یکی ازویژگی هایی که ایشان داشت این بود.
که تو#کارفرهنگی به شدت به کسایی که هیچ کس حسابشون نمیکرد بهامیداد وحسابشون میکرد.
یک بار پسری بودکلاس سوم راهنمایی
درس نمیخواند.
بهش گفت اگه قبول بشی برات موتورمیخرم
اوهم و جوری درس خوندتاقبول شدوشهید🥀 به قولش عمل کرد.
روی#بچه هاخیلی حساس بودم
یکی ازبچه هاتجدیدآورد،دینارآبادثبت نامش نمیکردند
شهید مصطفی صدرزاده🥀 آوردش مدرسه کهنزاسمش روبنویسند...
گفتن نمیشه
چون خونه اش کهنزنیست.
ایشان هم رفت به بنگاهی یک پولی دادوگفت یک سندی بدیدکه خونه اش کهنزه وبعداسمش رونوشتند.
#حتی برای بچه ها..لباس هم میخرید
یامثلا اون زمان که هیچ کس تفنگ بادی نداشت ازجیب خودش برای بچه هاتفنگ بادی میخرید...
دوستامش سربه سرش میذاشتند وبهش میگفتند#اسپانسرپایگاه.
خودش میگفت من میرم بین فامیل گدایی میکنم،پول جمع میکنم میارم برای مسجدخرج میکنم.😁
آن موقع هاکه ازکلاسیناخبری نبود❗️
آنهابه عنوان کارفرهنگی،کلاس های تابستانه طرح میثاق روبرگزارمیکردند
که برکتش بیشتربرای خودشان بود تابچه ها...
یک روز همراه #دخترم به #سید محمد(گلزار) رفتیم . #شادی رو به من گفت: مامان نگاه ، #عکس #بابا!!!
هر چه نگاه کردم چیزی ندیدم .
وقتی برگشتم #علی زنگ زد و #جریان را برایش تعریف کردم.
🍃🌷🍃
#علی خندید و گفت: واقعا #دخترم دیده #درست داره میگه ، من جام توی #گلزار #شهداست...
#ده روز بعد #خبر #شهادتش را آوردند...😭😭
🍃🌷🍃
#اولین بار که به #مرخصی آمده بود. اکثرا #گریه می کرد . و می گفت: #بچه ها در #محاصره #تنها هستند، #حضرت زینب(س)🌷 #تنهاست و ما باید #بریم دوباره #تصمیم گرفت که #بره.😭
🍃🌷🍃
#زمانی که به آنجا #می رود با همه #بچه های #پایگاه خداحافظی میکند و از همه #حلالیت می طلبد و می گوید: من #شهید میشوم ، #لباسم #امانت و#یادگار پیش شما باشد ...😭😭
🍃🌷🍃
#مادری؛ #شریفترین_شغل
امام خمینی (ره) : این #مادر که #بچه در دامن او بزرگ میشود بزرگترین مسئولیت را دارد؛ و شریفترین #شغل را دارد. شغل #بچه_داری. شریفترین شغل در عالم، بزرگ کردن یک بچه است، و تحویل دادن یک #انسان است به جامعه.
صحیفه #امام_خمینی(ره)، جلد 7 ، صفحه 464
https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
گفتم: #احسان من نمی توانم. ما چه قدر خدا خدا کردیم که بعد از #بارونی خداوند به #برادربده و خدا هم #تو را #نصیب ما کرد. از من چنین انتظاری نداشته باش.
😭😭
🍃🌷🍃
نحوه #شهادت #شهید به روایت از همرزمش:
از ساعت #9شب #آماده #عملیات شدیم و حال وهوای #احسان با بقیه #فرق می کرد بهش گفتم #نور بالا میزنی.
🍃🌷🍃
9:30#حرکت کردیم به طرف #شهر الزیطان برای #فتح این #شهر با ماشین مسیر را طی کردیم وبعد 5#کیلومتر را #پیاده رفتیم تا رسیدیم به #کانال آب اونجا منتظر #شروع #عملیات شدیم،
🍃🌷🍃
ساعت 3#شب #عملیات با رمز #یا زینب🌷 #شروع شد و #شروع به #پرتاب کردن گلوله کردیم و آنها متوجه #حمله ما شدند و با #دوربین هایی که داشتند #منطقه مان را #شناسایی کردن.
🍃🌷🍃
#تیربارچی شان #شروع به #تیر انداختن کرد ،
#تمامی #گردان ها #زمین گیر شدند اما #گردان
#حضرت رسول (ص)🌷 خودشان را توی #کانال آب انداختند و به آن طرف #کانال #رساندند و وارد #شهر شدند.
🍃🌷🍃
وارد #شهر شدند و #تیربارچی رو #خنثی کردن و #فرمانده #عملیات با #بیسیم سراغ #گردان رو گرفت وگفت: ما از #کانال رد شدیم بعد #احسان به همراه #یکی از #بچه ها به دنبال #فرمانده رفت.
🍃🌷🍃
قبل از این هم چند بار #مجروح شده بود اما به ما نمیگفت. گاهی هم بابت همین #مجروحیتها #اذیت میشد اما هیچ وقت آن را #مهم #جلوه #نمیداد، مثلاً میگفت "از موتور افتادم" و یا "یک تصادف ساده بوده و چیز مهمی نیست".😭😭
🍃🌷🍃
هیچ موقع حرف #سوریه را هم نمیزد حرفهایش را در دل نگه میداشت از سوغاتی هایی که می آورد فهمیدم به #سوریه رفته.😭😭
🍃🌷🍃
به روایت از خواهر#شهید :
۱۵ سال از #یدالله بزرگترم، پدر و مادرم سال ها قبل فوت شدند😔من «برای یدالله مادری کردم»😭😭
🍃🌷🍃
#برادرم 10 سال پیش وارد #سپاه شد، آموزش دید. هیچ موقع حرف #سوریه را هم نمیزد و هر موقع #مأموریت میرفت، میگفت: "میروم جنوب"
🍃🌷🍃
هیچ وقت از #جنگ و #درگیریها هم چیزی نمیگفت و نمیگفت کجا میرود و میآید، تا اینکه حدود دو سال پیش وقتی آمده بود برای همه #سوغاتی آورده بود.
🍃🌷🍃
گفتم: "داداش، کربلا رفتی؟" گفت: "یک همچین چیزی. زیارت بودم". گفتم: "نکند #سوریه رفتی و به ما چیزی نمیگویی؟
🍃🌷🍃
#برادرم بسیار #شوخطبع بود. با #بچهها واقعاً #بچه بود. کاری کرده بود که بچههای برادرشوهر من به بچههای من میگفتند: "دایی #یدالله فقط دایی شما نیست #دایی ما هم هست"😭
🍃🌷🍃
گفتم: #احسان من نمی توانم. ما چه قدر خدا خدا کردیم که بعد از #بارونی خداوند یه #برادربده و خدا هم #تو را #نصیب ما کرد. از من چنین انتظاری نداشته باش.
😭😭
🍃🌷🍃
نحوه #شهادت #شهید به روایت از همرزمش:
از ساعت #9شب #آماده #عملیات شدیم و حال وهوای #احسان با بقیه #فرق می کرد بهش گفتم #نور بالا میزنی.
🍃🌷🍃
9:30#حرکت کردیم به طرف #شهر الزیطان برای #فتح این #شهر با ماشین مسیر را طی کردیم وبعد 5#کیلومتر را #پیاده رفتیم تا رسیدیم به #کانال آب اونجا منتظر #شروع #عملیات شدیم،
🍃🌷🍃
ساعت 3#شب #عملیات با رمز #یا زینب🌷 #شروع شد و #شروع به #پرتاب کردن گلوله کردیم و آنها متوجه #حمله ما شدند و با #دوربین هایی که داشتند #منطقه مان را #شناسایی کردن.
🍃🌷🍃
#تیربارچی شان #شروع به #تیر انداختن کرد ،
#تمامی #گردان ها #زمین گیر شدند اما #گردان
#حضرت رسول (ص)🌷 خودشان را توی #کانال آب انداختند و به آن طرف #کانال #رساندند و وارد #شهر شدند.
🍃🌷🍃
وارد #شهر شدند و #تیربارچی رو #خنثی کردن و #فرمانده #عملیات با #بیسیم سراغ #گردان رو گرفت وگفت: ما از #کانال رد شدیم بعد #احسان به همراه #یکی از #بچه ها به دنبال #فرمانده رفت.
🍃🌷🍃
قبل از این هم چند بار #مجروح شده بود اما به ما نمیگفت. گاهی هم بابت همین #مجروحیتها #اذیت میشد اما هیچ وقت آن را #مهم #جلوه #نمیداد، مثلاً میگفت "از موتور افتادم" و یا "یک تصادف ساده بوده و چیز مهمی نیست".😭😭
🍃🌷🍃
هیچ موقع حرف #سوریه را هم نمیزد حرفهایش را در دل نگه میداشت از سوغاتی هایی که می آورد فهمیدم به #سوریه رفته.😭😭
🍃🌷🍃
به روایت از خواهر#شهید :
۱۵ سال از #یدالله بزرگترم، پدر و مادرم سال ها قبل فوت شدند😔من «برای یدالله مادری کردم»😭😭
🍃🌷🍃
#برادرم 10 سال پیش وارد #سپاه شد، آموزش دید. هیچ موقع حرف #سوریه را هم نمیزد و هر موقع #مأموریت میرفت، میگفت: "میروم جنوب"
🍃🌷🍃
هیچ وقت از #جنگ و #درگیریها هم چیزی نمیگفت و نمیگفت کجا میرود و میآید، تا اینکه حدود دو سال پیش وقتی آمده بود برای همه #سوغاتی آورده بود.
🍃🌷🍃
گفتم: "داداش، کربلا رفتی؟" گفت: "یک همچین چیزی. زیارت بودم". گفتم: "نکند #سوریه رفتی و به ما چیزی نمیگویی؟
🍃🌷🍃
#برادرم بسیار #شوخطبع بود. با #بچهها واقعاً #بچه بود. کاری کرده بود که بچههای برادرشوهر من به بچههای من میگفتند: "دایی #یدالله فقط دایی شما نیست #دایی ما هم هست"😭
🍃🌷🍃
ک#آقا جلال #مشکل #بچهها را واقعاً با #صلوات #حل میکرد. طرف میگفت مرخصی میخواهم، میگفت #صلوات بفرست. میگفت #مساله #روحی روانی دارم. میگفت #صلوات بفرست. مشکل #مادی دارم، #صلوات بفرست. بعد هم حالی میکردند که #کار کار #جلاله و #مشکلات #حل شده!
🍃🌷🍃
یکی از بچههاکه هنوزهم زنده هستند، یقه #جلال را گرفته بود و با حالت طلبکارانه و دعوا میگفت: «تو که کار همه را درست میکنی، چرا مشکل من رو حل نمیکنی؟ من که میدونم از دست تو برمیآد، پس چرا برای من کاری نمیکنی؟»
#آقا جلال میگفت: «من چه کارهام؟ #توسل به
#اهل بیت🌷کن! برو پیش #اولیاء! من چه کارهام؟» از چادر که بیرون آمدم، متوجه نزاع این بنده خدا با #آقا جلال شدم.😔
🍃🌷🍃
#جلال دستانش پایین بود. #یقه #جلال را گرفته بود و دعوا میکرد. رفتم جلو و گفتم: «چه خبر؟ چه کارش داری؟» تا چشمش به من افتاد شروع کرد به گریه کردن!
🍃🌷🍃
گفت:«حاج آقای آخوندی! این #جلال #کار #همه رو راه میندازه، اما مشکل من رو حل نمیکنه! به همه لطف میکنه، جز به من!» گفتم: «امکان نداره! #آقا جلال اهل این حرفا نیست.»
🍃🌷🍃
بعد رو کردم به #جلال و گفتم: «راست میگه؟» گفت:«حاجآقا چه کاری از من برمیآد؟ قرار بود که دعایی بکنم، مشکلاتش حل بشه! من که نباید بیام داد بزنم که بابا مشکل تو حل شد!»
🍃🌷🍃
#آقا جلال حرفش را زده بود. من هم گرفتم، ولی طرف از بس ناراحت و داغ بود، متوجه نشد. به او گفتم: « شما یک مرخصی تو شهری بگیر. برو یک تلفن به خانه بزن، ببین اوضاع و احوال چه طوره.»
🍃🌷🍃
خلاصه آن آقا رفت مرخصی! روز بعد دیدم شیرینی گرفته آورده. پشت تانکر، افتاده بود روی پای #آقا جلال و معذرت خواهی: ببخشید مشکل من حل شده بود و خودم خبر نداشتم.
🍃🌷🍃
#بچه ها #ناخواسته به طرف #جلال #جذب میشدند. #نماز شب #واجب نیست، بلکه #مستحب مؤکد است، ولی در #تخریب #بچّهها بر خودشان #واجب کرده بودند. #همه #میخواندند.
🍃🌷🍃
#نماز شبهای #بچّههای #تخریب هم رنگ و روی خاصی داشت.😭 بعضی از واحد و آسایشگاه بیرون میرفتند، داخل #قبر #نماز شب میخواندند. #شهیدان #کرامتی، #حیدری،#عامری و #سنایی، اینها معمولاً #شبها #گم میشدند و به #راز و نیاز #میپرداختند.
🍃🌷🍃
به روایت از مادر #شهید:
در طول #بارداری هر 4#پسرم #شبها #سوره #انبیاء و #صبحها #سوره #صافات میخواندم؛ در این سوره نام بسیاری از پیامبران آمده»
🍃🌷🍃
#محمود #بچه #بزرگ من بود و من از او #توقع #بیشترداشتم، بچههایم پشت سر هم بودند، مجتبی یکسال، مرتضی دو سال و نیم و محمدرضا تقریبا 4 سال از او کوچکتر بود.»
🍃🌷🍃
زمانی که مرتضی به دنیا آمد مسئولیت نگهداری از او را در اتاق به #محمود میسپردم؛ دیگر نمیگفتم او #بچه است و باید بازی کند. به #ورزش خیلی #علاقه داشت اما من مانع شرکت او در تیمهای مسابقاتی میشدم.
🍃🌷🍃
اصلا نمیخواستم بچههایم دنبال ورزش بروند چون عقیدهام این است که عمر هر ورزشی به صورت قهرمانی تا 35 سالگی است، اگر فرزندم علاقهاش را روی ورزش معطوف کند باقی عمرش را میخواهد به چه مسائلی بپردازد؟
#محمود بیشتر به #فوتبال #علاقه داشت و حتی تا قبل از #شهادتش بچههای خانواده از دامادها، پسرها و نوهها را در باشگاه اداره مخابرات جمع میکرد و شبهای جمعه آنجا فوتبال #بازی میکردند.
🍃🌷🍃
اکثراً ساعت 11:30، 12 شب زنگ میزد، وقتی میفهمیدم تماس از #سوریه هست، بلافاصله گوشی را برمیداشتم و اول خودم میگفتم:«سلام پسر چطوری خوبی؟» و آخرش هم میگفتم:« انشاءالله با دست پر برگردی مادر.»😭😭
🍃🌷🍃
#پدر، #برادر و #عموهایم در #جنگ #شرکت کرده بودند و #برادر و یکی از #عموهایم به خیل #شهدا پیوستند، خانواده من خانوادهای بود که با #شهادت خو گرفته بود.
🍃🌷🍃
{یاد #شهدای عزیز با ذکر یک شاخه گل #صلوات🌷}
🍃🌷🍃
#محمودم، #دو فرزند دارد،که زمان #شهادتش «محمد» ۲ ساله و «علی» دقیقاً روز #شهادت #محمود
(17 اردیبهشت) 8 ساله شده بودند.😭
🍃🌷🍃
#محمود با #بچههای #خودش بسیار #منضبط بود، ولی با آنها #خیلی هم #بازی میکرد و #انواع و #اقسام #آموزشهای #نظامی را به #علی میداد، من فکر میکنم #علی #آموزشهای نظامیای دیده که #هیچ #بچهای #ندیده است.😭
🍃🌷🍃
ایشان به همراه #آقاجواد که آن زمان 9#سال داشت در مناطق #عملیاتی #حضورداشت، در یکی از همین #حضورها ، #جواد را به همراه خود برای #دیدبانی #جلوتر از#خط مقدم برده بود بطوریکه #جواد ، #چراغ های #پالایشگاه بصره را می دید.
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید:
۳#سال در شهر#اهواز زندگی کردیم . رقیه ، جواد ، سمیه و رضا ۱ تا ۹ ساله بودند که در #قرارگاه #شهید بهشتی اهواز #زندگی می کردند.
🍃🌷🍃
علاوه بر #نگهداری #بچه ها ، #تدارک #مایحتاج #رزمندگان ، #پذیرایی از #فرماندهان #جنگ و #اعلام خبر #شهادت #رزمندگان در آن زمان را بر#عهده داشتم.
🍃🌷🍃
پس از آغاز#جنگ تحمیلی #همسرم به مناطق #عملیاتی #اعزام شدند و پس ازمدت ها دوری برای #گفتگوی تلفنی با #ایشان به #سپاه بهشهر رفتم که درآن مکالمه ، پیشنهاد زندگی در #اهواز را شنیدم و با #خوشحالی به آن پاسخ #مثبت دادم.
🍃🌷🍃
پرونده بچه ها را که از مدرسه گرفتیم ، با یک تویوتا روباز آماده رفتن به #اهواز شدیم . اثاثیه را در دورتا دور کابین چیدیم و با #فرزندانم وسط اثاثیه نشستیم.
🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با #مشقت فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار #سخت بود و همه #بچه هایم #حال #بدی داشتند.
🍃🌷🍃
بعلت اینکه #همسرم در #اهواز #منتظرمان بود #شبانه به راهمان ادامه دادیم و پس از طی #مسافت یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به #اهواز و به #قرارگاه #شهید بهشتی رسیدیم و #همسرم ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از #خانه های #قرارگاه #مستقر شدیم.
🍃🌷🍃
ما #چهارمین #خانواده از 30#خانواده ایی بودیم که برای #سکونت به #قرارگاه آمده بودند.
🍃🌷🍃
وقتی #هواپیماهای #جنگی دشمن بر فراز #قرارگاه دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر #بچه ها را به #پناهگاه برسانم و به ناچار در #خانه می ماندیم و منتظر #رفع خطر می شدیم.
🍃🌷🍃
هرگاه #همسرم از #جبهه می آمد #چندین نفر از #فرماندهان و #رزمندگان #همراهش بودند و برخی از آنان از #امکانات #کم برای #پخت غذا در #منزلمان #متعجب می شدند.
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید :
ما در سال 1380# بصورت مذهبی و سنتی ازدواج کردیم، دو دختر به نام های زهرا و نازنین زهرا داریم.
🍃🌷🍃
از سال 83#وارد #یگان ویژه گیلان شدند و در بسیاری از #ماموریت ها حضور داشتند، در سال 89# به مدت 2#سال به عنوان #مرزبان در #نقطه صفر مرزی #منطقه سرباز #خدمت کردند.
🍃🌷🍃
#شهید همیشه با #فرزندان خود #مهربان بود #اکثر اوقات با تمام #خستگی ها در خانه با #نازنین زهرا به #مبارزه #تکواندو می پرداخت و نه تنها با #فرزندان خود بلکه با تمام #بچه ها #بازی و #شوخی میکرد و #بچه ها در اکثر #مسافرت ها دوست داشتن در ماشین ما بنشینند.😭
🍃🌷🍃
#حسین همیشه و حتی یک وقت هایی با #بغض در مورد #شهید تقوی صحبت می کرد و میگفت : "این آدم به قدری بزرگه که درکش نکردم" حالت پدر و پسری و رفاقتی شدیدی با هم داشتند.
🍃🌷🍃
وقتی #مجروح شد گفت مرا کنار #شهید تقوی یا #پدرم #دفن کنید. #سرکشی به #جانبازها و #بچه های مجاهد #داوطلب را #وظیفه خود می دانست و هر وقت می توانست به #سراغشان می رفت.
🍃🌷🍃
#حسین فردی بسیار #دغدغه مند بود؛ در مورد #ظلم هایی که یک سری افراد با #سوءاستفاده از #پست و #مقامشان می کردند به شدت #معترض می شدو ......
🍃🌷🍃
سرانجام#شهید حسین معماری هم در #حمله تروریستی پهپادهای اسرائیلی در #منطقه آمرلی عراق #مجروح و بر اثر شدت #جراحات در تاریخ 98/5/12# به #شهادت رسید.
🍃🌷🍃
#پیکر#شهید ،روز #دوشنبه #چهاردهم مردادماه 1398# تشییع و در کنار #مزار #پدر شهیدش علی معماری در قطعه 10# گلزار #شهدای اهواز خاکسپاری شد.
🍃🌷🍃
ایشان به همراه #آقاجواد که آن زمان 9#سال داشت در مناطق #عملیاتی #حضورداشت، در یکی از همین #حضورها ، #جواد را به همراه خود برای #دیدبانی #جلوتر از#خط مقدم برده بود بطوریکه #جواد ، #چراغ های #پالایشگاه بصره را می دید.
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید:
۳#سال در شهر#اهواز زندگی کردیم . رقیه ، جواد ، سمیه و رضا ۱ تا ۹ ساله بودند که در #قرارگاه #شهید بهشتی اهواز #زندگی می کردند.
🍃🌷🍃
علاوه بر #نگهداری #بچه ها ، #تدارک #مایحتاج #رزمندگان ، #پذیرایی از #فرماندهان #جنگ و #اعلام خبر #شهادت #رزمندگان در آن زمان را بر#عهده داشتم.
🍃🌷🍃
پس از آغاز#جنگ تحمیلی #همسرم به مناطق #عملیاتی #اعزام شدند و پس ازمدت ها دوری برای #گفتگوی تلفنی با #ایشان به #سپاه بهشهر رفتم که درآن مکالمه ، پیشنهاد زندگی در #اهواز را شنیدم و با #خوشحالی به آن پاسخ #مثبت دادم.
🍃🌷🍃
پرونده بچه ها را که از مدرسه گرفتیم ، با یک تویوتا روباز آماده رفتن به #اهواز شدیم . اثاثیه را در دورتا دور کابین چیدیم و با #فرزندانم وسط اثاثیه نشستیم.
🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با #مشقت فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار #سخت بود و همه #بچه هایم #حال #بدی داشتند.
🍃🌷🍃
بعلت اینکه #همسرم در #اهواز #منتظرمان بود #شبانه به راهمان ادامه دادیم و پس از طی #مسافت یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به #اهواز و به #قرارگاه #شهید بهشتی رسیدیم و #همسرم ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از #خانه های #قرارگاه #مستقر شدیم.
🍃🌷🍃
ما #چهارمین #خانواده از 30#خانواده ایی بودیم که برای #سکونت به #قرارگاه آمده بودند.
🍃🌷🍃
وقتی #هواپیماهای #جنگی دشمن بر فراز #قرارگاه دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر #بچه ها را به #پناهگاه برسانم و به ناچار در #خانه می ماندیم و منتظر #رفع خطر می شدیم.
🍃🌷🍃
هرگاه #همسرم از #جبهه می آمد #چندین نفر از #فرماندهان و #رزمندگان #همراهش بودند و برخی از آنان از #امکانات #کم برای #پخت غذا در #منزلمان #متعجب می شدند.
🍃🌷🍃
#دخترم بهمعنای #واقعی کلمه #مدافع #سلامت بود و در #خط مقدم مبارزه با ویروس کرونا #حضور داشت.😭
🍃🌷🍃
زمانیکه #نخستین بیماران کرونایی را به #بیمارستان میلاد #لاهیجان آورده بودند #دخترم با #شجاعت و #بدون داشتن #تجهیزات #بیمار را #پذیرش کرد و #شخصاً #تمام #کارهایش را #انجام داد.
🍃🌷🍃
#دخترم ،یک #فرشته بود که دست ما #امانت بود و #خدماترسانی به #بیماران را #دوست داشت از طرفی قبلاً #بیماری در قسمت سرویس بهداشتی بیمارستان لاهیجان افتاده بود که نیاز به #کمک داشت و #دخترم بدون #کمک کسی #بیمار را #حمل و #تخت او را #آماده کرد و #کارهایش را #انجام داد.
😭
🍃🌷🍃
#دخترم در #بحران #برف اخیر و زمانیکه تمام #راهها و #مسیرها #مسدود شده بودند اما همچنان در #شیفت #کاری خود #حاضر میشد.
🍃🌷🍃
در یکی از #شبهای برفی #خانوادهای با #بچه کوچک بهدلیل #مسدود شدن #راهها در #لاهیجان #گیر کرده بودند و #دخترم با #اختیارات خودش آن #خانواده را در #بخش ایزوله بیمارستان #جای داد تا از #سرما #یخ نزنند.😭
🍃🌷🍃
#شهید مدافع حرم، مهدی نظری
🍃🌷🍃
درسال ۱۳۶۴/۱/۱# در شهر اندیمشک، استان خوزستان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.
پدر ایشان کشاورز و مادرش خانه دار هستند، #پنجمین #شهید مدافع حرم اندیمشک .
🍃🌷🍃
#تحصیلاتش را تا #کاردانی #تربیت بدنی دانشگاه آزاد واحد سما دزفول ادامه داد و بعد به #استخدام #سپاه پاسداران در قسمت #اطلاعات #عملیات #گردان عمار لشکر 7 #ولی عصر (عج)♡ اهواز درآمد.
🍃🌷🍃
متاهل بود.
سال 1385# ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دو فرزند است آقا ابوالفضل وزینب خانم.
🍃🌷🍃
به همسرش #وصیت کرده بود :که #بچه هایمان را #انقلابی و #ولایی #بزرگ کن که باعث #افتخار #خودش و #من باشند.
🍃🌷🍃
#نهایت #احترام رو به #پدرومادرش می گذاشت،با #لقمه #حلال ایشان را بزرگ کردند تا بتواند سربازی خود را زیر #پرچم #ولایت و #رهبری ادامه بدهد و بتواند #تکه ای از دینی که به گردنش هست را ادا کند.
🍃🌷🍃
ایشان وقتی به سوریه آمد ،به خانواده اش گفت که همسر و فرزندانم را اول به #خداوند متعال و سپس به شما می سپارم.
🍃🌷🍃
با حمله تکفیری های داعشی به #حرم #بی بی زینب سلام الله علیها🌷، ایشان هم بااجازه از پدرومادر وخانواده راهی #سوریه شد، نمی توانست ببینپ که دوباره #عمه سادات رو به #اسارت می برند.
🍃🌷🍃
ایشان #خردادماه سال ۱۳۹۵# در یکی از #عملیات ها همراه #بچه های #مازندران به #شهادت رسید و #پیکر هایشان همان جا باقی ماند و#گمنام شدند.💔
🍃🌷🍃
#پیکر ۱۳#تا از #شیر مردان در #منطقه باقی ماند.
🍃🌷🍃
تااین که،#مهرماه #سال ۹۹# بعداز #چندسال #پیکر ۷#نفر از #شهدا، ایشان و۶#نفردیگر #تفحص و #شناسایی شد، روز بعدهم #پیکر #شهید #محمود رادمهر #تفحص شد و شدند ۸#شهید.
🍃🌷🍃
#پیکرهای شهدا را به #معراج #شهدا منتقل کردند.
🍃🌷🍃
#پیکرهای #شهدا در #حرم #مطهر رضوی🌷 #طواف داده شد و سپس برای #تشییع و #تدفین به #زادگاهشان منتقل شد.
🍃🌷🍃
{ یاد #شهدای عزیز
با ذکر یک شاخه گل صلوات 🌷 }
🍃🌷🍃
#شهید شوشتری با #احداث #بیمارستان صحرایی، #پزشک میبرد و #دو سه روز در آنجا #مستقر میشدند و #مردم را درمان میکردند؛ ما بعد از #شهادت شون به پیرمردی برخوردیم که میگفت: من به خاطر نداشتن خرج عمل، رو به موت بودم، اگر #آقای شوشتری مرا عمل نمیکرد الان مرده بودم.
🍃🌷🍃
مادر یک پسر بچه با گریه می گفت: من خرج عمل بچهام را نداشتم، و با #بیمارستانهای صحرایی که ایجاد شد، توانستم فرزندم را عمل کنم.
🍃🌷🍃
#سردار #کارهای #عجیبی انجام میداد، مثلاً #شب رفته بود #حاشیه #شهر زاهدان، در آنجا #خانوادههای زندانی در یک اتاق با سه و یا چهار بچه در #وضعیت بدی در حال زندگی بودند، #سردار در #یخچال را باز میکند.
و میبیند، فقط یک دبه آب توی یخچال است و در کنار یخچال مینشیند و #زار زار گریه میکند و میگوید: ما اینجا باشیم و اینها با این شرایط زندگی کنند.
🍃🌷🍃
#همان لحظه #یک #مقدار پول از #همراهان خود #جمع میکند تا آنها را #خوشحال کند و به #بچه های #سپاه دستور دادند تا فردا به #اوضاع ساکنان آنجا #سر و سامان داده شود.
🍃🌷🍃
ایشان به همراه #آقاجواد که آن زمان 9#سال داشت در مناطق #عملیاتی #حضورداشت، در یکی از همین #حضورها ، #جواد را به همراه خود برای #دیدبانی #جلوتر از#خط مقدم برده بود بطوریکه #جواد ، #چراغ های #پالایشگاه بصره را می دید.
🍃🌷🍃
به روایت از همسر #شهید:
۳#سال در شهر#اهواز زندگی کردیم . رقیه ، جواد ، سمیه و رضا ۱ تا ۹ ساله بودند که در #قرارگاه #شهید بهشتی اهواز #زندگی می کردند.
🍃🌷🍃
علاوه بر #نگهداری #بچه ها ، #تدارک #مایحتاج #رزمندگان ، #پذیرایی از #فرماندهان #جنگ و #اعلام خبر #شهادت #رزمندگان در آن زمان را بر#عهده داشتم.
🍃🌷🍃
پس از آغاز#جنگ تحمیلی #همسرم به مناطق #عملیاتی #اعزام شدند و پس ازمدت ها دوری برای #گفتگوی تلفنی با #ایشان به #سپاه بهشهر رفتم که درآن مکالمه ، پیشنهاد زندگی در #اهواز را شنیدم و با #خوشحالی به آن پاسخ #مثبت دادم.
🍃🌷🍃
پرونده بچه ها را که از مدرسه گرفتیم ، با یک تویوتا روباز آماده رفتن به #اهواز شدیم . اثاثیه را در دورتا دور کابین چیدیم و با #فرزندانم وسط اثاثیه نشستیم.
🍃🌷🍃
آن روزصبح زود حرکت نمودیم و با #مشقت فراوان شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن در پشت تویوتا در آن شرایط بسیار #سخت بود و همه #بچه هایم #حال #بدی داشتند.
🍃🌷🍃
بعلت اینکه #همسرم در #اهواز #منتظرمان بود #شبانه به راهمان ادامه دادیم و پس از طی #مسافت یکهزار کیلومتری طی 24 ساعت ، صبح به #اهواز و به #قرارگاه #شهید بهشتی رسیدیم و #همسرم ساعت 5 بعدازظهر به دیدنمان آمد و در یکی از #خانه های #قرارگاه #مستقر شدیم.
🍃🌷🍃
ما #چهارمین #خانواده از 30#خانواده ایی بودیم که برای #سکونت به #قرارگاه آمده بودند.
🍃🌷🍃
وقتی #هواپیماهای #جنگی دشمن بر فراز #قرارگاه دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر #بچه ها را به #پناهگاه برسانم و به ناچار در #خانه می ماندیم و منتظر #رفع خطر می شدیم.
🍃🌷🍃
هرگاه #همسرم از #جبهه می آمد #چندین نفر از #فرماندهان و #رزمندگان #همراهش بودند و برخی از آنان از #امکانات #کم برای #پخت غذا در #منزلمان #متعجب می شدند.
🍃🌷🍃
#شهید مدافع حرم، عباس دانشگر
🍃🌷🍃
درتاریخ ۱۳۷۲/۲/۱۸# درشهر سمنان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.
۴ فرزند بودند، ۱ خواهر و ۳برادر
#فرزند آخر خانواده بود.
🍃🌷🍃
#متاهل بود.
البته زندگی مشترکش را شروع نکرده بود، دو ماه بودکه با دختر عمویش نامزد کرده بودند.
🍃🌷🍃
با تربیت #مذهبی پدر و مادرش، از همان کودکی با #احکام و #قرآن و #تعالیم دینی آشنا شد،پدرش ایشان را مرتب به همراه خود به #مسجد محل می بردو همین باعث شده بود از #بچگی با این #فضا #انس بگیرد.
🍃🌷🍃
از ۸#سالگی به بعد #مرتب در #نماز #جماعت مسجد محل #حضور داشت و با دوستانش هر سال در #اعتکاف #ماه رجب شرکت می کرد.
🍃🌷🍃
بزرگتر که شد، زیاد #هیئت میرفت، به قول معروف #بچه هیئتی بود، #پا منبری ثابت اکثر #سخنرانی هایی #مسجد محل و دیگر #مساجد شهر محسوب میشد.
🍃🌷🍃
ایشان علاوه بر شرکت در #مراسمات مذهبی مثل #عزاداری های ماه محرم و #شبهای قدر و #تلاوت #جزء خوانی #قرآن در #ماه مبارک رمضان،#پنجشنبه شب ها در #دعای کمیل، و #جمعه صبح ها در #دعای ندبه #حضوری مرتب و فعال داشت.
🍃🌷🍃
#دخترم بهمعنای #واقعی کلمه #مدافع #سلامت بود و در #خط مقدم مبارزه با ویروس کرونا #حضور داشت.😭
🍃🌷🍃
زمانیکه #نخستین بیماران کرونایی را به #بیمارستان میلاد #لاهیجان آورده بودند #دخترم با #شجاعت و #بدون داشتن #تجهیزات #بیمار را #پذیرش کرد و #شخصاً #تمام #کارهایش را #انجام داد.
🍃🌷🍃
#دخترم ،یک #فرشته بود که دست ما #امانت بود و #خدماترسانی به #بیماران را #دوست داشت از طرفی قبلاً #بیماری در قسمت سرویس بهداشتی بیمارستان لاهیجان افتاده بود که نیاز به #کمک داشت و #دخترم بدون #کمک کسی #بیمار را #حمل و #تخت او را #آماده کرد و #کارهایش را #انجام داد.
😭
🍃🌷🍃
#دخترم در #بحران #برف اخیر و زمانیکه تمام #راهها و #مسیرها #مسدود شده بودند اما همچنان در #شیفت #کاری خود #حاضر میشد.
🍃🌷🍃
در یکی از #شبهای برفی #خانوادهای با #بچه کوچک بهدلیل #مسدود شدن #راهها در #لاهیجان #گیر کرده بودند و #دخترم با #اختیارات خودش آن #خانواده را در #بخش ایزوله بیمارستان #جای داد تا از #سرما #یخ نزنند.😭
🍃🌷🍃