eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
31 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺خدایا به امید تو🌺 سلام بزرگواران، من ٢۴سالمه .۶ساله ازدواج کردم ویه دخترگل به اسم نازنین زهرا دارم بنده مادرم خیلی زن باحجاب وحیایی هستن ازبچگی هم ماروهدایت به سمت راه حضرت زهرامیکردن ولی پدرم بامادرم فرق داشتند ودوست نداشتن به قول خودشون ماتوسختی باشیم وگرماوسنگینی چادروداشته باشیم من وخواهرانم ازاین رو آزاد بودیم درانتخاب لباس ولی ازانجاکه مادرمون بسیارمهربان ودل رحم بودن مابیشتربه سمت مادرگرایش داشتیم ولی ماچادری نبودیم مانتوولی بی حجاب نه امابعدازدواج وامدن به تهران کم کم باوضیعت جامعه احساس کردم لازمه چادری شوم هم برای آرامش خودم هم یه جور نارضایتی خودم به وضع حجاب جامعه😔 ولی میترسیدم نکنه بعدیه مدت دیگه نتونم برای همین به خودم کمی فرصت دادم تابا اراده بیشتری تصمیم بگیرم اماهمش وظیفه خودم میدونستم تواین وضع جامعه یه جوری نارضایتی خودم واعلام کنم😡 که بلاخره تصمیم قطعی گرفتم وهمراه همسرم رفتیم بازارویه چادرخریدم وچادری شدم☺️ وهمسریمم برام یه انگشترهدیه خریدبه مناسبت چادری شدنم💑 اولش کمی برام سخت بود هم گزاشتن چادرسرم وهم جواب دیگران رادادن خیلی ازدوستان میگفتن چادرت توحلقم. این چیه. ولی بعدش دیگه بدون بهترین دوستم یعنی چادرم نمیتونم جایی برم😍 وحالا ازخدامیخوام کمکم کنه حرمتش ونگه دارم تردیدقبل چادری شدنم یکیش این بودنکنه نتونم حرمت چادرونگه دارم چون چادرحرمت داره. کسی که چادرمیزاره بایدمواظب رفتاروحتی گفتارش هم باشه باتشکر😌 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷سیدرضا🌷 اسمم سیدضا، نامدار دایی، شهید خدمت به وطن از اولش بچه مذهبی بودم، بچه هیئتی بودم، بچه درس خون بودیم... دیگه رفتیم دانشگاه و حال و هوای جدید بعد از کنکور، شدم یه آدم عادی که نماز و روزه و واجبات رو انجام میده فقط، جای شکرش باقی که از راه به در نشدم همه چیز گذشت تا یه کلیپی دیدم... یه جمله شنیدم: + ترکش خوردی یا تیر مستقیمه؟ - چیزی نیست، تبرکه٬ تبرکی کِتفه با خودم گفتم خدایا مگه تیر هم تبرک داره؟ مگه دستی که تیر میخوره هم متبرک میشه؟ گذشت... خانطومان و خاطرات تلخش. من اصلا جواد اسدی نمیشناختم، هم محلی ما بود اما اصلا از وجودش و حضورش خبری نداشتم. واقعاً راست میگن که شهدا زنده اند و راهشون رو بعد از شهادت هم ادامه می‌دهند. کلیپ بچه های خانطومان رو دیدم. هر بار ( بدون استثنا هر بار) که هر کلیپی از بچه های خانطومان می‌دیدم اشکم در میومد، اصلا بی اختیار، بی علت. هر بار جایی صحبتش میشد، حتی در حد چند جمله، حتی وقتی بهشون فکر میکردم اشکم سرازیر میشد . (حتی همین الان🙂 ) این موضوع تا یک ماه به شدت ادامه پیدا می‌کنه طوری که نمی تونستم خودمو کنترل کنم. یه مراسمی بود سالن فتح المبین، اول مراسم کلیپ گذاشتن من همینجوری اشکم میومد، حاج آقا ن. مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه س.ن. ساری یه مراسمی مهمان ما بودند قبل شروع مراسم که داشتیم کلیپ ها رو آماده میکردیم همین داستان شد. بعد اون شب اومدم خونه با خودم فکر کردم که چی شد؟ چرا اینطور شد؟ اونجا بود که پی بردم وقتی شهیدی بهت نظر کنه و لطف و محبتش شامل حالت بشه ینی چی... خیلی خوبه شهدا هوای آدم رو داشته باشن در مورد من اون زمان شهید جواد اسدی و شهید محمود رادمهر ، و الان هم آقاسید مجتبی علمدار دستمو گرفتن 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
#شهید_سیدجواد_اسدی #شهید_محمود_رادمهر #شهید_سیدمجتبی_علمدار این سه شهید تو زندگی راه و هدفم و برام مشخص کردن شادی روحشان صلوات #مربوط_به_خاطره_حسینی_شدن_سیدرضا @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺ثمین زهرا🌺 سلام اسم من ثمین زهراست ۱۶سالمه من تو یه خانواده مذهبی بودم اما حجابم اوایل درست نبود😔 بی حجاب نبودم اما چادر سرم نمیکردم😔 یه روز عاشورا رفتم امام زاده شهرمون که تا حالا نرفته بودم وقتی رفتم اونجا فهمیدم اونجا گلزار شهداست یکی یکی از کنار اسم ها رد میشدم که به یه شهید رسیدم اسمشو خیلی جاها شنیده بودم و اتفاقی خیلی چیز ها درموردش خونده بودم تو کانالا و گروها 🌺🌺شهید مهدی ناصری 🌺🌺 نشستم سر مزارش باهاش تو دلم حرف زدم انگار که حرفامو میشنید چون اروم شدم😌 از اون روز به بعد کم کم چادری شدم تا الان که چادرم همه ی زندگی منه🌈 اینها همه عنایت شهدا بود که تو سن کم راه درستو انتخاب کنم و بار گناهام زیاد نشه اما حالا من سرباز امام زمانم و فدایی رهبرم سید علی جایزه های خدا بهم داد عشقی بود که از رهبرم تو دلم گزاشت و اراده ای که همیشه در مقابل گناه ایستادم ❤️ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
#شهید_مهدی_ناصری شهیدی که بهش توسل کردم و انصافا خوب دستمو گرفت❤️ شادی روحش صلوات #مربوط_به_خاطره_ثمین_زهرا @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️حرف دل یکی از اعضای کانال ، بنام👇👇 🌷حجت🌷 سلام نميدونم الان يهوو دلم گرفت.. من بارها خواستم اينجا تعريف كنم چيشد كه حسينی شدم خيلی وقتها نوشتم و بعد پاك كردم... اما الان ميخوام يجور ديگه بنويسم... من ٢٥سالمه توی خانواده نسبتا مذهبی بزرگ شدم.. یه پسر یدنده تخس و لجباز بودم... ولی در عين حال ولايی بودم.. حالا جدا از اينا من امروز فكر ميكنم هيچی نيستم نه ولاييم نه حسينی.. شايد ظاهرا باشم اما باطنا هيچی نيستم.. من یه جوونم كه حرفاش با عملش فرق داره.. اره شما فكر كن دارم دردودل ميكنم.. من يوقتايی خوبم همچيم رواله نماز. روزه.. اعمال.. اما يوقتايی يادم ميره هدفم چيه.. دارم كجااا ميرم.. من از حسين دم ميزنم اما كو تا حسينی شدن..! ولی... ولی من امدم كه بشم.. ميشم چون ايمان دارم.. ميشم چون بايد بشم.. يا ميتونم.. يا بايد بتونم.. كمك ميخوام.. لياقت ميخواد حسينی بودن.. شايد هنوووز راه دارم تا بشم نوكر حسين.. نوكر هنووو راه داره تا بشه مثل حر التماس دعا.. 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺گمنام26🌺 به نام خداوندکه سرچشمه همه خوبیهاست…🌹 من دردوران نوجوانی خیلی دلم میخواست مانتویی باشم…خانواده واقواممون مذهبی بودن ؛من مدام باپدرم سرچادرسرکردن بحث میکردم ؛چون مانتویی بودن روباکلاس وامروزی بودن میدونستم وبرعکس چادرسرکردن واملی وبی کلاسی ؛کلاحجاب ودوست نداشتم تااینکه خواستگاری برام امدم که خانوادش مانتویی بودن …منم ازخداخواسته که حاجتم رواشده بودوفکرمیکردم دارم باادمای باکلاس واجتماعی,ازدواج میکنم از روی ظاهرازدواج کردم…ولی بعدازمدتی که چادروازسرم برداشتم وبه قدری اقوام همسرم بدحجاب بودن …من که ازخانواده ی مذهبی بودم کاربه جایی رسیده بودکه توی مراسم عروسی وتولدهمه مختلط میرقصیدن ومن هم مجبورمیشدم مثل اوناباشم وخیلی عذاب وجدان میگرفتم وحالاجداازاینکه شوهرمم ادم خوبی درنیومد…یادمه اخرین باری که میرفتم عقدیکی ازاقوام شوهرم به قدری بی بندوباربودن که ناراحت بودم برای عروسیش,چکارکنم…الان خداراشکرازاون شرایط نجات پیداکردم وقدرومنزلت حجاب رودریافتم …الان بااینکه میتونم مانتویی باشم ولی عاشق چادرم هستم …وباامام زمان عج عهدبستم که هیچوقت چادرم ازسرم نیفته… واقعاچادرمیراث وامانت گرانبهایی هست که حضرت زهراس برای ماهدیه داده ومامخصوصابچه شیعه هاباید قدر بدونیم وازاین امانت بخوبی نگهداری کنیم که ان شاء الله اون دنیاجلوی خانم حضرت زهراس سربلندباشیم … تجربه من از زندگیم این بوده که حجاب وحیاوعفت برای هرزنی لازم وضروری هست وبابیحجابی وبی بندوباری هم به خودمون ضربه میزنیم وهم به دیگران … ان شاء الله همگی ازوسوسه های نفس وفریب شیطان درپناه خداوندمهربان باشیم ……🌹🌹🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺 نورا 🌺 یادمه اولین بار تو جشن تکلیف بود که چادر گذاشتم سرم خیلی حس جالبی بود با اینکه سن کمی داشتم اما نماز و خیلی دوست داشتم پدرومادرمم خیلی تشویقم میکردن که نماز بخونم از همون ۹سالگی هم روزه میگرفتم هم نمازامو میخوندم اما بزرگتر که شدم فاصله ام هم با نماز و هم چادرم بیشتر میشد یکی درمیون نماز میخوندم و دیگه چادر سر نمیکردم افکار و عقایدم تغییر کرده بود موهامو میاوردم بیرون کلی جلوی آیینه به خودم میرسیدم وبعد میرفتم بیرون. گوش دادن آهنگ و دیدن شوهای خواننده های غربی و شیطونی کردن و اذیت کردن همه شده بود کارم.اما با تمام اینها بچه زرنگ و باهوش مدرسه بودم.و جزو شاگردهای ممتاز. درس برام خیلی مهم بود. شدم سوم راهنمایی و تو امتحانات پایان ترم ریاضی رو شدم ۹ونیم برام خیلی آزار دهنده بود هرچی التماس معلمم رو کردم حاضر نشد نیم نمره بهم بده.چند ماهی گذشت تا امتحانات شهریور ماه ،کاملا افسرده بودم دیگه از شیطنتهام خبری نبود تو خودم بودم رفتم سمت قرآن تازه فهمیدم چقدر از خدا دورم با خدا عهد بستم اگه کمکم کنه قبول بشم میشم یه آدم دیگه همونی که خدا دوست داره همونی که تو قران دستور داده. امتحانمو دادم و قبول شدم حالا باید تو امتحان بندگی قبول میشدم کم کم نمازمو دوباره شروع کردم وقتی پای سجاده می ایستادم واقعا باتمام وجودم خدارو حس میکردم عاشق خدا شدم و نماز شب میخوندم و یه ماه رجب وشعبان ورمضان روزه میگرفتم حجاب گرفتم اما هنوز چادر سرم نبود تا اینکه دبیرستانو تموم کردم ویه روز بنر ثبت نام درحوزه خواهران رو دیدم کنجکاو شدم و درمورد حوزه تحقیق کردم وقتی فهمیدم جایی هست که علم دین اموزش داده میشه اشتیاق پیدا کردم و آزمون دادم و حالا دیگه باچادر وارد حوزه شدم و دیگه حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستش بدم. تا قبل از اینکه چادری باشم نگاه های هرزه اذیتم میکرد چون چهره قشنگی داشتم وقد بلند. اما از وقتی چادر گذاشتم امنیت کامل دارم حتی خواستگارانی داشتم که میگفتن چادراز سرت بردار اما قبول نکردم با اینکه موقعیت خوبی داشتن ولی واسه من همسری مهم بود که بال پروازم باشه به سوی خدا که خداروشکر خداروشکر همسرم در پیشترفت معنوی من خیلی نقش مهم وبسزایی داشت. من درس طلبه گیمو تموم کردم وحالا دارم برای فوق میخونم. فقط میخوام بگم اگه در مسیر بندگی خدا محکم پا بذارید و توسل وتوکل داشته باشید حتما موفق میشید. خدا خیلی مهربونه مطمئن باشید هم ائمه کمک میکنن هم راه براتون باز میشه... یاعلی... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺فاطمه🌺 بسمی تعالی سلام من فاطمه ۱۵ساله هستم. من ازهمون بچگیم به حجاب علاقه داشتم، چادرم ودوست داشتم امانمیدونستم براچی انتخابش کردموفقط عاشقش بودم. به سن تکلیف رسیدم. نمازمم به تدریج شروع به خوندن کردم. باکتابهایی که میخوندم سخنرانی ها وعزاداری هایی که میرفتم کم کم فهمیدم معنی چادر حجاب، حیارو. فهمیدم که امام حسین برای همین قیام کرد، فهمیدم این چادرمادرم فاطمه الزهراس همون مادری که پهلوش وشکستن، فهمیدم چادر خواهرم زینب است وقتی رقیه سه ساله حجابش وحفظ میکنه چادر سرمیکنه یعنی ارزش داره این چادر. شهدایی که دادیم برای همین راه دادیم. گفتم حجاب رعایت نکنم نماز نخونم چجورمیخوام جواب شهدامون واون دنیابدم. باین حرفا پایه حجاب وایمانم قوی ترومحکم ترشد. خیلی از اقواممون بهم میگفتن اُمل،عق چادرت وازسرت دربیار احساس خفگی میکنیم، خداوکیل اینقدر اینکارار نکن زشته به خونه میمونی همه جا حجابت وحفظ میکنی چادرمیپوشی و امثال این حرفا. من خیلی ناراحت میشدم. آره وقتی میومدم چادروحجاب وازسرم بردارم نمیتونستم اینکارو بکنم توان این کارونداشتم. هرچی میگفتن من بی محل میکردم راه خودم ومیرفتم چون میدونستم این دنیامیگذره. خدا، حضرت فاطمه اونجا ازت نمیپرسن مردم چی گفتن میگن اعمالت وچجوری انجام دادی. مامان و بابام، خیلی تشویقم کردن تواین راه حتی داداشمم تشویقم کرد. من فکرمیکنم کسی که نماز بخونه. حجابشم رعایت میکنه ایمانشم قوی میشه. کسی که به خاطرحجاب باکسی نخواد ازدواج کنه همون بهتر ازدواج نکنه.چون این مرداغیرت خودشون واز یادبردن زن ودخترشون وعروسک خیمه شب بازی دیگران میکنن. هنوزم بهم میگن اُمل بازیاچیه. اما من حفظش میکنم که همنشین مادرم فاطمه الزهرا باشم، سرباز امام زمانم باشم، بنده خوبی برای خدام باشم، شیعه خوبی برا علی باشم. من اگه چادرسرم نکنم مانتویی برم بیرون انگارچیزی تنم نیست، اگه نمازم واول وقت نخونم انگار گناه بسیابزرگی کردم ومادرم فاطمه ازم ناراضیه. خیلی خوشحالم حجاب وحیا دارم چون ازچشم گرگ ها در امانم. وقتی میگیم چراحجاب نداری میگه خداکنه دلی پاک باشه اصلااین حرف وقبول ندارم. هنوزاین حرفای اطرافیانم داره اذیتم میکنه اما من مواظلم، چون خدارو دارم ازشهدا، بانوفاطمه، میخواهم من ول نکنند. با حجاب وایمان آرامش دارم. حــــجـــــاب محــــــدودیــــــت نیســـت مصـــــونیــــــــت اســـــــــت. 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 چادر سرم بود..از بچگی تو روخوانی قرآن خیلی ماهربودم واین یک استعداد خدا دادی بود..کلاس سوم ابتدایی بودم که جزء سی قرآن رو حفظ کردم اما به دلیل اینکه مربی قران به یکی دیگه ازدوستام بیشتر ازمن توجه کرد متاسفانه حسودی کردم ودیگه کلاس نرفتم 😔وتوفیق ادامه حفظ قران روبخاطراین گناه وغرورازدست دادم😭😭گذشت تا وقتی درسم تموم شد ورفتم سرکار تویک مغازه که مشتری مردوزن داشت..اطراف اونجاپرازپسرمجرد بود ومن هم یک دختر مجرد ودلنشین ..اما حتی به هیچ کدوم از اون پسرها اهمیت نمیدادم وبخاطر ابروی خانوادم خیلی سنگین وباوقار بودم...که باعث تعریف همه ی ساکنین اون محل وصاحب مغازه ازمن شد....(((که حتی بعد ازمتاهلی چندتا از اون پسرها به شوهرم گفته بودن که خوب دختری رو انتخاب کردی..درصورتی که اونها از اصل من خبر نداشتن..))) خلاصه تو سن ۱۷و۱۸سالگی واوج غرور بودم...هرشب بعد ازکار به مسجد محله میرفتم عضو فعال بسیج مسجد شدم.. وهر ماه رمضون خدا بهم توفیق میداد که با دوستان به عنوان قاری قران به خونه های مردم میرفتیم وختم انعام قرائت میکردیم..ازهمه لحاظ کامل وجامع بودم..چون لقمه حلال خورده بودم وباعفاف ومهربونی مادرم بزرگ شده بودم🙏..این دوران قشنگ ترین دوران زندگی من بود...😍 تا یک شب تو مسجد یک دختر اومد وشد یکی از دوستای من.....البته دوست که نه..شیطانی درلباس دوست....با هزار تا پسر دوست بود..وبا دخترهایی بدتر از خودش دوست بود وپای یکی به یکی اونهارو به مسجدبازکرد.....منم تا اون موقع خیلی هارو به سمت مسجدوبسیج کشیده بودم سعی کردم اونها روهم به راه بیارم ....اما....اما چی بگم که آدم خبر نداره روزگار چی براش تو آستین داره....یه مدت که با اونها بودم بخاطر تعریف بقیه از من غرورم بیشتر شد ودچار کبر وخود بزرگ بینی شدم..درصورتی که از خودم هیچ هنری نداشتم حالا باد به غبغب انداختم و خودم روبهتر از همه دیدم وشروع کردم به شکستن دل بقیه..😔😔و از همین جا شروع شد....... میگه که نرنجانم ز خود هرگز دلی را که میترسم در آن جای تو باشد........ ولی من دیگه مست غرور چشمام کور شده بود نمیفهمیدم دارم چکار میکنم.. شیطان خوب فهمیده بود ازکدوم راه وارد بشه..😔 آه دلهایی که شکسته بودم بالاخره یقه منو گرفت. ومن موبایل خریدم.....من دختری که کل فامیل ازش تعریف میکردن افتادم تو دام دوست پسر داشتن😔 خود خدا باید به دادم میرسید اما چوب خدا خیلی بیصدا به تن من خورد وخودش رو کم کم ازم گرفت......چادر میپوشیدم ٬قرآن میخوندم ٬حتی نماز شبم هم قطع نمیشد٬٬ اما مشکل اینجا بود....وجدانم....من دیگه اون دختر قبل نبودم...خیلی دل شکسته وداغون شده بودم ومهم تر از اون اینکه دیگه نمیتونستم رابطم رو با اون پسرقطع کنم..بخاطر اینکه اجیم بهم گفته بود حالا که با این دوستی چطور میتونی زن آدم دیگه ای بشی..ومن احمقانه هر کاری میکردم تا اون پسر به خواستگاری من بیاد😣😣😥😥 خدا الهی این روزهارو به روز کسی نیاره......حالا که فکرش رو میکنم میفهمم که با اون همه ادعا ومنم منم کردن چقد پوچ وتوخالی بودم....سال ۸۸دعوت شدم به شلمچه ..اونجا روحانی کاروان خیلی قشنگ حرف میزد و میگفت که خدا نکنه ما تو دام عشق های زمینی بیفتیم با این همه عشق های قشنگ آسمونی ومن فقط اشک میریختم و از شهدا التماس کمک میکردم...اونجا یک قبر بود که ما سال تحویل اونجا بودیم ومن بعد از سال تحویل داخل اون قبر دورکعت نماز خوندم.......اما تنبیه من ادامه داشت.. چون من قدر نعمت هایی روکه خدابهم داده بود روندونسته بودم وازشون به درستی استفاده نکرده بودم وگناهم هنوز ادامه داشت.....حتی رفتن به شلمچه هم اثری به من نداشت و فقط از زندگی تو این دنیا خیلی سیر شده بودم..افسرده وپیر دل شده بودم..بیچاره خانوادم که چقد اذیت شدن.... گذشت تا من قبول شدم دانشگاه...تواین فاصله حتی یک خودکشی ناموفق هم داشتم😓😓..اونجا هم شدم مسئول کانون قران وعترت دانشگاه....وهنوز رابطم با اون پسر وحتی چند تا پسر دیگه تلفنی ادامه داشت و من داشتم بخاطر انجام گناه روز به روز خودم روبیشتر تنبیه میکردم وگرداب ومنجلاب خودبینی غرق میشدم اما ظاهرم چیز دیگه رو نشون میداد....حالا که فکرش رومیکنم چقد حالم ازخودم بهم میخوره...😖😖😖خدایا چه ایام نحسی بود وچه روزگاری.از خودم متنفرشده بودم. ادامه خاطره👇👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 از خودم متنفر شده بودم، هرکاری میکردم تا خودم رو نابودکنم ..اما ظاهرم چیز دیگه ای رو نشون میداد.....اما من تو دانشگاه آدم دیگه ای شده بودم....چیزی که با درون داغونم خیلی فاصله داشت...واون بخاطر عشق پاکی بود که یکی از مسئولین دانشگاه به من داشت.. اما من از همه جا بیخبر بودم. چون سرم به کار خودم بود وبخاطر دوستی با اون پسر به آدم دیگه ای فکر نمیکردم..وبقیه هم کلاسی ها فهمیده بودن، من نمیدونستم اما خدامنو انداخته بود تو کوره و داشتم پخته تر وباتجربه ترمیشدم.. " اگر در حال سختی هستی بدان که روشنی..باد با شمع های خاموش کاری ندارد..." دیگه خیلی بد شده بود دوسال شده بود واعضای خانواده پسره خبردارشده بودن..داشت پرده ها می افتاد وآبروم جلوی مردم میرفت..هرچند که خیلی وقت پیش جلوی خدا بی آبرو وسرافکنده شده بودم...دیگه بریده بودم ونمیدونستم چکار کنم...یک آدم تا این حد ریاکار ودغل..تا این حد مزخرف..چقد بیزار بودم ازاین ادم وخودم بودم..😞😞 به ندای درونت گوش بده...حرف هایش را خوب بخاطر بسپار.. به گمانم این سربازکوچک خواب اسطوره شدن دیده است... خیلی وقت بود با دوستای نابابم رفت و آمد نداشتم..یکی ازپسرایی که باش دوست بودم ادم بدی نبود ومثل برادر راهنماییم کرد البته بهم گفت چون که من با بقیه دخترهایی که باهاشون دوست بوده فرق دارم ازم سو استفاده نمیکنه واینطوری حد وحدود رو نگه میداره.... من متاسفم که این حرف هار رو ازخودم بهتون میگم ولی باید بدونین از کجا به کجا وکجاها رسیدم...رشته ام مشاوره بود رفتم پیش استادمون ..نشستم به درد ودل و همون آقای مسئول هم پیگیر بود واز باطنم باخبر شده بود اما بازهم دوستم داشت واین حرف رو یکی از دوستام بهم زد و چشم من رو به عشق باز کرد... با همه پسر ها قطع رابطه کردم سیم کارتمو شکستم ویکی تازه گرفتم.... هنوز خودم رو نبخشیده بودم ...اما داشتم ترک گناه میکردم وشنیدن این روایت هم کمک کرد که.... این روایت که روزی جوانی خیلی گریان ونالان خدمت حضرت رسول اکرم صلی رسید وحضرت از اوپرسید که چه شده .او گفت گناهی مرتکب شده ام که فکر نمیکنم خدا مرا ببخشد..حضرت به او گفت که خدامهربان است و میبخشد وراضی نشد که به حرف او گوش بدهد. جوان تا سه روز به دیدن حضرت رفت تا بالاخره حضرت راضی شدبه حرف های او گوش بدهد. جوان به حضرت گفت که من هرشب بعد از به خاک سپردن مرده ها میرفتم وکفن اونها رو میدزدیدم و میفروختم اما یک شب که میت دختر جوان وزیبایی بود نتوانستم که جلوی خودرابگیرم وشیطان وسوسه ام کرد وبه اوتجاوز کردم.. حضرت عصبانی شدند وفرموندن وای برتو که انسان پاکی که به خاک سپرده شده بود رانجس کردی از نزد من برو ودیگر وپیش من نیاکه تو گناه بسیار بزرگی را انجام داده ای..جوان دل شکسته شد و سربه کوه گذاشت.. چهل شب در کوه به نماز ودعا واستغفار پرداخت که خدا اورا بخشید و در خواب دید که به او گفتن به نزد پیامبر برو وبگو که خدا من را بخشیده است.. جوان با شوق فراوان به نزد حضرت رفت و پیامبر وقتی اورا دید به نزدخودش نپذیرفت و دوباره جوان دل شکسته برگشت.. که فرشته وحی بر حضرت محمد ص نازل شد وفرمود خدا که بزرگ تراست این بنده رابخشیده وپیامبر نمیبخشد .. وحضرت به دنبال جوان فرستاد وبه او گفت خدا چهل روز توبه وناله تو را قبول کرده وتورا بخشیده وبار دیگر مهربانیش را برمن پیامبر نشان داده است ومن چرا تورا نبخشم. روایت را آنطور که به یاد خودم مانده بود برای شما تعریف کردم امیدوارم خدا کم وکسری اش را به حافظه ی ضعیف من ببخشد 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 3⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 بعد ازشنیدن این روایت پیش خودم فکر کردم که خدا این جوان را با گناه به این بزرگی بخشیده ومن رانمیبخشه.. من که حتی دوست پسرها میگفتن نجابتی جدا ازبقیه دخترها تو وجودمه واین حرف یعنی هنوز خدابه من نگاه میکردوبهم امید داشت که توپرتگاه پرت نمیشم. تااینجا گناه من غیرارادی بود ودست خودم نبود ونمیفهمیدم دارم باخودم چکارمیکنم... خدا در توبه رو به روی من باز کرده بود وداشت منو میبخشید.... "خدا اگر بخواهد کسی راتنبیه کند عقل ودانش را از او دور میکند" وخدا داشت منو میبخشید و من از گناه دور شده بودم و نگاه خدا دوباره بهم افتاده بود... از در ودیوار روایت می آمد به جاهای خوب میرفتم و به یادواره شهدا. مزار شهیدان گمنام ..دوباره داشتم به خودم برمیگشتم.. "سبک سر گر شوی بازیچه گردی وگر سنگین امیرقلب مردی توباید با وقار وعفت خویش عیان سازی به مردان عزت خویش" هنوز هم پیش استادم مشاوره میرفتم و هر روز شاهد نگاه پاک وعاشقانه ی مسئول فرهنگی دانشگاه بر روی خودم بودم که نمیدونم چی شد که دوباره پای رفیق آشغالم به زندگیم باز شد و باز همه چیز عوض شد😢😔 باز من احمق شدم.. چقد بچه گانه با هر بادی که میوزید به همون طرف میرفتم.. شاید خنده دار باشه اما من خیلی شوق بچه دار شدن ومادر شدن رو داشتم واین شوق ..باعث اشتیاق بیش از حد من به ازدواج شده بود...از طرفی هم بیماری پدرم ٫٫که من خیلی بهش وابسته شده بودم ..باعث سرگردانی بیشتر من و فراری شدنم از خانواده شده بود.. بیماری پدرم طوری شده بود که هر روز وبه هر بهانه من وخواهر ومادرم رو به باد کتک میگرفت وموهای مارو میکشید و سرمون رو به دیوار میزد...و این قلب من رو به درد می اورد.. وپدرم تو هشت سالگی پدرش رو ازدست داده بود وتنها نان اور خونه شده بود وبا اینکه درس رو خیلی دوست داشت مجبور به ترک تحصیل شده بود و خلاصه ازبچگی خیلی سختی کشیده بود وحالا اعصابش دیگه بهم ریخته شده بود وسه باربستری شد تا درمان شد..پدرم دچار اسکیزوفرنی شده بود.....ومن تو این شرایط سخت که بابام نمیذاشت از خونه بیرون بریم از پشت بوم می رفتم دانشگاه وسر کارو خیلی داغون شده بودم💔 یک روز که همچنان با دوست البته بگم نارفیق ناباب معاشرت داشتم یکباره با پسر همسایه دوست شدم...خدایا ببخشید که میگم..من شرمنده ام... پیش استاد رفتم و گفتم دوباره داغونم واون که حدس زده بود من باکسی دوست شدم ازم پرسید که باکسی دوست شدی ومن گفتم نه😞پسر همسایه به خواستگاری اومده...واستادم هم که گفت اگر راست میگی قبولش کن و ازدواج کن برو.....ومن احمق هم از لج استاد وبابام وسختی هایی که خدابهم میداد ((((با اینکه میدونستم که خدا اگرگناه نمیکردم وراه راست روادامه میدادم وصبور بودم چه جایزه ای برام کنارگذاشته بود...))) به پسر همسایه که از قضا پسر خوبی بود واز بچگی هم به من علاقه داشت گفتم بیاد خواستگاری..واون هم باوجود مخالفت مادرش که اصرار برادامه تحصیلش داشت قبول کرد و من هم خواستگاریش رو قبول کردم وبا این کارم دل دو نفر رو که به عقل الان خودم باعث شده بودم سر کار بذارمشون رو شکسته بودم......... و باز آه ِ اونها.....یکی دوست پسر اولم که دلیل تمام بدبختی هام دوستی با اون بود ویکی هم مسئول فرهنگی دانشگاه😔 نفهمیدم که داشتم تو چه چاه عمیقی می افتادم...فقط بخاطر فرار از چاله ی مشکلات خانوادگی روز خواستگاری شد وپدر شوهرم که خیلی راضی از این مسئله بودومن رو دختر مومن وخوبی میدونست شروع کرد به صحبت که شرایط ما اینه که تا دوسال نامزد بمونین تا درس دونفرتون تموم بشه 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 4⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 روز خواستگاری شد وپدر شوهرم که خیلی راضی از این مسئله بودومن رو دختر مومن وخوبی میدونست شروع کرد به صحبت که شرایط ما اینه که تا دوسال نامزد بمونین تا درس دونفرتون تموم بشه و تواین مدت هم گرفتار چشم هم چشمی وکادو دادن وگرفتن نشین... وماهم قبول کردیم... پسر خوب وباغیرتی بود.. نماز هم میخوند... چشمش هم پاک بود واز دوست شدن بامن به عنوان شانسی که در خونش رو زده بود یاد میکرد... رفت وامد قبل از نامزدی هم داشتیم با رعایت حد وحدود... خبر به گوش( خیلی ببخشید اینقد راحت مینویسم اما اسمش هم برام غیر قابل هضمه)دوست پسر رسید وتهدید شروع شد که میام وهمه چیز رو به نامزدت میگم و دردسرهای من اضافه میشد.... بیماری بابام و نارضایتی مادر شوهر ازاین نامزدی واین مسئله که قوز بالا قوز بود... تصمیم گرفتم که همه چیز رو به نامزدم بگم و خودم رو راحت کنم.. حتی اگر با بهم زدن نامزدی آبروی ِ خانواده ی ِباآبروی من که روی این چیزها خیلی حساس بودن از بین بره واینکار باعث دشمن شاد شدنشون بشه... حقیقت روگفتم و از گفتن حقیقت هم پشیمون نیستم اما چه راحت شدنی بود... دوستی با پسر همسایه گناه ارادی ِمن بود وتنبیه بزرگ تری هم داشت واون شنیدن این حرف از نامزدم بود که... گفت خیلی دوستت دارم ونمیتونم ازت جدا بشم وبابهم زدن نامزدی آبروی خانوادت رونمیبرم اما همونطور که با غرورم بازی کردی واون چیزی که نشون دادی نبودی نابودت میکنم. کاری میکنم از زندگی سیربشی..چون تو به شخصیت من توهین کردی..به من دروغ گفتی..خودت رو اونطور که نبودی به من نشون دادی... از یک طرف پدرم به دنبال بهانه برای کتک زدن..اضافه شود مشکلات خیلی بزرگ خواهر بزرگ ترم با شوهرش که تقریبا همه ی مارو فلج کرده بود..ازیک طرف مادرشوهر که دنبال هربهانه ای برای بهم زدن نامزدی بود..سنگ اندازی برادرشوهر. جاری وخواهر شوهرا برای خودشیرینی پیش پدرومادرشوهرم ...از یک طرف هم هر شب نامزدم با سنگ به در حیاط خونمون می اومد وتهدید میکرد و بعد از کلی صحبت که مادرم باهاش میکرد برمیگشت خونشون... دیگه داشتم روانی میشدم خواستم خودکشی کنم که یادم افتاد یکبار قبل از دانشگاه اینکار رو کرده بودم که موفق نشده بودم وزنده مونده بودم وبیخیالش شدم😞😞 تو تموم این مدت همیشه به یاد خدابودم وازش کمک میخواستم اما این کاری بود که خودم کرده بودم وخود کرده راتدبیر نیست.. حتی توفیق خوندن نماز رو هم از دست داده بودم.. خدایا چه روزهایی رو داشتم سپری میکردم که اگر نگاه تو نبود وپرده پوشی تو ٬ چقدر خوار وذلیل ورسوا بودم.. چقدر تو مهربون بودی ومن نمیفهمیدم..چقد بزرگی ومن ندیدم بهترین من ادامه خاطره 👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 5⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 چقدر پیش نفس خودم ذلیل شده بودم... من کجا وآرزوهای دور ودرازم و این حال وروز کجا، چند ماه همینطور گذشت...با وجود برقرار بودن ِ همه ی تهدیدها از هرطرف... تا اینکه یک روز به نامزدم گفتم که دیگه نمیتونم ادامه بدم خسته شدم واگر راضی به عقد نشه خودم رو میکشم... باوجود مخالفت خانواده که شرط دوسال نامزدی روگذاشته بودن٬ راضی شد و با بی پولی ودست خالی یک مراسم عقد ابرومند گرفتیم... چقد ر آرزو هابه دلم موند...چقد تو دوران مجردی پشت ویترین لباس فروشی ها وطلا فروشی ها میرفتم وباذوق وشوق به اونها نگاه میکردم ولی حالا حسرت همه به دلم موند.. اما به جهنم حالا دیگه با نامزدم محرم شده بودیم... خدایا تا چه حد ادامه داشت اما با عقد ما دشمنی خانواده شوهرم بیشتر شد...هر روز دخالت... هر روز ایجاد جنگ ودعوا... با هر خرید وبیرون رفتن ما ایجاد یک جنگ روانی بزرگ... من یواشکی ودور از چشم پدر بیمارم برای رضایت شوهرم که فقط میخاست منو زجر بده تا غرور شکسته شدش ترمیم بشه از پشت بوم خونه با شوهرم به تفریح وجشن عروسی فامیل وخرید میرفتیم با کلی استرس از طرف پدر... بعد هم با دعوا واشک از خونه ی پدر شوهرم برمیگشتم... چه دوران تلخی بود این دوران... چقد استرس... چقد کتک وفحش ودعوا از دوطرف... وچیزی که بیشتر زجر میداد نگاه هنوز عاشق مسئول و دل شکسته اش که هروقت میرفتم دانشگاه میدیدم ونفرت هم کلاسی هام ازمن. چون اونها این آقای مهربون رو دوست داشتن.. تا اینکه یک روز اتفاقی پای تلویزیون نشستم .تو برنامه از لاک جیغ تا خدا یک خانومی خاطره ی محجبه شدنش رو از رفتن اتفاقی به گلزار شهدا وانس با یک شهید تعریف کرد... ادامه دارد... قسمت آخر خاطره👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 6⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نیلوفر مرداب🌺 تا اینکه یک روز اتفاقی پای تلویزیون نشستم. تو برنامه از لاک جیغ تا خدا یک خانومی خاطره ی محجبه شدنش رو از رفتن اتفاقی به گلزار شهدا وانس با یک شهید تعریف کرد...منم که خیلی دل شکسته بودم کلی گریه کردم... واز خداخواستم کمک من هم کنه... موقع نماز شد سرسجاده نشستم بعد نماز کلی گریه کردم... که چشمم افتاد به عکس چهره ی خندون شهید حسینعلی ترکی... که داداشم از محل کارش آورده بود... نگاه به چهره ی آسمونیش کردم وبهش گفتم تورو خدا چند ساله دارم زجر میکشم... اگر حرف های اینا راسته تو هم یه معجزه به من نشون بده... تو رو به بی بی فاطمه زهرا س قسم میدم دستم روبگیر. نذار تو این جهنم بمونم...این رو گفتم ودیگه شهید از یادم رفت... ولی شهید یادش به من بود.. همسرم آموزشیش تموم شد وبه شهرمون برگشت...کمک بزرگ شهید اینجابودکه یک روز که خونه پدرشوهرم جمع شده بودیم برادر شوهرم که فکر نمیکرد من خودم دوست پسرداشته باشم برای بهم زدن بین من وشوهرم که بگه شوهرم پسر خوبی نیست به من لو داد که بعله شوهر من خودش دردوران نامزدی با سه تادختردوست بوده! من اون موقع چیزی به روی شوهرم نیاوردم اما بعد درراه برگشت خودش شرمنده وسر به زیر ازم معذرت خواست وحلالیت طلبید ومن هم خیلی راحت بخشیدمش تا خداهم منوببخشه. دیگه قصدزجرکش کرد منونداشت امابازهم گاهی اوقات اذیت میکرد درنهایت تعجب من به خانوادش گفت که میخاد عروسی بگیره وباهم زیر یک سقف بریم... بماند که خانوادش چقد مخالفت کردن و چقد عذابم دادن وحتی کاری کردن که تا دم دادگاه برای طلاق هم بریم...که ما بالاخره ازدواج کردیم وزیر یک سقف اومدیم😊 من که عشق بچه بودم سه ماه بعد از عروسی فورا بچه دار شدم..واین هم با مخالفت خانواده شوهرم که چقد زود مواجه شد وباعث شد از شوهرم کتک بخورم وبگه میخام این بچه نباشه و..بماند که چی گذشت((((علت اختلاف خانواده شوهرم بامن اختلاف فرهنگی وسطح درک بود.اونها آزادنه با همه شوخی وبگو بخند دوست.درقیدوبندحجاب نبودن .گوشت گراز میخوردن.شراب میساختن ومیخوردن که خداروشکرشوهرم با این کارهاشون مخالف بود. وتحمل دیدن نجابت من وتائید خوبی من توسط دیگران رو نداشتن)))) تا عسلم ..یک دونه دختر خوش قدمم توروز اربعین سال ۹۲به دنیا اومد..واسمش رو فاطمه زهرا گذاشتم ونذر سه ساله ی امام حسین ع کردم دخترم رو..با خوش قدمیش بیماری پدرم خوب شد...بماندکه چقدر در حضورش دعوا کردیم وداغون شد اماتولد یکسالگیش ازطرف امام رضا ع طلبیده شدیم مشهد...و تو این مدت شوهرم هم روز به روز بهتر میشد...اما باز هم کمی سختی بود... سه سال بعد یعنی امسال که با نگاه حضرت رقیه س طلبیده شدیم کربلا شکر خدا زندگیم خیلی شیرین شد وتموم غصه هام ازبین رفت.. من بعد از تحمل هشت سال مصیبت وسختی بالاخره به چیزی که حقم بود رسیدم..یک زندگی خوب وشیرین..حالا هرشب به مسجدمیرم وطبق معمول ۱۸سالگی چای به نماز خوان ها میدم ونوکری اربابم رو درمسجدحضرت امام حسین ع انجام میدم. اما اینباربصیرت بیشتری دارم وقدر چادرم وجایگاهی رودر اون هستم بیشترمیدونم وبه لطف خداونگاه شهیدان سعی میکنم لکه ی ننگ نباشم وازخدامیخوام همیشه دستم روبگیره وانی وکمتراز انی منو ازخودش دورنکنه ان شاءالله.... اما اوج این ماجرا این بود که یک روز بعد از پایان تمام سختی ها داشتم از نمازجمعه به خانه می اومدم که چیز جالبی به چشمم خورد..عکس بزرگ شده یه شهید عزیزی که به دیوار روبروی من زده شده بود.. باهمون لبخند آسمونی وچشمای خندون.. که تموم این مدت به من نظر داشت..با بهت و بغضی شیرین بهش نگاه کردم و گفتم واقعا ازت ممنونم... شهید حسینعلی ترکی شهیدی که وقتی ازش خواستم حتی موقعی که من به یادش نبودم به یادم بود وکمکم کرد..شادی روح بلندش صلوات.. نیلوفر مرداب گل زیبایی است که در مرداب میروید وبه ما میگوید که در سخت ترین شرایط هم میتوان زیبا بود وزیبا زیست... گلی که درشرایط سخت می روید کمیاب است وبهترین..مثل دختر من که با تحمل چهار سال سختی امسال شکر خدازندگی شیرینی رو داره... زندگیتون پرازنگاه خدا وپرازعطر شهیدان 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺گمنام🌺 سلام به اعضای کانال دختران زهرایی،پسران حسینی من دختری 14 ساله هستم. الان سه ساله که چادری شدم اما جدی نبوده یعنی با یه حرف چادرمو کنار گذاشتم (در واقع معنی چادرو نفهمیده بودم)میخوام براتون بگم که من تو یه سفر 3 روزه معنی چادر رو فهمیدم شاید با خودتون بگید این چه سفری بوده که تونسته یه نفر رو از این رو به اون رو کنه در واقع این سفر با همه ی سفر ها فرق میکنه. شاید همتون شلمچه،طلائیه،هویزه و...رفته باشید منم تو این سفر تغییر کردم این سفر برا من خیلی شیرین بود، خیلی دلچسپ بود اما مثل همه ی همسنو سالای خودم اولویتم با خرید بود. پای سخنرانی ها مینشستم، گریه میکردم به خودم به خدای خودم قول میدادم اما میترسیدم که مثل دفعه های قبل بشه و پایبند نباشم به قولم. دنبال یه بهانه میگشتم یه اتفاق، که به طور جدی چادریم کنه... روز آخر بود سوار اتوبوس شده بودیم و میخواستیم برگردیم نزدیکای گناوه بودیم که سرپرستمون گفت: بچه ها میخوایم برای خرید همین نزدیکی ها نگه داریم اتوبوس نگه داشت همه پیاده شدیم جز چندتا از بچه ها. خلاصه خرید کردیمو برگشتیم تو اتوبوس وقتی برگشتیم دیدیم چندتا از بچه های اتوبوس دارن گریه میکنن ازشون پرسیدیم که دلیل گریشون چیه؟ یکی از همون دخترایی که داشت گریه میکرد گفت:بذارید همه بیان بعد بهتون میگیم رفتیم نشستیم و منتظر تا بهمون بگن. خلاصه همه اومدنو اتوبوس حرکت کرد کمی که از محل خرید دور شدیم همون دختر خانوم پاشد و رفت وسط اتوبوس وایساد و شروع کرد به حرف زدن اول یه سوال ازمون پرسید گفت: بچه ها شما تو این سه روز چی فهمیدین از این سفر،چه تصمیماتی با خودتون گرفتین، چه قول هایی به مادرمون حضرت زهرا دادین؟بچه ها چرا ما همش انگیزمون شده بود خرید؟ مگه این خرید چی داره که باعث شده ما شهدا رو، امام زمان رو، حضرت زهرا رو، فراموش کنیم و بچسپیم به خرید. بچه ها بیاید همین الان به حضرت زهرا قول بدیم حضرت مهدی رو تنها نذاریم. بیاید بهم دیگه قول بدیم چادرمون از سرمون نیوفته، بیاید قول بدیم نمازامون قضا نشه؛ بیاید از این به بعد یکم خودمون رو به مهدی فاطمه نزدیک تر کنیم بچه ها امام زمانمون خیلی تنهاست خیلی😔 من از اونشب به بعد یه قول هایی به حضرت زهرا و امام زمان دادم که از این به بعد دیگه چادر از سرم نیوفته. این بود سرگذشت من از شما خواهر و برادرای خوبم میخوام برام دعا کنید تا بتونم حفظش کنم ممنونم☺ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
1⃣ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ۱۱۰ ۵ ۶ ۱۰ ۱۱ 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ۲۸ ۱۳۷۰ ۸ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @dokhtaran_zahrai313
2⃣ 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @dokhtaran_zahrai313
👆👆 👆لیست 302 خاطرات و حرف دل از اعضای کانال، خاطرات برای راحتی در خوندن هشتک گزاری شدن و رو اسم بزنید تا خاطره بیاد. ☑️ 37حرف دل ☑️ 30خاطره حسینی شدن آقایون ☑️ 235خاطره زهرایی شدن خانم ها از دوستانی که تا بحال خاطرات زیباشون و فرستادن مجددا تشکر میکنم🙏💐 ان شالله اسمتون تو لیست یاران امام زمان قرار بگیره سرفدای یاره جهاد مجازی ما همچنان ادامه داره✌️ _______________ این کانال اولین کانالی هست که با هدف خاطرات تحول و چیشد یه فرد به خدا و ائمه رسیده منتشر شده، البته مجری برنامه لاک جیغ درجریانه، یجورایی اینجا و میشه گفت از لاک جیغ تاخدای مجازی ✅پخش خاطرات اعضا کانال با تغیرلینک راضی نیستیم ✅پخش پستای دیگه از کانال با تغیر لینک بلامانع است
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺ارغوان🌺 سلام به اعضای کانال✋ من الان که دارم خاطره مو مینویسم ۳۳ ساله هستم و یک پسر ۱۳ ساله دارم خدا روشکر زندگی آرومی دارم😊 من تو یک خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم تمام اقوام مادری ام چادری بودن و هستن ولی پدرم نه ،تا وقتی خونه پدرم بودم چادر کشی داشتم ولی مسافرت ها و مهمونی ها مانتویی ولی معمولی خیلی شل حجاب نه ،تا اینکه تو سن ۱۸ سالگی همش خواستگار میومد منم از بین خواستگار ها یکی رو انتخاب کردم ایشون گفتن خادم حرم هستن منم دوست داشتم با یک نفر از خودم مومن تر ازدواج کنم تا اینکه عقد کردیم مسلما چادری شدم 😊 ولی معمولی روگیری داشتم تا اینکه دو ماه بعد عقد همسرم گفتن من خواب دیدم یک خواب که متحول شدم خواب دیدم باید درس طلبگی بخونم برم حوزه رو حانی بشم ،منو میگید وا شدم اصلا نمیدونستم طلبگی یعنی چی بعنی چکار میکردن اونجا 🙈هیچی خبر نداشتم ،تو فامیل اصلا کسی نبود که شیخ و روحانی باشه(تو پرانتز اینو بگم ،من عروسی ها رو میرفتم و تمامی مجالس رو من گرم میکردم 😔🙈) عروسی خودم هیچ برنامه ای نبود حتی مولودی خوان نداشتم یک دفعه ای همه چیز رو کنار گذاشتم همسرم یکسره منو میبردن حرم خیلی حس خوبی بود خدا روشکر ،ولی یک دوره مریض شدم چون یک دفعه همه چیز رو کنار گذاشتم ،خودمم دوست داشتم این زندگی رو اما چون همسرم مجالس عروسی گناه نمیومد منم نمی رفتم،تا اینکه با دوستان همسرم رفت و امد کردیم دیدم چقدر اونا راحت هستن خانمها جدا اقایون جدا غذا میخورن☺️بدون گناه ،دیگه کم‌کم عادت کردم، الان که این خاطره رو نوشتم مربی ارایشگری هستم 🙈همسرم گفتن برم یاد بگیرم خیلی خوبه 😊برای خانمهای روحانی و محجبه کار میکنم ،خیلی روحیه ام خوبه خدا روشکر ،علاوه بر چادر نقاب هم میزنم ،چون الان متوجه شدم که حجاب باید کامل باشه فقط زیبایی زن برای شوهرش باشه ،من با میل خودم نقاب میزنم واینو متوجه میشم همسرم بیشتر از قبل دوستم داره ☺️همسرم الان دکترای حوزه علمیه دارن خدا روشکر در اخر از اعضای کانال میخوام حتما برای من حقیر دعا بفرمایند ،خداوند یک دختر صالحه به من بده انشالله اگه به صلاح هست ،توکل به خدا ❤️❤️❤️انشالله همگی موفق باشید 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷گمنام🌷 به نام خدای شهدا... دختری26سالمه ام مقطع کارشناسی...راستش نمیدونم چجور باید محجبه شدنمو شرح بدم...ب نظرم اینکه محجبه باشیم خیلی هنر خاصی نیس اینکه بی حجاب باشی جای تعجبه به سه علت اولا فطرتمون خدا جو هست بخصوص خانوما ک گرایش ویژه تری به نسبت اقایون به دین دارن و دومم عقل حجاب رو میپذیره چون کلی دلیل برای محجبه بودن هست و سوم حیایی که خدا چندین برابر مرد به زن داده که دلش میخواد خودشو بپوشه هر سه اینا باعث میشه محجبه باشی... من از نه سالگیم از قبل از سن تکلیف روسری سر میکردم وقتی فهمیدم که باید دیگه خودمو بپوشونم اطرافیان مسخره ام میکردن...خانوادم هم ریشه های مذهبی داشتن و هم من از بچگی به خاطر چهره و رقص همیشه تو عروسی تو مجالس مردونه میرقصیدم...کلا خانواده ام راحتم میگذاشتن اجباری برای حجاب نبود...بعد سن تکلیف لذت میبردم بخاطر اعمال دینی..روزه که قبلش پیشواز میرفتم نماز که کامل سعی میکردم سفید بپوشم روسری و جوراب سفید ...و اروزی حفظ قران که از بچگیم تو قلبم بود...متاسفانه تو خونه ما همیشه ماهواره بودش شاید اگر نبود من...😔 بنده از طرف مادری سیدم مادر بزرگی داشتم که ایشون برام سمبل یک انسان متدین بود به حدی دایم الذکر بودن که اگر نصف شب یه بار بیدار میشدم میدیدم ایشون ذکر میگن گمان میکردم بیدارن و وقتی صبح بیدار میشدن و میگفتم بهشون ایشون میگفتن خواب بودن...یادمه ایشون شبای شهادت حضرت علی 120رکعت نماز میخوندن تا خود اذان صبح دایم الوضو بودنشو و.....ایشون برای من خیلی الگو خاصی بود بعدها ک بزرگ تر شدم دوران دبیرستان ...میدیدم دخترای اقوام با آرایش میرن بیرون یا موهاشونو میزارن بیرون ...منم اینارو میدیدم یه بار چادر می پوشیدم یه بار نمی پوشیدم گاهی ارایشم میکردم ...و فکر میکردم باید مثه اینا باشم دوستان نابابی داشتم که بهم میگفتن رفیق پسر داشته باش ولی من اهلش نبودم چون مادرم بی نهایت زن با حیا و نجیبی بود این حرفها به من نمیخورد. ب غیر این چهار سال اخر زندگیم همیشه هم مشکلات خانوادگی داشتم و همم مالی همین باعث میشد به خدا نزدیک تر بشم چون پناهی غیر اون نداشتم...یه دوستی داشتم خیلی دختر خوب و متدینی بود ایشون همیشه میگفتن هر که دراین درگه مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند و منو دعوت به صبر میکرد و هر روز غروب می اومدن دنبالم ک باهم بریم مسجد روبروی خونمون.... ایشون ایام نزدیک عید گفتن میخوان برن راهیان نور...به من هم گفتن بیا بریم ولی چون من پولش رو نداشتم گفتم نمیام....پدرمم طبق معمول مخالف بودن...مادرم گفتن برو ...من خوشحال شدم رفتم به دوستم گفتم منم بنویس گفتن دیر گفتی جا پر شده و دیگه ثبت نام نمیکنن… ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشه👇👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷گمنام🌷 گفتن دیگ نمیشه ثبت نام راهیان نور کرد یادمه اون روز رفتم حموم حین لباس شستن انقدر گریه کرده بودم منی که رد گریه هیچ وقت تو چشمام باقی نمیمونه بخاطر اشک زیاد چشمام ورم کرده بود ...مدامم با خودم اینو میگفتم که منو لایق ندونستین من لایق نبودم با گفتن این جمله دوباره بغضم میترکیدو باز اشک😭 وقتی اومدم از حموم بیرون مادرم فهمیدش رفت دوباره جلوی در خونه دوستم گفت خواهش میکنم اگ میشه یه کاری کنین دختر منم بیاد ولی واقعا دیگ این کارا فایده نداشت جا نبود که منو ببرن تازه سه نفرم تو انتظار بودن که اگ کسی انصراف داد اونا جایگزین بشن منم دیگ بی خیال شدم ولی خدایی خیلی دلم شکست... 💔 دقیقا روزی ک فرداش میخواستن حرکت کنن گفتن یه نفر انصراف داده ...تو رو جایگزین کردیم 😭 چقدرررر خوشحال شدم پولشم جور شد...یادش بخیر نماز صبح جماعتی ک خوندیم...و یادش بخیر شب اخر زیارت عاشورایی که با حاج اقای کاروانمون زیر اسمون شب خوندیم ...هیچ چیز تو دنیا با اون حال قابل مقایسه نبود..حس سبکی حس نزدیکی ب خدا و.... یادمه روز دوم اونجا حالم بد شد از شدت گرما طوری ک طلاییه نمی تونستم برم گفتن جنوب به یه طرف طلاییه ام ب یه طرف پیاده شو از اتوبوس خوب میشی از شهدا بخواه دقیق یادم نیس از شهدا خواستم یا نه ...ولی یادمه حالم تو طلاییه خوب شدش... بعدش که اومدم به حجاب دیگ خیلی معتقد تر شدم...خییییییلی...مادیات و دنیا در نظرم بی نهایت بی ارزش شد نگرشم حسابی عوض شده بود کنترل نگاهم، نماز خوندنام ،غیرتم رو خودم و....بی نهایت رو خودم متعصب بودم ...اینکه مبادا کسی موهامو ببینه یا حتی حجمشو از پشت چادر یا اینکه مبادا با مرد غریبه ای بخندم...یا اینکه اگه پسرای فامیل به اسم کوچیک صدام میکردن خیلی بدم می اومد دست خودم نبود بی نهایت رو خودم غیرت داشتم برام مهم نبود این لباس یا روسری رو می پوشم بهم میاد یا نه چیزی که مهم بود این بود که رضای خدا رو برام در پی داره یا نه... خدا هم به جاش تو قلبم عشق خودشو گذاشته بود جوری شده بودم که اگه همه ادمای دنیام می مردن سختم نمیشد چون خدا رو داشتم حالا که فکر می کنم می بینم این حالتم فقط بخاطر این بود که به دل خودم اهمیت نمیدادم فقط برام رضای خدا مهم بودش تنها هم و غمم این بود ک ازم ناراحت نشه بقیه اش برام اهمیت نداشت... خلاصه بعد از اومدن از جنوب سمت کتابای شهدایی کشیده شدم هر چند قبلنم کتابای دینی میخوندم ولی حالا دیگه برام بزرگترین تفریح شده بود زندگی نامه شهدا خوندن...و دچار یه سری بیماری هایی شدم که باعث شد تنها پناهم خدا باشه ...گاهی میبریدم از مریضی چون با فقر در امیخته بود و بی نهایت زجر کشم میکرد گاهی صبور که این امتحان زندگیمه....تقریبا از 18تا22سالگیم مریض بودم یادمه اواخرش دیگه از بس بهم فشار می اورد به خودکشی فکر میکردم...هر زمان میبریدم شهدا به دادم میرسیدن..تنها مرهم دردام زندگی نامه شهدا بود خاطرات نرم کوشک ،رد خونروی برف زندگی شهید کاوه،زندگی شهید بروجرودی ،زندگی هر دو شهید حمید و مهدی باکری ،شهید زین الدین و.. کتابای دیگه شهدا ... و اون اواخر که بدترین اوضاع رو داشتم ک دیگ به مرگم راضی بودم کتاب شهید چمرانو خوندم کتاب مرگ از من فرار می کند ...با خوندنش باز عشق خدا تو دلم زنده شد ...دیگه برام مهم نبود مریضم... یادمه دانشگاهم حتی نمیتونستم برم همیشه حسرت دوستامو میخوردم که میتونن درس بخونن اما من مریضم و نمیتونم حتی یه ساعت درس بخونم با وجود علاقه وافری که داشتم ...شروع کردم خودمو پاک کردن فکر میکردم اخرای زندگیمه...چله گرفتم چهل روز سوره حشر خوندم همراهش تقوا پیشه کردم نمازامو مرتب و اول وقت میخوندم بعد اون چله منو دوباره پیش یک پزشک بردن و اون پزشکم منو ب یکی دیگه معرفی کرد هر چند امیدی به پزشکی نداشتم بخاطر دل مادرم میرفتم ...دوباره با ازمایشای مجدد فهمیدن عیب بدنم کجاست و کم کم خوب شدم😊 الان خدا رو شکر هم خیلی بهتر شدم هم مقطع کارشناسی ام هم سرکار میرم....درست در لحظه ای که از همه بریدم و امیدم خود خدا شد نه دکترا ،حالم بهتر شد....هنوزم محجبه ام روزانه هشت ساعت سرکار با چادرم و تحت هیچ شرایطی چادرمو بر نمیدارم با اینکه تو یکی از شهرهای گرم ایران ساکنیم بازم عاشق چادرمم و سعی میکنم با بد حجابی بنیان خانواده ای رو سست نکنم... بعضی چیزا حق الناسه من الجمله بد حجابی... و این اواخرم کتابای شهید ابراهیم هادی هر دو جلدش رو خوندم و مجدد عشق خدا تو قلبم تازه شد و پیشنهاد میکنم حتما بخونین😊 ببخشید طولانی شد در پناه حق یا علی 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺نظر کرده امام حسین🌺 سلام دوستان اینم داستان چادری شدن بنده من تا ۳ سال پیش یه دختر تخس بد دهن بودم و مثل بیشتر دخترای دیگه دوست پسرهم داشتم نه واسه ازدواج این حرفا فقط واسه سر گرمی وقتم بگذره جوری بودم هروز بایه پسر حرف میزدم ولی یه خوبی که داشتم باهیچ پسری نمیرفتم سرقرار همیشه هم ارایشم داشتم بد حجابیم داشتم جلو فامیل های نزدیک نامحرم هم بودن سر لخت بودم نه به طوری برخورد میکردم که انگار ادم خرابی هستم خدایی نکرده یه اخلاقی که داشتم فازم پسرونه بود مثلا سرلخت میرفتم جلو پسرا فامیل خودم دختر حس نمیکردم همیشه هم عکسای رنگوارنگم ارایش کرده رو پرفایم میزاشتم یه چند مدت بود از خودم خسته شده بودم واقعا کارام حرکاتم احساس خفگی بهم دست میداد اهل نماز قران هم نبودم اصلا بلد نبودم قران بخونم تا این شد رفتیم مشهد ۳ سال پیش شب عید غدیر مشهد بودیم از خدا امام رضا خواستم راهمو نشونم بده خلاصه اومدیم خونه یه مدت کوتاه که گذشت کلا از گوشی بدم میامد هرکس زنگ میزد کلا گوشیو خاموش میکردم به نماز خوندن فکر میکردم منه دختر تخس پرو شده بودم یه دختر اروم ساکت شروع کردم نماز خوندن ولی نماز صبحام خواب میموندم! ولی هنوز ارایشم داشتم ولی به حجابم فکر نمیکردم تا شد محرم اومد دوشب مونده بود به اربعین خواب دیدم یه جنازه از گردن به پایین کفن کرده ولی با صورتی ارایش کرده پیش خودم تو خواب سوال بود چرا این از گردن به پایین کفن شده تو خواب صدایی حس کردم میگفت مجازاتش به خاطره اینکه چهرشو در دید نامحرم میزاشته خلاصه از خواب پریدم ترسیده بودم هی با خودم کلنجار میرفتم اخر هرچی لوازم ارایش داشتم دور ریختم همه عکسامم از پرفایلم برداشتم همون روز شبش خواب دیدم که میشد شب اربعین خواب دیدم تو حیات حرم امام حسین هستم مردا دارن تو حیات سینه زنی میکنن فقط من خانم اونجاه بودم همه مرد بودن گفتم بیام بیرون که این مردا بهم نخورن اومدم بیرون دیدم هوا بارونی نم نم نسیم خنکی به صورتم میخورد بچه ها به فاطمه زهرا اصلا خواب نبود یهو تو خواب به خودم اومدم دیدم من چادر سرم هست اونم محجبه نه چادر معمولی تو خیابون هیچ کس نبود یه پرنده هم پرنمیزد ناراحت سرم پایین بود داشتم از کنار خیابون حرکت میکردم یه لحظه سرم اوردم بالا دیدم رو به روم اونطرف خیابون یه دسته ادم با دوتا اقای سبز پوش دارن بمن نگاه میکنن لبخند میزنن اون دوتا اقای سبزپوش تقریبا صورتشون هم بسته بود دستشون بردن بالا با اشاره گفتن بیا سمت ما از خواب پریدم دیدم ساعت ۷ صبح هست روز اربعین تصمیم گرفتم محجبه بشم و شروع کنم قران خوندن خودم یواش یواش به تنهایی قران یاد گرفتم راحت میخونم الان یک دوست مومن و محجبه هم دارم 😊 بچه ها ازون سال هر خطایی ازم سر میزنه خدا به یه وسیله ای تو خواب بهم اخطار میده من حتی وضوع گرفتن بلد نبودم خواب دیدم یکی داره رو دستم اب میریزه وضوع بگیرم بلد بودما حرکاتشو ولی دقیق بلد نبودم الان دیگه الله اکبر میگه سر نمازمم هرجا باشم سرهرکاری باشم میزارم زمین میرم سراغ نمازم 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313