بعدا که من شروع کردم، سرش رو به زمین رملی اونجا میکوبید.. های های گریه میکرد... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نمیفهمیدم چه نیازی به حضور رحمت دارد و مگر رحمت الهی جز به واسطه به بندگانش نمیرسید که بایستی حتماً کسی واسطه این میشد و صدای همهمه زنی که در با مامان خدیجه صحبت میکرد، را بیشتر به هم میزد که با سؤال کردم: "خُب چرا باید حتماً یه باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟" فهمیده بود قصد ندارم و تنها برای گرفتن پاسخ سؤالم، اصرار میکنم که به آرامی خندید و با لحنی پاسخ داد: "الهه جان! من که کاره ای نیستم که جواب این سؤالها رو بدونم، ولی یه میرسه که آدم میکنه انقدر داغونه یا انقدر کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت میکشه با خدا بزنه! دنبال یه کسی میگرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه..." و حالا صدای زن شده و فکر مجید را هم پریشان میکرد که دیگر نتوانست دهد. از اینکه چنین بحث و معقولی با این سر و صدا به هم ریخته بود، از جا بلند شدم تا پنجره اتاق را ببندم بلکه صدای شکایتهای ، کمتر بدهد، ولی چیزی شنیدم که همانجا پشت پنجره خشکم زد: "حاج خانم! چرا حرف منو باور نمیکنید؟!!! من این دختر رو میشناسم! همه کس و کارش رو میشناسم! اینا ! به خدا همه شون وهابی شدن!" و نمیدانم از شنیدن این چقدر ترسیدم که سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟" و هنوز کنارم نرسیده بود که او هم زن را شنید: "حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون بود! تو انبار بابای گور به کار میکرد! به جرم اینکه شوهرم ، کرد! حتی حقوق اون هم نداد! تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه بذاره تو انبار، رو میریزه! شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!" و مجید کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا نخورم. او هم مثل من مات و مانده بود که نمیتوانست به کلامی آرامم کند و هر دو با که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش میکردیم. هرچه مامان خدیجه تذکر میداد تا آرامتر صحبت کند، بدهکار نبود و طوری جیغ و میکرد که صدایش همه حیاط را پُر کرده و به وضوح شنیده میشد: "باباش ! همه شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش زده و رفته !" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که همانطور که دستم در مجید بود، روی مبل نشستم. سرم به قدری شده بود که نمیفهمیدم چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد کند و تنها ناله های زن را میشنیدم: "به خدا اینا به ما خیلی کردن! زندگیمون رو نابود کردن! رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط منم نبود، یه کارگر دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند محله، اینا رو تو خونه اش پناه داده؟!!! این ؟!!!" و خبر نداشت که نه کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل خودش هم رحم نکرد و مرا هم به جرم حمایت از شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! صدای مامان را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این بود و به قلب حق میدادم که هرچه میخواهد کند: "الهی خیر از زندگی اش نبینه!!! الهی به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر امام حسین(ع) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین(ع) به خاک سیاه بشینن!" مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و را میان انگشتان گرم و فشار میداد تا کمتر کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد: "آروم باش الهه جان! نترس ! من !" که صدای آسید احمد هم بلند شد: "چی شده راضیه خانم؟ چرا داد و بیداد میکنی؟" و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت: "حاج آقا! این خونه داره! این خونه محل و و ! این درسته که شما یه مشت رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان(عج) راه بره و به من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هی میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان(عج) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!" و به قدری به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم نمیکرد و میان اشک و مظلومانه، همچنان ناله میزد. صدای قدمهای خشمگینش را که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریه هایی برای آسید احمد میکشید: "به همین شب عزیز میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه ات میذارم، نه پشت سرت میخونم!" و در را آنچنان پشت سرش بر هم که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به افتاد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ در بین سینه شوق حریم تو بی‌ حد است اصلاً تمام دلخوشی‌ام شهر مشهد است 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌹🌱 شبتون امام رضایے🍬☕️✨
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. این چه خونیست که در شاهرگِ غیرتِ توست این چه عشقیست که در جوهره‌ی خلقتِ توست این چه لطفیست، چه فخریست خدا داند و بس حنجر و خنجر و مقتل همه در قسمتِ توست! . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💬سید محمود رضوی: تا قبل شهادت  سرداری گمنام بود، اما بعد از حاج قاسم، خدا خواست اول شهیر شود و بعد شهید... ، برای ما بیچارگان زان سو دعا کن! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. به تو از دور سلام... به سلیمانِ جهان از طرفِ مور سلام به حسین از طرفِ وصله ناجور سلام . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
از چه مادر سر تو بر زانو گرفتی... 🎙جواد مقدم| @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دوست شهید که داشته باشی تا آنجا پیش خواهی رفت که دوست شهیدت نمیگذارد بمیری.. آخر شهیدت میکند... بالای سر شهید یگان ویژه صابرین/شهادت توسط گروهک منافق پژاک۱۳۹۰ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
👦🏻 👧🏻 📿بعد از نماز مردم در مسجد دورتادور پیغمبر اکرم (ص) نشسته بودند، پیامبر فرمودند: «فرزندان خود را در رحم مادرانشان تربیت کنید.» ‼️همه تعجب کردند، پرسیدند: «یا رسول الله! چگونه فرزند به دنیا نیامده را تربیت کنیم؟» 🌷پیامبر (ص) فرمودند: «با خوراندن غذای حلال و پاک به مادرانشان.» 📗 جنگ مهدوى،ص‏۱۳۲ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 | چشمان مهربان به پای حال خرابم، به نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم نکرده، احضارمان کند که با وحشتزده به در دوخته و حتی هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه هایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم یکی از آن دو است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من مجید داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به این همه کشید و حالا هم هنوز چند قطره ی خوش بیشتر از گلویمان نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم. مجید دستهایم را میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش احساسش، اشکم جاری شد و زیر لب ناله زدم: "مجید! ما که نکردیم! ما که خودمون هرچی بود از دست بابا کشیدیم! من که بچه ام به خاطر همین در به دری از دستم رفت..." و دیگر نتوانستم دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس در هم شکست که همه وجودم غرق و ناله شد و میشنیدم مجید با آهنگ کلامش، آهسته نجوا میکرد: "الهه جان! آروم باش ! من خودم همه چی رو برای آسید احمد میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!" و من به قدری بودم که نمیتوانستم این شب تلخ و را با این همه پریشانی کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب کشیدم و در برابر که مقابلم ایستاده و مدام اصرار میکرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: "بذار اگه می خوان بیرونمون کنن، همین الان بکنن!" دستم را گرفته و میکرد تا آرام باشم و من آوارگی دیگری را نداشتم که با صدای بلند میکردم. می دانستم صدای گریه های بیقرارم تا خانه شان میرود و هم فهمید دیگر کار از کار گذشته و حتماً صدای ضجه هایم را شنیده اند که از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به جدیدم بروم. در اتاق را و طول ایوان را تا پشت در آسید احمد دویدم. مجید هم بیتاب این همه ، پا برهنه به دنبالم آمد و میدید دستم به شدت میلرزد که را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و انتظار آمدن ما را میکشید که بلافاصله در را گشود. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | خود بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان. و عمامه اش را درآورده و با یک پیراهن سفید و ساده، از همیشه نگاهمان میکرد. در برابر صورت غرق اشک من و نگاه مضطرّ و پریشان مجید، لبخندی لبریز محبت کرد و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با کمال ، سر به سر حال خرابمان گذاشت: "شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع اینجا چی کار میکنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!" مجید سرش را پایین انداخت و من دیگر عنان را از کف داده بودم که عاجزانه کردم: "حاج آقا! تو رو بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!" و هیچگاه نگاهم نمیکرد که همانطور که سرش بود، با لحنی پدرانه کرد تا با آسودگی خاطر وارد خانه اش شوم: "بیا تو دخترم! بیا تو باباجون!" که مامان هم رسید و با دیدن حالی ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در کشید که شدم. با هر دو دستش، لرزان از را به بغل گرفت و زیر گوشم زمزمه میکرد: "آروم باش مادرجون! قربونت برم، باش!" و همانطور که در حمایت دستهای مهربانش بودم، با قدمهایی وارد اتاق شدم. آسید احمد پایین اتاق دمِ در نشست و اشاره کرد تا هم کنارش بنشیند. مامان هم مرا با خودش بالای اتاق بُرد و پهلوی نشاند و سعی میکرد را به دهد تا نفسم جا بیاید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
. خانہ ے آخرتم هسٺ سر درِ قصر مزارم بنویسید حسیڹ هر ڪہ پرسید چہ دارد مگر از دارِ جهاڹ همہ ے دار و ندارم بنویسید . . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینجا ، سردار ایرانی هنوز در است. 🔹«جبهه خلق برای آزادی فلسطین» در پنجاه و چهارمین سالروز تأسیس خود، با تصویر در غزه رژه برگزار کرد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
. به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین ببری قرار دل را به سراغ دل نیایی... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | آسید احمد سرش را انداخته و با سر با تار و پود بازی میکرد و میدیدم جگر برایم گرفته که اینچنین دلسوزانه نگاهم میکند. چشمان مجید از همان سمت اتاق، از صورتم دل نمیکَند و از حالم پَر پَر میزد که هم تپشهای قلب عاشقش را کرد و با لبخندی پُر مهر و محبت، دلداریش داد: "نترس باباجون! خانمت یه خورده دلش گرفته! زینب سادات ما هم همینجوره! یه وقتایی دلش میگیره و گریه میکنه!" هنوز مامان خدیجه پشتم بود و با دست دیگرش، دستهای را از زیر گرفته بود تا از گرمای محبتش آرام شوم و من همچنان گریه میکردم و دیگر به شماره افتاده بود که صدا زد: "زینب سادات! مادر یه آب بیار!" و زینب سادات مثل اینکه تا آن لحظه نمیکرد از اتاقش بیرون بیاید، با عجله به سمت رفت و برایم لیوانی آورد. مامان خدیجه لیوان آب را از دستش گرفت و کرد تا دوباره به اتاقش برود. اصرار میکرد تا ذره ای بخورم و من فقط میخواستم به همه چیز کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به آسید احمد نیفتد و اشک بند نمی آمد که میان گریه های مظلومانه ام با صدایی شروع کردم: "من وهابی نیستم، من سُنی ام! خونواده ام همه هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود..." و نمیتوانستم بی مقدمه بگویم چه بر سرِ پدر آمد که به یک افراطی بدل شد، پس قدمی رفتم: "ولی مجید شیعه اس. برای کار تو پالایشگاه اومده بود بندر و مستأجر طبقه بالای ما بود. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم کردیم و تو همون طبقه رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده هامون، همه چی خوب بود..." و همه چیز از جایی شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشتهای سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حسرت ادامه دادم: "تا اینکه بابام با چند تا ناشناس قرارداد بست. خودش میگفت عربستانیان، ولی خیلی ساله که اومدن ایران و اینجا میکنن. ما همه مخالف بودیم، ولی بابام کار خودش رو کرد..." و پای با مرگ مادرم به خانه ما باز شد که کشیدم و ناله زدم: "به یکی دو ماه نکشید که مادرم گرفت و مُرد... بعد سه ماه بابام با یه دختر ساله ازدواج کرد. نوریه خواهر یکی از همون شرکای عرب بابام بود. تازه اون موقع بود که بابا گفت اینا . از اون روز ما شروع شد! بابا میگفت اینا شیعه رو قبول ندارن و نباید بفهمن مجید شیعه اس!" که بلاخره سرم را آوردم و به پاس صبوریهای در برابر ، نگاهی عاشقانه به صورت محزون و کردم و با لحنی لبریز افتخار ادامه دادم: "مجید اون مدت خیلی اذیت شد! خیلی کشید! بابا از عشق نوریه و شده بود! بابا حتی به خاطر نوریه شده بود و خودش هم مجید رو زجر میداد! ولی مجید به خاطر من و برای اینکه آرامش زندگیمون به هم نخوره، همه رو تحمل میکرد تا نوریه نفهمه که شیعه اس..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | [مجید] صورتش به چه شیرینی گشوده شد و من با بغضی ادامه دادم: "ولی نشد! یه شب به سامرا کرد و مجید دیگه نتونست تحمل کنه، همه چی به هم ریخت! آخه شرط ضمن نوریه این بود که بابا با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!" مجید نفس بلندی کشید و من باز گلویم از حجم گریه پُر شد و زیر لب کردم: "پدر نوریه واسه بابا کرد که یا باید مجید شه، یا باید طلاق منو از مجید بگیره، یا منم با مجید برم و برای از خونواده ام طرد شم..." و دیگر نگفتم در این میان شکست و من که پنج ماهه باردار بودم چقدر از پدرم خوردم و باز هم پای هم ماندیم و نگفتم که پدر به بهای بی حیایی های برادر ، برای من چه خوابی دیده بود که از ترس جان از آن خانه گریختم که از همه غمهای دلم فقط خدا بود و تنها یک جمله گفتم: "ولی من میخواستم با باشم که برای همیشه از خونواده ام جدا شدم..." و تازه در به دری غریبانه مان از اینجا آغاز شد که سری تکان دادم و گلایه کردم: "ولی چون بابا با شیعه رو حروم میدونست، پول خونه رو پس نداد، جهیزیه ام رو ببرم، حتی نداد وسایلی که با پول خودمون خریده بودیم، ببریم. با پس اندازی که داشتیم یه دیگه اجاره کردیم، ولی دیگه پول نداشتیم و مجبور شدیم طلاهامو بفروشیم تا بتونیم دوباره وسایل زندگی رو بخریم..." و مجید نمیخواست بیش از این از زندگیمان حرفی بزنم که با صدایی که از غمهایش به سختی بالا می آمد، تمنا کرد: "الهه! دیگه بسه!" ولی میدید کاسه صبرم سرریز شده و میخواهم تک جراحتهای را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ را داد: "بذار بگه، دلش سبک شه!" سپس رو به من کرد و گفت: "بگو بابا جون!" با هر دو پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با لحنی ، غم نامه ام را از سر گرفتم: "هیچکس از ما نمیگرفت! فقط عبدالله که کارش از بابا جدا بود، یه بهمون سر میزد. ولی دو تا برادر حتی جواب تلفن منو هم نمیدادم. دیگه من و مجید غیر از کسی رو نداشتیم. ولی دلمون به همین زندگی خوش بود..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دوستان جدیدالورود که در جریان داستان نیستن از قسمت هشتاد و ششمِ فصل چهارم دنبال کنند داستان دستگیرشون میشه🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه🏴 ای وای مادرم... حاج ابوذر بیوکافی🎤 🏴 🏴 (س)🏴 چهارشنبه/۲۴ آذر مــــــاه ۱۴۰۰ هیئت‌ عاشورائیان تهران/تهرانپارس/فرجام/مسجد سپهسالارحسین(ع) @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🥀