eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 امام خامنه ای خون شهیدان ما امتداد خون پاک شهیدان کربلاست. 📎 و مسافران کربلا که خود ارباب خریدارشان شد . . .🌺 📸 شهيد مدافع حرم @defae_moghadas
چہ راه را ڪوتاه پیمودے... و ما هنوز اندر خم این راه مانده ایم ... چہ آرام خوابیده اے در آغوش یار . خوابے این چنینم آرزوستــــ ... 📸شهيد مدافع حرم @defae_moghadas
شهدای مدافع حرم خوزستان: حکم دفاع از حرم ز شاه نجف دارم به امر رهبرم همواره جان به کف دارم هدف فقط رهایی عراق و سوریه نیست مسیرم از حلب است، را هدف دارم 📸شهید مدافع حرم
چنان دل❤️ میبرے ڪہ گویا از اول دلـے نبوده است.. اے شهـــید... این دل گنهکـارمــ طاقت اینهمـہ مهربانےرا نــدارد... 📸شهيد مدافع حرم #داوود_نریمیسا #اهواز
🔴 دسترسی به مطالب گذشته کانال حماسه جنوب سنجاق شده 👈 خاطرات سردار علی ناصری 👈 خاطرات ملا صالح قاری 👈 خاطرات داریوش یحیی 👈 خاطرات جمشید عباس دشتی 👈 خاطرات سرهنگ کامل جابر 👈 خاطرات غلامعباس براتپور 👈 خاطرات مصطفی اسکندری 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات عظیم پویا 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 خاطرات سید مهدی موسوی 👈 خاطرات جهانی مقدم 👈 لحظه نگاری عملیات 👈 امام جمعه آبادان 👈 خاطرات پرویز پورحسینی 👈 خاطرات دکتر احمد چلداوی 👈 خاطرات حسن علمدار 👈 خاطرات رضا پورعطا 👈 خاطرات سردار علی هاشمی 👈 خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 👈 خاطرات مهدی طحانیان 👈 خاطرات مرتضی بشیری 👈 خاطرات سردار گرجی زاده 👈 قرارگاه سری نصرت 👈 خاطرات حاج صادق آهنگران 👈 مجموعه خاطرات کوتاه 👈 خاطرات میکائیل احمدزاده 👈 خاطرات خودنوشت دکتر بهداروند 👈 خاطرات کربلای۴ گردان کربلا 👈 خاطرات سید حسین سالاری 👈 خاطرات فرنگیس حیدرپور 👈 خاطرات محسن جامِ بزرگ 👈 دکتر ایرج محجوب 👈 عزت الله نصاری 👈 خاطرات پروفسور احمد چلداوی 👈 خاطرات اسدالله خالدی 👈 خاطرات عزت الله نصاری 👈 خورشید مجنون خاطرات حاج عباس هواشمی 👈 خاطرات عزت الله نصاری 👈 دکتر احمد عبدالرحمن 👈 شهید علی چیت سازیان 👈 سرگرد عزالدین مانع 👈 محمدعلی نورانی 👈 دکتر محسن پویا 👈 ناصر مطلق 👈 شهید محمدحسن نظر نژاد 👈 خاطرات یک رزمنده نفودی 👈 خاطرات شهید مصطفی رشید پور 👈 خاطرات مدافعان خرمشهر 👈 برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی                •┈••✾❀○❀✾••┈• ‌‌ ‌ ‌ . ‌ جهت دست‌یابی به این مطالب، متن آبی رنگ را لمس کنید و با استفاده از ⬆️و ⬇️ به قسمت دلخواه بروید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 آغاز جنگ یه تاریخ رسمی دارد هزاران تاریخ غیر رسمی! گواه ادعایم اینکه مردم اهواز علیرغم اینکه خود شاهد بمباران های هواپیماهای دشمن و فرود آمدن هزاران گلوله در سطح شهر بودند ولی جنگ را بصورت فراگیر و جدی روزی اتفاق افتاد که صدای انفجاری و مهیبی کل شهر اهواز را لرزاند ! به گمانم هشتم مهر ماه بود که عراقی ها خودشان را به حوالی شهر اهواز رسانده بودند که یک اتفاق مشکوک و مرموز ، زاغه مهمات لشکر نود و دو زرهی اهواز به یکباره منفجر شده بود و تمام شهر به لرزه در آمد . من به چشم خود دیدم که چگونه خانوده ها هراسان از خانه به خیابان ریخته و مبهوت و وحشت زده اقدام به ترک شهر کردند. با این اتفاق شهر بسمت تخلیه رفت و مردم شهر پر جمعیت اهواز رنج جنگ زدگی را چشیدن و بسمت شهرها و روستاهای دور و نزدیک رفتند و عملا شهر چهره مغموم و متروکه به خود گرفت! عملا تمام شهر سنگر شد و جوان ها نبض شهر را بدست گرفتند و به دفاع از شهر آمدند . اون موقع این انفجار را یه مقدمه برای ورود عراقی ها تفسیر می کردیم. با پایان روز و آمدن شب تمام شهر در یک تاریکی ظلمانی فرو رفت و اگر کسی به غفلت چراغی در خانه روشن میکرد که تشعشع نورش به بیرون درز پیدا می‌کرد یه جمله ای رایج شده بود . " خاموش کن عراقی " شهر ما زخم جنگ را چشید اهواز آن روز را آغاز جنگ دانست . و شهر بدست جوان ها افتاد. • کاظم فرامرزی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 مدرسه در خون مرضیه افشار ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 نماز جمعه بودم که متوجه شدم در مدرسه مهشاد شیرازی ( اهواز - کمپلو) کارهای پشتیبانی جنگ انجام می‌دهند. با مادرم و همسایه‌ها و چند نفر از همکلاسی هایم به آنجا رفتیم. در حیاط مدرسه حوض بزرگی کنار دیوار بود که لباس و پتو و ملحفه‌ها را داخلش خیس می‌کردند و بعد می‌شستند. چندتا از کلاسها شده بود خیاط‌خانه. اتاقی هم برای بسته بندی مواد غذایی استفاده می شد. حدود ۳۰ نفر مشغول به کار بودند. ما همه آستین های‌مان را بالا زدیم و شروع کردیم به کار کردن. هر قسمتی کمک نیاز بود می‌رفتیم، اما بیشتر لباس می‌شستیم. اولین باری که شروع به شستن کردم خیلی حس غریبی داشتم. جگرم برای قطره‌های خون روی لباس‌ها کباب می‌شد. این‌که توانسته بودم ذره‌ای به رزمندگان خدمت کنم خوشحالم می کرد و تا مدتها در مدرسه مشغول بودم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 پادگان شست‌و‌شو طاهره رضایی کاکا زاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 اوایل، هرکس می‌خواست به چایخانه رفت و آمد می‌کرد. نظمی وجود نداشت. تا اینکه خانم موحد از تهران آمد. محله های شهر را دسته بندی و برای هر روز محله‌ای را مشخص کرد. برای همه خانم‌ها کارت صادر کرد. می گفت:" این‌طور نمی‌شه که هرکی هرکی باشه. هزار اتفاق ممکنه بیفته. بمب‌گذاری بشه." برای‌مان قانون گذاشته بود که موقع لباس بردن به پشت‌بام مقنعه و چادر سرمان باشد. دستکش و جوراب هم باید می پوشیدیم. دخترهای جوان نباید می‌رفتند بالا. می گفت:" اینجا مثل پادگان کلی مرد رفت و آمد می‌کنند. با پوشش کامل برید که گناه نشه." •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 از چایخانه تا ستاد شهید علم الهدی زهرا شمس ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 جایی نیست لباس های رزمنده ها رو بشورن. لباس و پتو و ملافه رو می برن آن طرف سه راه آتیش می‌زنن. - چرا حاج بی‌بی؟ - می‌گن هر جا لباس ها رو ببری بوی خون همه جا رو برمی داره. این‌طور نمی شود. همراه حاج‌بی‌بی علم الهدی به لب شط رفتیم. قسمتی را که سطحی صاف داشت انتخاب کردیم. به سرباز ها گفتم یک تخت آهنی هم بیاورند تا روی آن بایستیم. آنجا شد محل شست‌وشوی لباس ها. جریان شدید آب باعث می‌شد خوب شسته شوند. اما دو بار نزدیک بود خانم ها را آب ببرد. یک بار هم خانم عموچی در آب افتاد که گرفتنش. به سرباز ها گفتم قسمت پایینی تخت را بپوشانند، اگر کسی هم افتاد در رودخانه نرود. کمی بعد با کمک آقای عادلیان و خدیجه علم الهدی توانستیم مکان چایخانه را بگیریم. چایخانه پیش از انقلاب مکانی برای خوش‌گذرانی بود. وسایل قدیمی اش را جمع کردند و با کمک آقای عادلیان تشت، تاید و وایتکس برایمان آورد. نامش شد "ستاد پشتیبانی شهید علم الهدی" و از آن به بعد فقط گاهی برای شستن پتو یا موکت به لب شط می‌رفتیم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 کلید نجات زهرا شمس ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 وقتی شروع به شستن لباس‌های رزمندگان کردیم تعداد کمی برای کمک می آمدند. خیلی‌ها از اهواز رفته بودند و شهر خالی بود. به بی‌بی خدیجه، دختر خانم علم الهدی گفتم بیا هرشب بریم یه مسجد و برای چایخانه نیرو جذب کنیم، کلید نجات همینجاست. هر شب موقع نماز مغرب وضو می گرفتیم و به مسجد می رفتیم. بسیاری از خانم‌ها از مسجد جذب شدند. پس از مدتی باز هم نیرو کم بود و تصمیم گرفتند نیروهای اعزامی از شهرهای دیگر را بیاورند. خانم‌های اعزامی از تهران اصفهان همدان و... می‌آمدند و هر گروه ۱۵ روز می‌ماند و می‌رفت. تنها کسی که ماند و سالی دو بار به خانواده اش سر می‌زد خانم موحد بود. او مسئول چایخانه شد. او جذبه بالایی داشت و خیلی خوب بیشتر از ۱۰۰ زن را سازماندهی می کرد. برای چایخانه قوانین مشخص کرده بود که کارها با نظم پیش برود. ما در آنجا دفتر حضور و غیاب داشتیم و نمی‌توانستیم بدون کارت وارد شویم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 همراه ثواب زهرا شمس ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 گاهی ساعت ۱۲ یا ۱ به خانه می رسیدم. آنقدر خسته و گیج بودم که ننشسته خوابم می‌برد. همسرم هم پتویی رویم می انداخت و به بچه ها می گفت آروم باشین تا مادرتون استراحت کنه. از صبح بیرون بوده و خسته است. اصلا نشد که به دلیل نبودنم گله کند. ظرف می‌شست و جارو می کرد. اگر روزی غذا درست می‌کردم بدون این‌که شاکی شود خودش غذا درست می کرد. صبح ها در داروخانه بود، بعد از ظهرها هم در مغازه اجاره ای وقتش را می‌گذراند. یک‌بار به او گفتم - ببین من هرکاری می کنم و هرجا که هستم تو ثوابش باهام شریکی. - اصلاً نگران نباش با خیال راحت به کارت برس. من حرفی ندارم. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 اسماعیل سروری، معروف به عیدی برادری داشت به نام ابراهیم. یک روز او را در حالی که از قسمت سینه زخمی شده بود آوردند. زخم سینه‌اش مانند یک گوجه که از وسط به چهار قسمت تقسیم کنند سوراخ شده بود. زن ابراهیم قبلاً دوست خواهرم لیلا بود. من با این که او را می شناختم ولی نمی‌دانستم که همسر برادر عیدی است. وقتی که ابراهیم زخمی شد او را به بیمارستان رساندیم. خانمش هشت ماهه باردار بود. وقتی او را در راه دیدم گفتم، بنده خدا برادر عیدی زخمی شده و او را به بیمارستان بردیم. خانمش با دست بر سرش زد. من از او پرسیدم: مگر ابراهیم را می‌شناسی؟ گفت: شوهرم است و من به خاطر این‌که اتفاقی برای او نیفتد گفتم: چیزی نیست، دستش زخمی شده و الان خرمشهر است. اما او به شهادت رسیده بود. ▪︎ سیده زهرا حسینی از کتاب "شهرم در امان نیست" •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 با چند مجروح دیگر آورده بودندش. پاهایش قطع شده بود. هر چه گفتیم:"داداش وضعیتت اورژانسیه، خون ازت رفته" گوش نمی‌کرد. ما را حواله مجروحی دیگر می‌کرد. مجبور بودم گوش بدهم. ••• بالای سرش رفتم. خودم را سرزنش می‌کردم که چرا چند دقیقه دیر آمده ام و به حرفش گوش کرده‌ام . •┈••✾○✾••┈• کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 تجربه تلخ سید نرگس آل عمران ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 اولین باری که شستن لباس رزمندگان را تجربه کردم، در خانه آل رضا بود. یکی از خانم ها گفت: بی‌بی نرگس، تو خیلی کوچیکی، دست به ملحفه‌ها نزن، آلوده‌ست. اما دوست داشتم کاری انجام دهم. شروع کردم به شستن ملحفه. با تاید می‌شستیم و اگه لکه‌ای نمی‌رفت صابون می‌زدیم. ملحفه‌ای را مشت می‌زدم که یک انگشت در دستم آمد. با جیغ از جا پریدم. چشم هایم از وحشت گرد شد و زبانم بند آمد. خانومی که کنارم بود گفت:" اشکال نداره اتفاق عادیه. همین که بهت شوک وارد شده، باعث می‌شه عادت کنی." سرش را با ناراحتی پایین انداخت و به لباس ها زل زد. مدتی که گذشت با خودم کنار آمدم. از آن به بعد باز هم این اتفاق افتاد. پوست، موی سر، استخوان و... اما دیگر اشک، جای ترس را گرفته بود. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 مسجد فاطمه زهرا (س) طاهره رضایی کاکا زاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 مسجد فاطمه زهرا سلام الله علیه خانم‌ها برای کار پشتیبانی در آن جمع می شدند. لباس را نمی گذاشتند بشورند. فقط لباس ها را که می آوردند خانم ها می بردند به خانه هایشان. اما با سبزی پاک کردن مشکلی نداشتند. ماشین های بزرگ سبزی که می آمد خانم ها به مسجد می آمدند. می‌شستیم و پخته تحویل می دادیم. چند باری هم آش درست کردیم و به نفع جبهه فروختیم. بیشتر فروش‌مان در مدرسه ها بود. کارهای بسته بندی هم انجام می دادیم. مانند بسته بندی آجیل، خرد کردن قند و بسته بندی آن. بعد از کارهای مان مسجد را تمیز می کردیم تا برای نماز آماده باشد . •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 هوس بچگی کبری حبابیان ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 صبح‌ها در مسجد نمکی جمع می‌شدیم. از روز قبل اعلام می‌کردند که هر کس می‌خواهد پشتیبانی انجام دهد فلان ساعت در مسجد باشد. اتوبوس می‌آمد و همگی می‌رفتیم عباسیه. بیشتر کارمان در عباسیه پارک کردن برنج و حبوبات بود. نفری یک سینی می‌دادند و کیسه‌هایی برای برنج و حبوبات پاک شده. در خانه‌های پشتیبانی هم همه کاری بود. از بسته‌بندی مواد غذایی تا شستن لباس و پخت و پز. من اما بیشتر بسته‌بندی را انجام می‌دادم. یک بار اندازه کوهی آجیل چهارمغز آوردند. دور تا دورش نشستیم و شروع کردیم به بسته‌بندی. آن موقع‌ها آجیل کمتر در خانواده‌ها بود. ما هم سن‌مان کم بود و هوس می‌کردیم. اما می‌دانستیم نباید بخوریم. خانمی هم آنجا بود که گفت: "نباید از آجیل‌ها بخوریم. حرومه." این‌ها مال رزمنده‌هاست. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 برای چادر یاسمین رضایی ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 عملیات شده بود. دستیارها کم بودند و زخمی‌ها بسیار. بیمارستان جا نداشت. سالن دانشکده کشاورزی پر شد از مجروحانی که روی تشک دراز کشیده بودند. یکی از خانم‌های پرستار به پزشک کمک می‌کرد. دکتر کاری از او خواست و انجامش طول کشید. دکتر طاقتش را از دست داد و با تشر گفت - خانم چادرت را در بیار سریع‌تر بتونی کار انجام بدی. پرستار داشت چادرش را در می‌آورد که مجروحی چادرش را کشید . - خواهرم! چرا می‌خوای چادرت رو در بیاری من برای چادر شما رفتم جنگ. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بافتنی دانش آموزی کبری لاریزاده ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 آن زمان دانش آموزان در هفته یک روز طرح کاد (کارورزی) داشتند. روزها کارهای مختلفی مانند خیاطی، بافندگی و ... یادشان می‌دادند. من هم تصمیم گرفتم از مهارتی که یاد می‌گیرند استفاده کنم. از مسجد حجازی یک گونی کاموا آوردم و بین بچه‌ها تقسیم کردم. هر کس هر چیزی را که بلد بود می‌بافت. شال، دستکش، جوراب و حتی ژاکت‌های خوبی می‌بافتند. برایشان زمان تعیین می‌کردم، ولی آنقدر ذوق و علاقه داشتند که زودتر تحویل می‌دادند تا چیز دیگری ببافند. حتی گاهی مادرها هم در این کار کمک می‌کردند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 فالله خیره حافظا زهرا شمس ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 خرمشهر آزاد شده بود. قرار بود یک ماشین آجیل به خرمشهر برود. با حاج بی بی علم الهدی همراه هدیه،سوار ماشین شدیم. وقتی رسیدیم با شوق و ذوق پیاده شدیم تا خودمان هدیه‌ها را به دست رزمنده‌ها بدهیم۰ یکی دو نفر از رزمنده‌ها دویدند سمت ما و گفتند: - شما چرا اومدین اینجا؟ خیلی خطرناکه. هر آن ممکنه هواپیما بیاد و بمبارون کنه. حاج بی بی گفت: - بابا چتونه؟ این همه مرد ها شهید میشن بذار یک زن هم شهید بشه. من به آنها گفتم ایشون حاج بی بی علم الهدی‌ست. تا شنیدند خیلی ذوق کردند و همه به سمت بی بی می‌آمدند. همان موقع یک دفعه سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شروع کردن به بمباران. مرتب داد می‌زدند بخوابین روی زمین. ما هم سریع خوابیدیم تا رفتند. خدا را شکر هیچکس آسیب ندیده بود. بچه‌ها آمدند و رو به بی بی گفتند: - سریع برگردین خطرناکه - خطرناک نیست فالله خیره حافظا •┈••✾○✾••┈• از کتاب زنان جبهه جنوبی کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در محاصره آتش کبری لاری زاده تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 شیفت صبح برای بچه ها لوبیاچیتی پخته بودم. بقیه اش مانده بود برای بعد از ظهری ها بچه ها صف گرفته بودند و داشتم داخل کاسه لوبیا میریختم که صدای انفجار بلند شد. صداها قطع نمیشد و زمین زیر پایمان میلرزید بچه ها جیغ میزدند و می دویدند. بعضی از دانش آموزها و حتی دبیرها غش کردند. مانده بودم با این همه وحشت چه کنم بلند داد میزدم آروم باشین بگین الله اکبر لا اله الا الله. نمی‌دانستم باید بچه ها را در مدرسه نگه دارم یا بفرستم‌شان خانه. اگر مدرسه را می‌زدند چه؟ سریع زنگ زدم رئیس ناحیه سه - من چه کنم؟ - هرچی خودت تصمیم گرفتی. از دورتادور مدرسه دود بلند می‌شد. عقلم می‌گفت بچه ها را در مدرسه نگه دارم اگر اینجا شهید شوند مدرسه بودند؛ ولی اگر بیرون باشند من را بازخواست می‌کنند. بر خدا توکل کردم و بچه ها را به کمک معاونم آرام کردم. در حالی که چند نفر از دبیرهایمان که مرد هم بودند از مدرسه فرار کردند مدتی که گذشت بعضی از خانواده ها با وحشت و حتی پابرهنه، دنبال بچه هایشان می آمدند. •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 در محاصره آتش تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 دایی‌ام به مادرم گفته بود اینجا موندن کار خطرناکیه. خودت نمی‌آیی حداقل دخترها رو بده ببرم. اگر عراقی‌ها بیان تو اهواز به هیچکس رحم نمی‌کنند. - خدا کریمه هرچی خدا بخواد همون می‌شه. از دخترها مواظبت می‌کنه. برادرم هم یک‌بار که از جبهه برگشت، روش درست کردن کوکتل مولوتوف را یادمان داده بود. با مادرم و برادر کوچکم تعداد زیادی درست کرده و روی پشت بام گذاشته بودیم. این‌ها آماده بود تا اگر نیروهای عراقی وارد شهر می‌شدند و کسی برای دفاع نمانده بود از خودمان محافظت کنیم. الحمدلله هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و آنها هم بی استفاده ماند زهرهرا عیسوی •┈••✾○✾••┈• از کتاب: زنان جبهه جنوبی @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂