شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_ششم و عبدالله #مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_هفتم
مجید #چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک #دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با #درماندگی پاسخ میداد: "چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..."
من که میدانستم دل #عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمی کند، از ته دل نام #حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل #ضجه میزدم: "بچه ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا #دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار #بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم..."
تاوان این ناله های بی پروایم را #عبدالله میداد: "مجید #نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و #آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: "خدا... من بچه ام رو میخوام... من فقط بچه ام رو میخوام..."
همه بدنم از #درد فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، #مجالی برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم #ضجه میزدم: "به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا #نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود..."
عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر #فریاد میکشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد: "مجید همونجا بمون، من #میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!"
و دل بیقرار من تنها به حضور #همسرم قرار می گرفت که از میان #دست پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه #صدایش میزدم: "مجید... حوریه از دستم رفت... #مجید... بچه ام از دستم رفت..."
و به حال خودم نبودم که #مجیدی که دیشب تحت عمل #جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی میشود و شاید از #شدت همین ضجه ها و #ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و #بیهوشی، از حال رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هفتم مجید #چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک #دلت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_هشتم
نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعا
مجید است. به زحمت چشمانم را #گشودم و تصویر صورت #مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی #صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بیصدا گریه میکرد. #آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید.
کنار صورتش از ریشه موهای #مشکی تا زیر #گوشش به شدت خراشیده شده و پُر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی #شانه باند پیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد.
پای چشمان کشیده اش #گود افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی #صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش #کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک #پایش را پشت سر هم به #زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از #عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به #ساحل غم نشسته و باز از سوزِ دل گریه میکرد.
هنوز محو صورت رنگ #پریده و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر #لب اسمم را صدا زد: "الهه..." شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش #خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این #حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: "الهه جان..." با همه وجود #منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم.
سفیدی چشمانش از شدت #گریه به رنگ خون در آمده و باز #دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی #تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: "دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت..."
و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم #پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا #نفهمم چه دردی میکشد. از #تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پُر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش #سیرابم کند و اینبار من شروع کردم: "مجید! بچه ام از بین رفت..."
و دیدم که #نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از #غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از #مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: "مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم #هیچی کاری بکنم! میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم..."
از حجم سنگین #بغضی که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های #قلبم را پیش صورت صبور و نگاه #مهربانش زار میزدم: "مجید! ای کاش اینجا بودی و #حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود..."
و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا میآمد: "مجید! #شرط رو باختی، #حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل #تو بود..."
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از #گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن #دخترش بیقراری میکند که دیگر #ساکت شدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پسرم هر وقت میخواست به سوریه برود میگفت: «میروم تا مزدم را از بیبی بگیرم. باید یا شهید شوم یا جانباز.»
البته حاجاصغر یک بار مجروح شده و به ما هم نگفته بود. یکبار وقتی جورابش را درآورد، زخم پایش را دیدیم. از جای بخیهاش مشخص بود که زخمش را غیرحرفهای بخیه زدهاند طوری که انگار فقط میخواستند جلوی خونریزی زخم را بگیرند.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"یقینا کله خیر..."
ولی #حاج_قاسم!
بعد از تو ما سوختیم...😔💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
ألسَّلامُ عَلى مَنِ افْتَـخَرَ بِهِ جَبْرَئیلُ، أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ناغاهُ فِی الْمَهْدِ میکآئیلُ.
سلام بر آن کسى که جبرئیل به او مباهات مى نمود. سلام بر آن کسى که میکائیل در گهواره با او تکلم مى نمود.
فرازی از زیارت ناحیه مقدسه🍃
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فرصت در بحران ها....mp3
2.37M
🎼 #پادکست| گوش کنید👇
شرط عبور از بحران در بیانات #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی و رهبر معظم انقلاب
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
وقتی درونت پاڪ باشد
خداچهره ات را گیرا میڪند
این گیرایی از زیبایی و جوانی نیست
این گیرایی از نور ایمانی است
ڪه در ظاهر نمایان میشود...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حسن_عبدالله_زاده
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_هشتم نمیدانستم #خواب میبینم یا واقعامجید است. به زحمت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_نهم
رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر شده بود. از #شدت درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان #بیصدا گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، #جگرم آتش گرفت و صدایش کردم: "مجید..."
و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: "الهه! ای کاش #مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم..." بغضی #غریبانه راه گلویش را #بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: "بلایی نبود که به خاطر من #سرت نیاد..."
و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت #زردش نه فقط #پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. داغ حوریه به این سادگیها سرد نمیشد و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل #مجیدم را آتش زد.
به #سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم #نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و #صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غمهایم حرفی بزند.
با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط #نگاهم میکرد و به پای حال زارم #مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام #توانش را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: "قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا #میفهمم چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی #انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم #حسرت یه بار دیدنش به دلم موند..."
و حالا نغمه #نفسهایش همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای #مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، #خون گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: "ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکُشی #الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش..."
و نه تنها زبانش که دیگر #قدمهایش هم توان سرِ پا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و #اینبار درد جراحت #پهلویش طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر #لب نام امام حسین (ع) را صدا میزد. از ترس حال خرابش، #اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش #پریده و همه بدنش میلرزید.
سرش را پایین انداخته و #چشمانش را در هم #کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که #انگار سوزش #زخمهایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطورکه با دست روی #پهلویش را گرفته، #انگشتانش از خون پُر شده و ردّ گرم #خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشتزده #صدایش زدم: "مجید! داره از #زخمت خون میاد!"
و به گمانم خودش زودتر از من #فهمیده و به روی خودش #نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی #شیرین پاسخ دلشورهام را داد: "فدای #سرت الهه جان! چیزی نیس." روی تخت #نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و #بیرمقم فریاد بکشم: "عبدالله! عبدالله اینجایی؟" از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: "چی کار میکنی الهه؟"
و ظاهراً عبدالله پشت درِ #اتاق نبود که #پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، #سراسیمه خبر دادم: "زخمش خونریزی کرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_نهم رنگ از صورتش #پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پُر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهلم
#مجید که دیگر نمیتوانست حال #خرابش را پنهان کند، سا کت سر به زیر #انداخته بود که #پرستار وارد شد و با نگاه #متعجبش خط خون را از #پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: "تازه #دیشب عمل کرده، حالا زخمش #خونریزی کرده."
مجید #مستقیم نگاهم کرد و با صدای #لرزانش زیر لب زمزمه کرد: "چیزی #نیس الهه جان..." که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: "کدوم #بیمارستان بی مسئولیتی با این #وضعیت مرخصت کرده؟" و مجید دردش، حال من بود که به جای #جواب، با نگرانی سؤال کرد: "چرا انقدر #رنگش پریده؟"
از حاضر جوابی اش، پرستار #عصبانی شد و با صدایی بلند #اعتراض کرد: "آقای محترم! شما اول فکر خودت باش بعد زنت! اگه یه نگاه به #خودت بندازی، میبینی رنگ خودت بیشتر پریده! #بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!"
و سؤال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به #وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: "ما مرتب بهش سرُم میزنیم، ولی خودش لب به غذا نمیزنه. برید از کارگر #خدمات بپرسید، دیشب، امروز صبح، امروز ظهر هر دفعه براش #غذا میاریم، خودش نمیخوره..."
و هنوز حرفش به #آخر نرسیده بود که خون مجید به #جوش آمد و مثل اینکه دردش را #فراموش کرده باشد، روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت #عتاب کرد: "یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضعش از دیشب #هیچی نخورده و شما فقط بهش سرُم زدین؟!!! اونوقت فکر میکنین خودتون خیلی مسئولیت پذیرین؟!!!"
از لحن #غیرتمندانه مجید، پرستار #شوکه شده و مجید با همان لحن #لرزانش همچنان توبیخش میکرد: "من اگه #مرخص شدم، خودم #رضایت دادم که میخوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم، ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده، شما باید به وضعیتش رسیدگی میکردین!"
هرچه زیر گوشش #میخواندم تا آرام شود، دست بردار نبود و میدیدم به حال خودش نیست که #دستش را روی پهلویش فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتانش #میجوشید که بالخره از شدت درد، روی پهلویش خم شد و دیگر نتوانست ادامه دهد.
حالا #پرستار فرصت #پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد: "خُب ما باید چی کار میکردیم؟ فقط باید بهش #آرامبخش میزدیم که کمتر #جیغ و داد کنه! دیشب همه بخش رو رو #سرش گذاشته بود انقدر #گریه زاری میکرد!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اطلاع_رسانی
💠اولین سالروز شهادت بسیجی پاسدار شهید امربمعروف و نهی از منکر #شهید_محمد_محمدی
⏰جمعه ۳۰ مهر از ساعت ۱۴
📍بهشت زهرا قطعه ۵۰ مزار شهید
🎙سخنران :حجت الاسلام و المسلمین سید حسین مومنی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
همیشه به نیروها و رزمندهها میگفت قبل از خواب زمزمه کنیم :
"اَللَّهُمَّ اغفِرلِيَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحرِمُنيَ الحُسَین"
خدایا گناهانی را ڪه مرا از امام حسین (ع) محروم میکند، ببخش...!
#شهید_محمود_کاوه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 والا محمد با صدای مهدی یغمایی
به هرچه که در عالم است جهان به نگاه اوست
ما قطره ای به دریا دریا محمد است
که هرچه که در باورم همه در کلام اوست
حق را اگر بگویم حق با محمد است...
#هفته_وحدت🤝
#میلاد_پیامبر_اکرم(ص) مبارکباد🏵
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
خواست از هر دو جهانم شود آسوده خیال
پدرم دست مرا داد به دستان حسین...
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌷 کلام #شهید_محسن_فخری_زاده
شهادت حاج قاسم نشان داد که واقعاً نمی شود به حرف و قول آنها اعتماد کرد. مذاکره کنیم که تهش چه شود؟ اف ای تی اف را امضا کنیم که چه بشود؟
گرگ گرگ است و تا زمانی که بر اساس احترام متقابل نخواهد رفتار کند، نباید به پای میز مذاکره رفت.
#دانشمند_هسته_ای
#واکسن (فخرا)
برداشت متن از وبسایت برخط📲
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
دلتنگم و دیدار تو...
درمان است💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهلم #مجید که دیگر نمیتوانست حال #خرابش را پنهان کند، سا کت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_یکم
میدیدم #مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و #قفسه سینه اش از نفسهای بُریده اش به شدت بالا و پایین میرفت که #وحشتزده به میان حرف پرستار آمدم: "تو رو خدا به دادش برسید! داره از #حال میره!"
پرستار هنوز #دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با #صدایی گرفته رو به مجید کرد: "آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا #پانسمانت رو عوض کنن!" که نگاهش به حجم #خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید #چکه میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: "آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو!"
و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که #سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: "میرم..." به گمانم #پهلویش از شدت درد #بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به #درمانگاه برود که با عجله از #اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به #شماره افتاده و از بوی خون حالت #تهوع گرفته بودم که معده خالی ام به هم خورد و سرم گیج رفت.
مجید سرش را بالا آورد صورتش به سفیدی #مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش #تفاوتی نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای #ضعیفش کمک خواست: "کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده..."
و با چشمان خودم دیدم که رنگ #زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی #پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی #سقوط کرد و با صورت به روی #زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی #مضطرّ جیغ میکشیدم و کمک میخواستم.
چند پرستار با هم به داخل #اتاق دویدند، عبدالله هم #بلاخره رسید و از دیدن #مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای #بلند تکرار میکرد: "چقدر بهش گفتم نیا..."
پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش #تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی #برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا #بیهوشی ندارم که #مجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من #چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت.
دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: "تو رو خدا برو دنبالشون، برو #ببین چی شده..." و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از #اتاق بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت #بیخبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان #خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به #هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل #بیقرارم قدری قرار گرفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
جز حریمِ نظرت نیست پناه دگری
گره بسته ما، با نظرے بازشود...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ای شهید
از میله های این قفس
نگاهم میرسد به تو
تویی که رهاشده ای
از همه تیر و ترکشهای گناه
جداشده ای از این تن خاکی
پرواز را یادم بده
ای پرستوی عاشق...
#از_رفاقت_تا_شهادت
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
همیشه میگفت: مامان ما هر قدمی که برمیداریم #یازهرا میگیم. شما هم با ما یازهرا بگو.
روز یکشنبه ۱۳ شهریور بود. دلشوره ی عجیبی داشتم. یاد خوابی که شب قبل دیدم افتادم؛ دیدم که پیکر غرق خون محمد روی زانوهامه! محمد مدام یازهرا میگفت. من هم با او تکرار میکردم. از خواب پریدم. رفتم پشت بام. شروع کردم نماز و دعا خوندن. مدام این ذکر رو میگفتم؛ ذکری که محمد خیلی علاقه داشت...
#شهید_محمد_غفاری
#روایت_مادر_معزز_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_چهل_و_یکم میدیدم #مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_چهل_و_دوم
وضعیتم چندان #تفاوتی نکرده که از روی تخت #بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت #مسافرخانه نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره اش هم با کولر گازی #پوشیده شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک #سقفی میگرفت. حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک #مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و نااُمید به خواب میرفتیم.
هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و #شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام #زندگی_ام تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا #سحر پَر پَر میزد. با این همه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و #دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک #دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و #مجید میکرد.
حالا خودمان در این #مسافرخانه سا کن شده و برای #وسایل زندگیمان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در #انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه ای #تهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر #قناعت میکردیم.
در این اتاق کوچک امکان #پخت و پز نداشتیم که #چند روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه #ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار #اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم. هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمیتوانستم به بشقاب #نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت #التماسم میکرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه میکردم.
حتی حلقه های #ازدواجمان را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و #جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب #مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از #حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊