💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_هشتم
چند دقیقه ای گذشت و خبری از عبدالله و آقای عادلی نشد که محمد #خندید و گفت: "فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!" و حرفش تمام نشده بود که بلاخره عبدالله او را با خودش آورد. با #لحنی گرم و صمیمی به همه سلام کرد و با نجابت همیشگی اش آغاز کرد: "شرمنده نمیخواستم مزاحم بشم. ولی شیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود..."
که مادر با مهربانی به میان حرفش آمد: "حالا برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثل پسرم میمونی." در برابر مهربانی مادر، صورتش به خنده ای #ملیح گشوده شد و با گفتن "خیلی ممنونم!" سر سفره، جایی که عبدالله بین خودش و محمد برایش باز کرده بود، نشست.
مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقای عادلی داد و گفت: "شاید مثل غذاهای خودتون #خوشمزه نباشه! ولی ناقابله." که
لبخندی زد و جواب داد: "اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاً غذاهای بندر خیلی خوشمزه اس!" محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: "با ترشی بخور، خوشمزه ترم میشه!"
سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: "حالا خودت یاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟" از این سؤال محمد، خندید و گفت: "هنوز نه، راستش یه کم سخته!" ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، با #شیطنت جواب داد: "باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهت یاد میده!"
و پدر علاقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد و پرسید: "وضع کار چطوره آقا مجید؟" و او تنها به گفتن "الحمدالله!" اکتفا کرد که پدر دوباره پرسید: "از حقوقت #راضی هستی؟" لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی آکنده از رضایت پاسخ داد: "خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رو میده حاج آقا."
که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، #خندید و رو به محمد کرد: "محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگه همسایه مون نبود، خیال میکردم پسر امیر #کویته!"
محمد لقمه اش را قورت داد و متعجب پرسید: "کیو میگی؟" و ابراهیم پاسخ داد: "همین لقمه ای که #عیال بنده گرفته بود!"
زیر #چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوباره هاله ای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خُرده های غذا را از روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: "من چه #لقمه ای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم."
محمد که به کلی گیج شده بود، پرسید: "قضیه چیه؟" ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پاک کرد و با #خونسردی جواب داد: "هیچی بابا، امروز پسر این همسایه بالاییمون اومده بود خواستگاری الهه."
جمله ای که از زبان #ابراهیم جاری شد، بی آنکه بخواهم سرم را بالا آورد و نگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بُرد و دیدم نگاه او هم به استقبال
آمدنم، در ایوان #مژگانش قد کشیده و بی آنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طولانی ترین پیوندی بود که از روز ورودش به این خانه، بین چشمانمان #جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالی که تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_نهم
رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با #نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: "مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم." چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای #ضعیفی پاسخ داد: "نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!" وقتی تلخی درد را در چهره اش میدیدم، غم #عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: "الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات."
دستش را به گرمی #فشردم و گفتم: "مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟" که لبخند بیرمقی زد و گفت: "من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره #دلم درد گرفته! خوب میشه!" و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه #بالا نزد مجید بروم.
درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی #مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: "فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!" با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با #مهربانی پاسخ داد: "حالا وقت برای خوابیدن زیاده!"
کنارش که نشستم، دست در #جیب پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده #پرسیدم: "وای! این چیه؟" خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: "این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات #خیلی تنگ شده بود!"
هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن "خیلی ممنونم!" #شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک #طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید.
برای لحظاتی محو زیبایی چشم نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: "مجید! دستت درد نکنه! من... من #اصلاً فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!"
کاغذ کادو را از #دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: "این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!" نگاهش کردم و با #لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: "مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟" چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با #حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: "هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!"
و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: "خُب امروز #تولد حضرت زهراستکه هم روز مادره و هم روز زن!" سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: "من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!"
و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: "حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر #نازنینم هدیه بخرم!" میدانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من، احساس غریبی کند که #لبخندی زدم و گفتم: "ما هم برای حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم."
سپس نگاهی به #پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم: "به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!" و بعد با شیطنت پرسیدم: "راستی کی #وقت کردی اینو بخری؟" و او پاسخ داد: "دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!" سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با #عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت: "راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! #شرمنده عزیزم!" که به آرامی خندیدم و گفتم: "عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!"
ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن "من میریزم!" با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می آمد : "امروز روز #زنه! یعنی خانمها باید استراحت کنن!" از اینهمه مهربانی بی ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا #تمنا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست #رَد زده بودم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_سی_و_هفتم
"مجید! به نظر تو #سُنی بودن چه اشکالی داره که حاضر نیستی قبولش کنی؟ به قول خودت ما مثل هم نماز میخونیم، روزه میگیریم، قرآن میخونیم، حتی #اهل_بیت پیامبر (ص) برای همه ما محترم هستن. پس چرا باید شماها خودتون رو از بقیه مسلمونا #جدا کنین؟"
حرفم که به اینجا رسید، جرأت کردم تا سرم را #بالا بیاورم و نگاهم را به چشمانش بدوزم که دیدم صورت گندمگونش زیر نور #زرد چراغهای ساحل سرخ شده و نگاهش به جای دلش میلرزد. از خطوط صورتش هیچ چیز نمیخواندم جز #غم غریبی که در چشمانش میجوشید و با سکوت نجیبانه ای پنهانش میکرد که سرانجام با صدایی #آهسته پرسید: "کی گفته ما خودمون رو از بقیه مسلمونا جدا میکنیم؟"
و من با عجله جواب دادم: "خُب شما سه خلیفه اول پیامبر (ص) رو قبول ندارید، در حالیکه ائمه شیعه برای همه #مسلمونا محترم هستن." با شنیدن این جمله خودش را خسته روی ماسه ها رها کرد و برای چند لحظه فقط نگاهم کرد.
در مقابل نگاه ناراحتش، با دلخوری پرسیدم: "مگه قول ندادی که از حرفم ناراحت نمیشی؟" لبخندی مهربان تقدیمم کرد و با #لحنی مهربانتر، پاسخ گلایه پُر نازم را داد: "من ناراحت نشدم، فقط نمیدونم باید چی بگم... یعنی نمیخوام یه چیزی بگم که باز #ناراحتت کنم..." سپس با پرنده نگاهش به اوج آسمان چشمانم پَر کشید و تمنا کرد: "الهه جان! من عاشق یه دختر سُنی هستم و خودم یه پسر شیعه! هیچ کدوم از این دو تا هم قابل تغییر نیستن، حالا تو بگو من #چیکار کنم؟!!!"
صدایش در غرش غلطیدن موجی #تنومند روی تن ساحل پیچید و یکبار دیگر به من فهماند که هنوز زمان آن نرسیده که دل او #بیچون و چرا، پذیرای مذهب اهل تسنن شود و من باید باز هم صبوری به خرج داده و به روزهای آینده دل ببندم. به روزهایی که برتری #مذهب اهل تسنن برایش اثبات شده و به میل خودش پذیرای این مذهب شود و شاید از #سکوتم فهمید که چقدر در خودم فرو رفته ام که با سر زانو خودش را روی ماسه ها به سمتم کشید و دلداری ام داد: "الهه جان! میشه بخندی و فعلاً فراموشش کنی؟"
و من هم به قدری دلبسته اش بودم که دلم نیاید بیش از این اندوهش را تماشا کنم، لبخندی زدم و در حالیکه #سفره را از سبد بیرون میکشیدم، پاسخ دادم: "آره مجید جان! چرا نمیشه؟ حالا بیا دستپخت #خوشمزه الهه رو بخور!"
به لطف خدای مهربان، پیوند عشقمان آنچنان متین و مستحکم بود که به همین دلداری کوتاه او و #تعارف ساده من، همه چیز را فراموش کرده و برای لذت بردن از یک شام لذیذ، آن هم در دامان زیبای #خلیج_فارس، روبروی هم بنشینیم. انگار از این همه صفای دلهایمان، دل دریایی خلیج فارس هم به وجد آمده و حسابی موج میزد.
هر لقمه را با دنیایی شور و شادی به دهان میبردیم و میان خنده های پر نشاطمان فرو میدادیم که صدای توقف #پرهیاهوی اتومبیلی در چند متریمان، خلوت عاشقانه مان را به هم زد و توجهمان را به خودش #جلب کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_ششم
عبدالله از چشمان #غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بیقراری میکرد که سرانجام مجید به زبان آمد: "دکتر گفت خیلی دیر #اقدام کردیم، میگفت این شیمی درمانیها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید..." و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: "گفت #سرطانش خیلی گسترده شده..."
و شاید هم هق هق #گریه_های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه هایم به گوش #مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد میزدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لبهای خشک از روزه داری اش، #سفید شد. با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: "عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی #پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دق میکنم..."
و باز #هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین #دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با #لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: "مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه ات هم تشکر کن..." و دیگر چیزی نگفت و با همین #سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بی آنکه منتظر جوابی از #مجید باشد یا به گریه های #غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینی اش را زمانی حس کردیم که شب، در #محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت بارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: "این همه تهران #تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!"
من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: "من گفتم شاید با #امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد..." که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: "انقدر #امکانات تهران رو به #رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف #مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!" عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد: "یواشتر! مامان میشنوه!"
و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: "دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!" پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که #ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: "خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه #دکتر دیگه نظرش چیز دیگه ای باشه." مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: "نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو #بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن."
که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: "پس #بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر #غریب کردیش!" و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی #حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: "ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!" صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: "ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه #نخلستونا به باد بدید؟!!!"
و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هرچه در این مدت از #معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی #تذکرهای پی در پی عبدالله و گریه های من و حضور فرد غریبه ای مثل مجید هم ذره ای از #آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که #عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: "شما هم هرچی باید میگفتید، گفتید. منم خسته ام، میخوام بخوابم." و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتم
درد عجیبی در سرم #پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ #صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان #پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگوید و با زنی #ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر #چشمان بُهت زده ما، توضیح داد: "خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً #عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن..."
که ابراهیم به میان #حرفش آمد و با صورتی که از #عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: "لااقل میذاشتی کفن #مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده..." و پدر با صدایی بلند #جواب داد: "سه ماه نشده که #نشده باشه! میخوای منم #بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!" چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در #سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.
#ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده #عبدالله در #بغض فرو رفته بود و میدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم میکند و سوزش #قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا #آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم #پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه #زود میخواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیر #نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد:
"من الان دارم میرم #نوریه رو عقد کنم! البته #قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت #اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه." پدر همچنان میگفت و من #احساس میکردم که با هر کلمه #سقف اتاق در سرم کوبیده میشود.
از شدت سردرد و #سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ #زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدا نمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به #جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر #نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد:
"من میخواستم #زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه #فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و #الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور #خودتون میخواید با هم #توافق کنید."
از شنیدن جمله آخر #پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب #دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب #احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب #پاسخ داد: "من میرم یه جایی رو اجاره میکنم."
و مثل اینکه دیگر نتواند #فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر #تشر زد: "هنوز حرفام #تموم نشده!" و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با #لحنی گرفته ادامه داد: "اینا #وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سیزدهم
بالای تختم ایستاده و همانطور که با #مهربانی نگاهم میکرد، با لبخندی شیرین پرسید: "حالت خوبه الهه جان؟" چشمانم به حالت خماری #نیمه_باز بود و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت که به سختی لب از لب باز کردم و پرسیدم: "چی شد یه دفعه؟" روی #صندلی کنار تختم نشست و با #آرامش جواب داد: "دکتر میگفت فشارت افتاده."
چین به پیشانی انداختم و باصدای #ضعیفم گله کردم: "ولی هنوز سرم خیلی درد میکنه." با متانت به شکایتم #گوش کرد و با مهربانی پاسخ داد: "به دکتر گفتم چند روزه #سردرد و سرگیجه داری، برای همین ازت آزمایش خون گرفتن." نگاهی به علامتهای #کبودی روی دستم کردم و با #لحنی پُرناز پرسیدم: "برای آزمایش #خون انقدر دستم رو زخمی کردن؟"
و با این سؤال من، مثل اینکه صحنه های سخت آن #لحظات پیش چشمانش جان گرفته باشد، سری #تکان داد و گفت: "الهه جان! حالت خیلی #بد بود! کلاً از هوش رفته بودی! رنگت مثل #گچ_سفید شده بود. پرستار هر کاری میکرد نمیتونست #رگ رو پیدا کنه. میگفت فشارت خیلی پایینه."
سپس لبخندی روی صورتش نشست و با لحنی #لبریز محبت زمزمه کرد: "خیلی منو ترسوندی الهه!" که #پرستار همانطور که مشغول #پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید: "چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟"
مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند
و جواب داد: "گفتن هنوز #آماده نیس!" و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند و با #مهربانی ادامه داد: "دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا تحت مراقبت باشی." ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: "مگه نگفتن فقط #فشارم پایین بوده، خُب پس چرا مرخصم نمیکنن؟"
با نگاه گرمش به چشمان #بیقرارم آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: "الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه #سردرد و سر گیجه ات چند روز #ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إن شاءالله زودتر جواب #آزمایش میاد، میریم خونه.« با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر لب #نجوا کردم: "دیگه کدوم خونه؟" قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود، با دستم پاک کردم و با لحنی #غرق غم ناله زدم: "مجید... من طاقت ندارم ببینم اون دختره جای مامانم رو گرفته..."
نگاهش به #غم نشست و با چشمان عاشقش، قفل قلبم را شکست و زبان درد دلم را باز کرد: "مجید! دلم خیلی #میسوزه! مامانم خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای #مامانم تنگ شده!" و چشمه #چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که گرمای دست مهربانش را روی #دستم حس کردم و صدای دلنشینش را شنیدم: "الهه جان! تو رو خدا #گریه نکن! آروم باش عزیزم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_هفتم
نمازم که تمام شد به #آشپزخانه رفتم و دیدم میز #صبحانه را چیده که به آرامی #خندیدم و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و #خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز #حالت خوب نیس، کمکت کنم."
پس از چند لحظه با لیوان #معجونی که برایم #تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی #لبریز محبت شروع کرد: "الهه جان! باید #حسابی خودت رو #تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود."
مقداری از معجون #خوش_طعم را نوشیدم و بعد با #لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "من که همه #مکملها و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!"
سری جنباند و مثل اینکه #صحنه_های دیشب پیش چشمانش #مجسم شده باشد، با ناراحتی #هشدار داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به #صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک #پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر #مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر #سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!"
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که #لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: "چَشم! از امروز #نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!"
از اشاره پُر #شیطنتم خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم #آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی #دخترم چقدر خوشگله!" از #جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با #دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه #وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به #بالکن بروم و از همانجا برایش دست #تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه #متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت.
از رفتار #مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی #حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از #صدایم بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو #بشوری! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت #مظلومانه_ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت.
جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی #عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست #تکان داد و رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_پنجاه_و_دوم
تا به نیمکتی که در چند #متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه #نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که #مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست.
تازه متوجه شدم که #میخواهد خیسی نیمکت را با #شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم : "خُب میگفتی من دستمال کاغذی بدم!" کمی خودش را روی #نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی #غرق محبت جواب داد: "این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!"
و همچنانکه #کمکم میکرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد: "میخواستم کمتر معطل شی و #زودتر بشینی." و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار #مشکی رنگش که از خاک ِ خیس روی #نیمکت، گلی شده بود، کردم و گفتم: "شلوارت #کثیف شده!" از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود، نگاهم کرد و با #مهربانی جواب داد: "فدای سرت الهه جان! میرم خونه میشورم."
و بعد مثل اینکه موضوع #جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با #لحنی پُر شور پرسید: "الهه! اسمش رو چی بذاریم؟"
پیش از امروز بارها به این #موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام #پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ #پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم: "نمیدونم، آخه راستش من همش اسمهای پسرونه انتخاب کرده بودم!" از اعتراف #صادقانه_ام، از
ته دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد: "عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!"
و بعد آغوش سخاوتمند #نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین #صدایش ادامه داد: "همه زحمت این بچه رو تو داری میِکشی، پس هر اسمی خودت #دوست داری انتخاب کن الهه جان!"
قایق قلبم میان دل دریایی اش به #تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام #وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و #مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات #مادرم را مرور میکردم، گفتم: "مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
از حضور این همه مرد #غریبه و تشنه به خون مجید، در چنین شب پُر #خوف و خطری به وحشت افتاده و فکرم، پریشان رسیدن کمکی، به هر جایی پَر میزد که من و مجید در این خانه #تنها بودیم و حتی اگر پدر هم می آمد، #دردی از ما دوا نمی کرد و او هم سربازی برای لشگر آنها میشد.
مجید از رنگ #پریده صورتم فهمید خبری شده که از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و مثل اینکه #منتظر هجوم برادران #نوریه به خانه باشد، با آرامش عمیقی که صورتش را پوشانده بود، برگشت و کنارم روی #مبل نشست. نمیدانستم نوریه چه خوابی برایم دیده که هنوز پدر از سرِ کار برنگشته، اینچنین به خانه ما #لشگرکشی کرده که مجید با صدایی گرفته آغاز کرد:
"الهه جان! هر اتفاقی افتاد، تو #دخالت نکن! تو که حرفی نزدی، من #گناهکارم! پس نه از من دفاع کن، نه حرفی بزن! من خودم یه جوری با اینا کنار میام!"
چشمان بیحالم را به سمت صورتش حرکت دادم و نگاهش کردم که به رویم #خندید و با مهربانی همیشگی اش ادامه داد: "من میدونم الان چه حالی داری! میدونم چقدر #نگرانی! ولی تو رو خدا فقط به #حوریه فکر کن! میدونی که چقدر این #استرس برای خودت و این بچه ضرر داره، پس تو رو خدا آروم باش!"
و شنیدن همین جملات کوتاه و عاشقانه برایم بس بود تا پای دلم بلرزد و اشکم #جاری شود که سرانگشت مجید، بیتاب پاک کردن جای پای این ناشکیبایی، روی گونه ام دست کشید و با #لحنی لبریز محبت سفارش کرد: "الهه جان! گریه نکن! امشب هم میگذره، حالا یخورده سخت، یخورده طولانی، ولی بلاخره میگذره!"
سپس صورتش به خنده #دلگشایی باز شد و با شیطنتی شیرین ادامه داد: "اون روزی که قبول کردی با یه مرد #شیعه ازدواج کنی، باید فکر اینجاش هم میکردی!" که چشمانش شبیه لحظات تنگ #غروب ساحل، به رنگ غربت در آمد و زیر لب زمزمه کرد:
"الهه جان! من قصد کرده بودم #نوریه و بابا هر کاری بکنن، تحمل کنم و به خاطر تو و حوریه، #نفس نکشم. ولی امشب نوریه یه چیزی گفت که دلم بدجوری سوخت. الهه! تو نمیدونی ما به حرم ائمه مون چه احساسی داریم! #نمیدونی این حرمها چقدر برای ما عزیزن الهه! نمیدونی اون سالی که این حرومزاده ها حرم سامرا رو #منفجر کردن، ما چه حالی داشتیم و با چه عشقی دوباره این حرم ساخته شد! اونوقت یه دختر #وهابی..."
و دیگر نتوانست ادامه دهد که صدای توقف #اتومبیل پدر، رنگ از صورت من #ربود و آنچنان بدنم لرزید که مجید دستم را گرفت و با لحنی #مردانه نهیب زد: "آروم باش الهه!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_نهم
در برابر موج خروشان #خشمش، سکوت کردم تا خودش با #لحنی نرم تر ادامه دهد:
"الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه #کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم میخوام این #ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و فقط دنبال یه راهی میگردم که تو #راضی باشی!
به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم #شکایت میکردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه ام و پیش زنم باشم. #فردا صبحش هم دستت رو میگرفتم و میرفتیم یه جای دیگه رو #اجاره میکردیم.
این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی #مهمتره! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونواده ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی #جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی."
و نمیدانست که پدر جز به صدور #حکم طلاق ما راضی نمیشود و چقدر دلم #میسوخت که اینطور بیخبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل #پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم:
"مجید! تو که #حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که #میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رو میزنی به اون راه؟!!!"
در جوابم تنها #نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده ای #منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: "به خدا انقدر هم #سخت نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_هفتم
نمی فهمید چه اتفاقی افتاده که #الهه مهر و مهربانی زندگی اش، این همه #بد_خلق و تنگ #حوصله شده که باز هم با #دلشوره_ای که به جانش افتاده بود، پرسید: "چی شده الهه جان؟"
و من #منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبه ام را #آغاز کنم: "مجید! زنگ زدم تا برای #آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونواده ام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟"
و خدا میداند که این #تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز #جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به #لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه می گویم که #مات و #مبهوت حال خرابم، با #لحنی گرفته پرسید: "یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی..."
و نمیدانست بر دل من چه #گذشته که این همه #سخت و سنگ شده که #گریه امانم را بُرید و با بیقراری #ضجه زدم: "تو اصلاً میدونی چی به سرِ #من اومده؟!!! اصلا از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این #خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این #خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این #خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً #خبر داری که بابا هر روز چقدر با من #دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو #طلاق بگیرم؟!!!"
و دیگر چیزی برای از #دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانه اش که از داغ #غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به #خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم: "میدونی بابا منو مجبور کرد که برم #تقاضای طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ #خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای #طلاق؟!!!"
گوشم به قدری از #هجوم گریه هایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشه ای که به صدای مردانه اش افتاده، چه میگوید که نه #تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر #سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم #زندگی_ام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز #تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه #ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم: "مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت #طلاق میگیرم..."
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊